eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
743 دنبال‌کننده
747 عکس
295 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 🚨 ⚠️ پشته پرده کانال های در ایتا که برای نرم‌افزار تبلیغ می کنند که در کشور ما است، چیست؟؟؟ ❓ این کانال ها از کجا می شوند؟؟؟ و چه دارند؟؟؟ ✅ امروز در از ارتباطات عجیب این افراد پرده بر میداریم، دوستان خود را برای خواندن این اسناد مهم به پارتیزان دعوت کنید. 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 ❌ تشویق و تبلیغ برای کشاندن جوان انقلابی به نرمفزار شده توسط کانال مصداق علنی دور زدن قانون جمهوری اسلامی است، که طبق فتوای رهبری کاری خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران انجام دادن حرام شرعی است، پس بر همه ما واجب است من باب و به این عزیزان تذکر دهیم که باید تلگرام را ترک کنید. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_هشتم پتوراڪنارمیزنم،چشمهایم راریزوبه ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!" خوابم نمیب
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم! عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بودومن خیلـےدوستش داشتم.تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل. مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت.. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم. _ بله؟ _ . _ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟ _ . _ چراگریه میڪنـے؟؟ _ . _ نمیفهمم چےمیگیـــــ.... _ . صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ....مرد! تمام تنم سردمیشود! اشڪ چشمهایم رامیسوزاند!بابایـے...یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!..چقدرزود دیرشد. حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪےام راگوشه ای ازاتاق پرت میڪنم وخودم راروی تخت میندازم . دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته! اما من هنوز.... رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده. باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم چندتقه به درمیخورد _ ریحان مامان؟! _ جانم ماما!..بیاتو! مادرم بایڪ سینـےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم میڪند _ امروز عڪاسـےچطور بود؟ مینشینم یک برش بزرگ ازکیک رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود! دست دراز میکند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزند. باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان _ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی! _ واع...چیزی شده؟! _ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم... _ چی...چ...چی دارم؟ _ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که! _ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم _ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه! _ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی _ زبون درازیا بچه! _ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟ _ باورت نمیشه....داداش دوستت فاطمه! باناباوری نگاهش میکنم! یعنـےدرست شنیدم؟ گیج بودم . فقط میدانستم که . .... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔸 سندروم دست بی قرار فقط جناب که تا خبرنگار میدید کنترل دستش از دست میداد. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔹 سندروم زانوی بی قرار فقط جناب که جلوی هرکس و ناکسی زانو زده. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 مجلس شورای اسلامی سه ماه است است، آیا در روند اجرایی کشور خللی ایجاد شده است ؟؟ 🔅 جواب منفی است زیرا این مجلس انقدر ناکارامد بود که حتی بود یا نبودش هم برای هیچکس مهم نیست. ✅ امیدوارم مجلس آینده عملکرد داشته باشد تا همه مردم این سخن امام خمینی که فرمودند " مجلس خوب همه چیز را خوب می کند و مجلس بد همه چیز را بد می کند" کاملا درک کنند و برایشان واضح شود که مجلس در راس امور است. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_نهم چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره میدوم،خم میشوم وتوی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است! فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند! "اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه" نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوشتیپ شده ای قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل میتواند ان رادرحلقم بوضوح ببیند! سرت پایین است وباگلهای قالی ورمیروی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری! دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسی: من شروع ڪنم یاشما؟ _ اول شما! صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے _ راستش...خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه! ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته...خب...من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم! بهت زده نگاهت میکنم,, _ یعنی چی؟؟؟ _ خب."مِن ومِن میڪنی" _ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب...حرفش اینکه... بااسترس بین حرفت میپرم: _ حرفشون چیه؟!! _ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم... خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!! جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید....حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم. "گیج وگنگ نگاهت میکنم." _ ببخشید نمیفهمم! _ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره. اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن.. اما...من میرم جنگ.و ... وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید! چون نه اسمی رفته...نه چیزخاصی! کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!! یچیز مثل ازدواج سوری " باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت میکنم..ترس ازینڪ چقدرباان چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!" _ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!. من فقط کمک میخوام. " گونه هایم داغ میشوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک میکنم" _ یک ماهه که درگیراین مسعله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟ " دردلم میگویم چیزی نشد...تنهاقلب من شکست!...اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود! تومیخواهےازقفس بپری!پدرت بالت رابسته!و من شرط رهایـےتوام!... ذهنم انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت درپاسخت نمیگویم!! _ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!...ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه! اما خیلـےسخته...خیلی!... منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟ " نمیدانم چرا میپرانم: _ اگر عاشق شیدچی؟؟!!! جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی! این اولین باراست که مستقیم چشمهایم رانگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم! بخودت می آیـےونگاهت رامیگردانـے. جواب میدهیـ: _ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه! " میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری" گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے.. _ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....ازجنس عاشقـے! " بـےاختیارلبخندمیزنم... نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم. شاید هرکس که فکرم رابخواندبگوید ..اما...امامن فقط این رادرک میکنم!که قراراست مال من باشـے!!...شاید کوتاه...شاید... من این فرصت را... یا نه بهتراست بگویم من تورا به جان میخرم!! چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند... . _ افتخارمیدی خانوم؟ وچاقوراسمتم میگیری... دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!...دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست‌❣️نگاهت روی دستم سرمیخورد.. _ چاقو دست شما باشه یامن؟ فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!... دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم. اولین تماس ما..! باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند. زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند ... @paartizan
⚠️ به خاطر مشکلات سرور بکاپ های خودش متاسفانه بعضی از گروه ها را از دست داد و بعضی از کانال هام با ریزش عجیب عضو مواجه شدند و داد همه درآمد که این چه وضعی است، خداروشکر دیروز با تلاش تیم فنی ایتا مشکل کانال ها مرتفع شده است. ❕❗️ دقیقا سال 95 همین اتفاق برای رخ داد، تلگرامی که هم از نظر نیروی انسانی، پشتیبانی مالی و سرور های قوی از ایتا جلوتر بود. ✅ با تمام کمی و کاستی های مختلف، عدم حمایت دولت، نداشتن بودجه چشم گیر هنوز ایتا درحال فعالیت است و باید خدا قوت گفت به تیم مدیریت ایتا. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔷 🔶 بعد از لو رفتن 43 ملیون ایدی و شماره های کاربران ایرانی اصرار برخی از کانال های مذهبی در جذب اعضا برای تلگرام را درک نمی کنم یا سواد رسانه ای ندارید یا چادر جهالت بر سر خود کشیده، تا حقایق را درک نکنید. 📝 🇮🇷 @paattizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_دهم خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمے
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے.. اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید: _ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم. رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم. میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری... _ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!...بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ عافرین بشما زن داداش... نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری... هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است. امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم. !! اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم. باید هرلحظه توباشـےوتو! فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید! ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه, نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے. دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! درگوشَت ارام میگویم: _مهربون باش عزیزم!... یکبار دیگرنفست رابیرون میدهـے. عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس میڪنم.اما باید ادامه دهم. دوباره میگویم: _ اخم نڪن جذاب میشی نفس!!!! این راکه میگویم یکدفعه ازجا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه میگویـے: _ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟ ازمن دور میشوی وکنارپدرم میروی!! ♡ اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای! برای پشیمانـے است خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم. دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رابادقت صاف میڪنم. دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. امده ام دنبالت مثل !! میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم بدهی آن هم حسابـے:D درباز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند. میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے. یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت بمن میخوردورنگت به یکباره میپرد!یکلحظه مکث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت میگویـے. ازبین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم _ اقا سید!علی جان؟ یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!😐 به شانه ات میزند و باطعنه میگوید: _ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها خجالت زده بله میگویـے ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیـے. دسته گل راطرفت میگیرم _ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همسرت هست... _ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟ _ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم _ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت! _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیرد!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصت گرفته! _ حالا گلو نمیگیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🗯 🔘 جناب آقای جهرمی شما ، ساده زیست، اصلا شما عالی اگر از تویت بازی و جواب کامنت دادن فارق شدید لطفا جواب بدهید شبکه ملی اطلاعات، حمایت از پیام رسان های ایرانی چه شد؟ چرا فیلترشکن ها به راحتی قابل دسترس است؟ چرا از پوسته های غیررسمی تلگرام وزارت ارتباطات حمایت می کرد؟ و از همه جالبتر دزدیده شدن اطلاعات کاربران ایرانی تلگرام را چه کسی باید پاسخگو باشد؟ 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 بعد از دزدیده شدن شماره و ایدی کاربران ایرانی برای خیلی ها سوالاتی مطرح شده که به وسع خودم جواب میدهم. ⚠️ سوال : چقدر در خطر هستم؟ جواب: حداقل خطری که شمارا تهدید میکند افشای شماره موبایل شما برای ارسال تبلیغات و یا کلاهبرداری احتمالی است. اگر فکر میکنید فرد یا گروهی به دنبال هویت واقعی شما هستند (سیاسی / اجتماعی) در خطر جدی هستید ، امروز به جز هر فردی که میتونه برای منافع شما خطرناک باشه شماره موبایل شما رو داره(هنوز این اطلاعات به صورت عمومی منتشر نشده). ⚠️ سوال : حالا چکار کنم؟ جواب: اگر نگران افشا هویت خود نیستید جای نگرانی نیست هیچ کاری اضافه ای نکنید- و به زندگیتون برسید یا حداکثر از یک شماره جدید استفاده کنید و شماره قبلی رو حذف کنید. اگر فعال سیاسی هستید باید بدونید این اطلاعات سالهاست که در اختیار تلگرام است و استفاده از شماره موبایل واقعی برای فعالیت سیاسی روش عاقلانه ای نیست. راهی ندارید فعالیت خود را با حساب قبلی متوقف کنید - (حذف حساب تلگرام به شما کمکی نمیکند حتی درصورت حذف آی دی شما در دسترس است). ⭕️ اگر مورد سواستفاده ، تهدید و یا کلاهبرداری تلفنی قرارگرفتید(چون شماره شمارو دارن) حتما مراتب رو به نزدیکترین دفتر پلیس فتا گزارش کنید . 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_یازدهم ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترن
_ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه!اما.. همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟ دستت را باکلافگی درموهایت میبری. _ نه رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگاهم میکنی. _ هوف...برو خونه...تایچیز نشده. پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم... یک لحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشود تمام نگاه هاسمت ما میچرخد وتوبهت زده برمیگردی ونگاهم میکنی نگاهت سراسر سوال است که _ چرااینکاروکردی!؟ابروم رفت! دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازوات رامحکم گرفته ام. نگاهت میلرزد...ازاشک؟نمیدانم فقط یکلحظه سرت راپایین میندازی دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید! لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه. لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم! همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو میپرد: _ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟ کلافه سعی میکنی عادی بنظربیایی: _ بعدن شیرینیشو میدم... یکی میپراند: _ اگه زنته چرا درمیری؟ عصبی دنبال صدامیگردی وجواب میدهی: _ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم! این رامیگویی،مچ دستم رامحکم دردست میگیری و بدنبال خود میکشی. جمع راشکاف میدهی وتقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشوی ومن هم بدنبالت... نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم... به یک کوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیـے. خشم ازنگاهت میبارد.میترسم وچندقدم به عقب برمیدارم. _ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم ک اب دادی _ مگه چیکارکردم؟. _ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه! به تمسخرمیخندم! _ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟ جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی _ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت! وبسرعت میدوی وازکوچه خارج میشوی... دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه میکنم چون این احساس فرق دارد.. بندی است که هرچه درآن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم فقط نگرانم نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده.. موهایم رامیبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم. زهراخانوم صدایم میکند: _ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور. درایینه برای بار اخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد. به اشپزخانه میدوم سینےغذارا برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میروم.دوهفته از عقدمان میگذرد. کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی. آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمیزنم.صدایت می اید! _ بفرمایید! دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم. بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت کتابخانه ات. _ بفرمایید غذا اوردم! _ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده! _ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم. دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشی و سکوت میکنی. سمت تختت می ایم و سینی را روی زمین میگذارم .خودم هم تکیه میدهم به تخت ودامنم رادورم پهن میکنم. هنوزنگاهت به قفسه هاست. _ نمیخوری؟ _ این چه لباسیه پوشیدی!؟ _ چی پوشیدم مگه! بازهم سکوت میکنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی... سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم! _ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟ اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز! _ چیکار کردم! _ داری میزنی زیر همه چی! _ زیر چی؟تو میتونی بری. _ اره میگی میتونی بری ولی کارات...میخوای نگهم داری.مثل پدرم! _ چه کاری عاخه؟! _ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه! _ چرانباشه!؟ عصبی میشوی.. _ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمیمونم! جمله اخرت در وجودم شکست :( می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامیگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینک روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه میگیری _ این چه کاریه اخه! دستت را ازدستم بیرون میکشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی... میدانم مقاومتت سرترسی است که داری از عاشقی. ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم. قنددردلم اب میشود!اینکه شب درخانه تان میمانم! ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 ⭕️فعال شدن تیم رسانه ای افزایش قیمت بنزین، این بار برای برگرداندن کشور به شرایط عادی! 🔹احسان مازندرانی در این سوال میپرسد: بین بیکار شدن ۵میلیون نفر و مردن ۱۰ هزار نفر کدام را انتخاب میکنید! 🔸جناب از همان روز های اول اپیدمی با گفتن جمله معروف: از شنبه همه چیز به روال عادی باز می گردد دنبال عادی کردن شرایط کشور بود ولی نتوانست به خاطر فشار وزیر بهداشت و مردم به مقصود خود برسد زیر جناب روحانی معتقد به سیاست است، که صاحب این نظریه نخست وزیر انگلیس است که همان روز های اول با واکنش رسانه های مختلف مواجه شد ،کاش جناب روحانی ميدانستند که بورس جانسون هم از سیاست ایمنی گله ای عقب نشینی کرده است. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#رمان_صدای_عشق #قسمت_دوزدهم _ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه!
مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم ازآشپزخانه جواب میدهد: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه! به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم وبالحن لوس میگویم: آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟ _ کجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ نه دیگه کلاس دارم باید برم. _ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت! _ چشم مامان !فعلا خدافظ! و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است!به حیاط میدوم فاطمه درحال شانه زدن موهایش است.مراکه میبند میگوید: _ اووو...کجا این وقت صبح! _ کلاس دارم _ خب صبر کن باهم بریم! _ نه دیگه میرسونن منو:) و لبخند پررنگے میزنم. _ آهااااع!توراه خوش بگذره پس... و چشمک میزند.جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمت که داری موتورت را تاسرکوچه کنارت میکشے.بےاراده لبخند میزنم و دنبالت مےآیم... همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستےوسوار موتور میشوی... هنوزمتوجه حضور من نشده ای.من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم! _ سلام اقا!..چرا راه نمیفتی!؟ _ چی!!!...تو!...کجا برم! _ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خب!تنها برم؟ _ لطفا پیاده شو...قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.! _ چراپیاده شم؟...یعنی تن... _ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟ _ بعله! پوزخندی میزنی _ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے.. عصبـے پیاده میشوم. _ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر! این رامیگویم و بحالت دو ازت دور میشوم. خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے... به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم... به دیوار تڪیه میدهم و ازعمق دل قطرات اشڪم رارها میڪنم. دستهایم را روی صورتم میگذارم،صدای هق هق درکوچه میپیچد. چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد: _ خانومی چی شده نبینم اشکاتو! دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلک هایم رااز اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم.پسرغریبه قد بلند و هیکلے باتیپ اسپرت که دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند. _ این وقت صبح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها! و بعد چشمک میزند! گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید... _ خیلےنمیخوره چادری باشی! و به سرم اشاره میکند.دستم رابی اراده بالا میبرم.روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود.بسرعت روسری را جلو میکشم ،برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که ازپشت کیفم رامیگردومیکشد.ترس به جانم مےافتد... _ اقا ول کن! _ ول کنم کجا بری خوشگله!؟ سعی میکنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم.قلبم درسینه میکوبد.کیفم رامیکشم اما او محکم نگهش میدارد. نفسهایم هرلحظه ازترس تندتر میشود.دسته کیفم رامیگیرم و محکم ترنگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم ومرا سمت خود میکشد.ڪش چادرم پاره میشود و چادر ازسرم به روی شانه هایم لیز میخورد.ازترس زبانم بنده می آیدو تنم به رعشه مےافتد.نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد.پاهایم سست شده و توان فرار ندارم.یڪ دستش رادرجیبش میکند. _ کیفتو بده به عمو. و درادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است.دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم.میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند وسریع ازکوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبا تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود.قلبم طوری میکوبد که هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد!به زمین و پشت سرم نگاه میکنم.رد خون طوریست که گویـےسربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر!دست سالمم رابه دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم رابزور بجلو میکشم.چادرم دوباره ازسرم میفتد.یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود.. " اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..." باحرص دندانهایم راروی هم فشار میدهم.حس میکنم ازتو بدم میاید!! یعنی ممکن است!؟... .... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✔️شما هرجای دنیا بگویید کشوری می‌شناسم که یک طرفش را و ورداشته و چند طرف دیگرش را و ماههاست رئیس هلال احمر ندارد فکر می‌کنند دارید فیلم تعریف می‌کنید. ▪️منصوب قبلی آقای روحانی الآن در بازداشت است و رئیس جمهور ظاهرا حالا حالاها قصد معرفی رئیس جدید هلال احمر ندارد. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سیزدهم مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم ازآشپزخانه جواب میده
به کوچه تان میرسم.چشمهایم تار میشود...چقد تاخانه مانده!؟...زانوهایم خم میشود.بزور خودم را نگه میدارم.چشمهایم راریز میکنم..... یعنی هنوز نرفتی!! ازدور میبینمت که مقابل درب خانه تان باموتور ایستاده ای.میخواهم صدایت کنم اما نفس درگلو حبس میشود.خفگی به سینه ام چنگ میزند و بادوزانو روی زمین میفتم.میبینم که نگاهت سمت من میچرخدویکدفعه صدای فریاد"یاحسینِ" تو! سمتم میدوی ومن باچشم صدایت میکنم.. بمن میرسی و خودت راروی زمین میندازی.گوشهایم درست نمیشنودکلماتت راگنگ ونیمه میشنوم.. _ یاجد سادات!...ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم... چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم.. " داری گریه میکنی!؟" حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت دستےڪه سالم است راسمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی راکه باورندارم. اشڪهایت!چندبار پلک میزنم.صدایت گنگ و گنگ تر میشود.. _ ریحان!.ریحا...ری.. ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهی! چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود.چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.دوباره چشم هایم رانیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم نجوایـےرامیشنوم: _ عزیزم؟صدامومیشنوی! تصویرتارمقابل چشمانم واضح میشود.مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد. _ ریحانه!؟مادر! پس چیزنرم همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشسته وبابغض نگاهم میکنم.پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش رابمن دوخته.ازبوی بیمارستان بدم می آید!نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـےحالےمیبنم .... زبری به کف دستم کشیده میشود.چشمهایم را باز میڪنم.یک نگاه خیره و اشنا که ازبالای سر مراتماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای!خواب میبینم!؟چندبار پلک میزنم.نه!درست است.این تویـے!باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے! به اطراف نگاه میکنم.توی اتاق توام! یعنـےمرخص شدم!؟صدایت میلرزد.. _ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی! ناباورانه نگاهت میکنم _ هیچ وقت خودمو نمیبخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت رارها میکند. _ دنبال چی هستی؟چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوست دارم... صدایت میپیچد و... وچشمهایم راباز میکنم.روی تخت بیمارستانم پس تمامش خواب بود! پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم. چندتقه به درمیخورد وتووارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.اهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد: _ بهوش اومدی! چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستےونگاهم میکنی.درد را درعمق نگاهت لمس میکنم _ چهارروزبیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود..نزدیک بود که... لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی.یک لیوان برمیداری وبرایم آب میوه میریزی.. _ کاش میدونستم کی اینکارو کرده... باصدای گرفته درگلو جواب میدهم.. _ تو اینکارو کردی! نگاهت درنگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم... _ کاش میشد جبران کنم.. _ هنوزدیرنشده..عاشق شو! من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی امتحان کن به دوصدزخم مرا،بسم الله گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنت!اما میدانم دراین شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است!دهانت راباز میڪنےڪه جواب بدهـے ڪه زینب باهمسرش داخل اتاق مےآیند.سلام مختصری میڪنےوبایڪ عذرخواهےکوتاه بیرون میروی.. یعنےممڪن است دروجودت حس شیرین عشق بیدار شده باش ‌♡♡♡♡♡♡♡ بیسکوئیت ساقه طلایـےام رادر چای فرو میبرم تانرم شود.ده روز است ازبیمارستان مرخص شده ام.بخیه های دستم تقریبا جوش خورده.اما دکتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشم.مادرم تلفن به دست ازپذیرائےواردحال میشود وباچشم و ابرو بمن اشاره میکند.سرتکان میدهم که +یعنےچے!؟ لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!..دست سالمم را کج میکنم که یعنے+چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم+پاشم برقصم؟ چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه ازاد است اشاره میکند+ خاک توسرت! بیسکوئیتم درچای میفتد ومن درحالےڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تایک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود. _ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یذره شعور نداری؟ _ واخب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟ _ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو. _ کجا ایشالا؟ _ بنده خداگفت عروسم یه هفتس توخونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوابخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه! _ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه! _ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے. 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔸 این تصویر سال 96 رسانه های اصلاح طلب برای رقیب حراسی منتشر کردند و یکی از افتخاراتشان تامین دارو های کشور بود ولی حال امروز صفحه وزارت خارجه دولت تدبیر امید تویت میزند اگر توانستید یک بسته دارو به ایران بفرستید به ما بگوید و جایزه دریافت کنید، جناب روحانی و ظریف آب صابون بیاوریم رویتان را بشوید؟؟؟ 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_چهاردهم به کوچه تان میرسم.چشمهایم تار میشود...چقد تاخانه مانده!؟...زانوهایم خم میشو
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بسختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدادرمی اید.ازپنجره خم میشوم و بیرون راتماشا میکنم.تو پشت دری.تیپ اسپرت زده ای!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےآیم.مادرم دررا باز میڪندوصدایتان رامیشنوم _ سلام علیکم.خوب هستید! _ سلام عزیزمادر!بیاتو! _ نه دیگه!اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم _ منکه حاضرم!منتظراین... هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در! نگاهم میکنے _ سلام! مثل خودت سرد جواب میدهم _ سلام.. مادرم کمک میکند چادرم راسرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،دررا باز میکند و تعارف میزند تامادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند.مادرم تشکر می کند وسوار میشود.... پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد... _ شرمنده عروس گلم!یجوری شده که تو و علی مجبورید باموتورش بیاید .و اشاره میکند به جلو.موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندی میزنم ومیگویم _ دشمنت شرمنده مامان!اتفاقا ازبوی ماشین خیلی خوشم نمیاد! تو همان لحظه پوزخندی میزنـے وجلوتراز من سمت موتور میروی.سجاد هم ماشین راروشن وحرکت میکند.پشت سرت راه میفتم.سکوت کرده ای حتی حالم رانمیپرسی!پس اشتباه فهمیده بودم.تو همان سنگ دل قبلی هستی.فقط اگر هفته پیش اشک میریختی بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود.صدایم راصاف میکنم و میگویم: _ دست منم بهتر شده!! _ الحمدالله! چقدر یخ!سوار موتور میشوی.حرصم میگیرد.کیفم رابینمان میگذارم و سوار میشوم.اما نه!دوباره کیف را روی دوشم میندازم و ازپشت دستانم رامحکم دورت حلقه میکنم.حس میکنم چیزی درمن تغییر کرده!شاید دیگر دوستت ندارم...فقط میخواهم تلافی کنم!ازآینه به صورتم نگاه میکنی.. _ حتمن باید اینجوری بشینی؟ _ مردا معمولا بدشون نمیاد! اخم میکنی و راه میفتی. خلوت است و شاید بهتربگویم پرنده هم پرنمیزند!مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت بازهراخانوم میشود.. _ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما _ اره علےاصغرو برده پیش یکےاز همرزماش.. ازجایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید.حرف گوش کن بدنبالم می آید.. _ نظرت چیه بریم تاب بازی؟ _ الان؟باچادر؟؟؟ _ اره خب کسی نیست که! مردد نگاهم میکند. دستش را باشیطنت میڪشم و سمت زمین بازی میرویم.سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تادوچرخه کرایه کند.تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب میخوانے.اول من سوارتاب میشوم و زیرچشمےنگاهت میکنم.میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولےبعداز چنددقیقه سوار تاب کناری میشود و هردو باهم مسابقه سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود.نگاهت میڪنم ازروی نیمکت بلند میشوی و عصبےسمتمان مےآیـے _ چه خبرتونه؟...زشت نیست!؟یهو یکی بیاد چی!؟...اروم تربخندید!! فاطمه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند.اما من اهمیت نمیدهم.دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بـےاهمیت باشم..!! _ ریحانه باتوام هستما!تابو نگه دار.. گوش نمیدادم و سرعتم رابیشتر میکردم... _ ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!! _ مگه میتونی؟؟ پوفـےمیڪنے،آستین هایت راروی ساق دستهایت تا میزنـے!این حرکت یعنـےهشدار _ نگهت دارم یاخودت میای پایین؟ _ یبار گفتم نمیتونـے.. هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنےومچ پایم را میگیری.تاب شروع میکند به لرزیدن،تعادلم را ازدست میدهم و جیغ میکشم... _ هیسس عهه! عصبی پایم را میکشے ومن باصورت توی بغلت پرت میشوم!!دست باند پیچی شده ام بین من و تو میماند ومن ازدرد آخ بلندی میگویم . زهرا خانوم ازدور بلند میگوید: خب مادر این کارا جاش تو خونس!! و بامادرم میخندند.تو خجالت زده خودت را عقب میکشے و درحالیڪه ازخشم سرخ شده ای میگویـے.. _ شوخی اینجوری نکن!هیچ وقت! ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
✖️ ❌ کامنت بازیگری که فرزندش را به خاطر اقامت کانادا، در کشور خودش ایران به دنیا نیاورد را در زیر پست نوید محمدزاده می بینید، این همه بی ادبی فقط از یک سلبیریتی بر می آید، نکته جالب اینجاست که این شخص مجری مسابقه در صداوسيما است اگر دست من بود در آن رسانه ای که این بازیگر را مجری کرده است را می گرفتم. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🚨 و 🔴 بعد از مجموعه صدای اعتراض های مختلفی بلند شد یکی از بدون غصه بدون پایتخت گفت، یکی از محتوای غیر مناسب دیگری از مرحوم الوند گفت که بدون او پایتخت بدون روح شده و...... 🔵 اما دوستان من آب از سرچشمه گل آلود شده، تا مدیریت اشتباه بر رسانه بزرگی مثل صداوسيما حکم فرما باشد از این قبیل ماجرا ها اتفاق می افتد. جناب علی عسکری دنبال جریان نفوذی می گردد در مجموعه تحت مديريتش به ایشان می گویم نفوذ روی مدیران شبکه های شما اتفاق افتاده است، وقتی هیچ نقشه ای راهی برای بالا بردن شعور و فهم مخاطب در بین مدیران شما وجود ندارد نتیجه اش می شود رقاصه خانه شدن شبکه های صداوسيما به خاطر جذب مخاطب. ⚫️ در صداوسيمای که در ایام نوروز و قرنطینه مردم برنامه را از فهرست پخش حذف می کند حتما ضعف مدیریتی وجود دارد زیرا حذف این برنامه نشان از یک تفکر دارد آن هم تفکر منفعلی که فقط دنبال شادی مادی است. فقط برای لجام زدن به این رسانه ملی و سرکش یک راه چاره بیشتر وجود ندارد آن هم مدیریت انقلابی است. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_پانزدهم میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم
باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.درساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب! فاطمه سمتم مےآید ودرحالیڪه بانگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید: _ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه! _ خب هیشکی اینجا نبود! _ ارع نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد.. _ خب حالا اگههه...فعلا که نبود! میخندد _ چقد لجبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟ _ نه یکم میسوزه فقط همین! _ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین.. با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد: _ اما خوب جایـےافتادیا! لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدامیزند: _ دخترا بیاید شام!...اقا علے شمام بیا مادر.اینقد کتاب میخونےخسته نمیشے؟ فاطمه چادرم رامیکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهسته تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم رااز دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را درمی آورم.و یکراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجادازجایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتراست!رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد! _ شما بخورید اگر دوس دارید! _ ممنون!نیازی نیست! _ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید... و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند. _درسته!ممنون! زهراخانوم میگوید: _ عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام. مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که: _ عزیزی ازخانواده خودتونه! نگاهت میکنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرکتم رادوست نداشتی.هرچه باشدبرادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد!یکدفعه دست ازغذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینقدر حساسی؟! فاطمه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید: _ هووورا! امشب ریحان خونه ماست! خیره نگاهش میکنم: _ چرا؟ _ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم... _ اخه مزاحم.. مادرت بین حرفم میپرد. _ نه عزیزم!اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه! درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی گیره سرم راباز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد.مجبور شدم لباس ازفاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب!لبه تختش مینشینم.. _ بنظرت علےاکبر خوابید؟ _ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟ _ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟ _ اگه خوابت نمیاد ببینیم! _ نچ!نمیاد! جیغے ارخوشحالےمیڪشد، لب تابش راروی میز تحریر میگذارد وروشنش میکند. _ تاتو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم. سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد.آهسته ازاتاق بیرون میروم و پله هارا پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم.تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم.چشمهایم راریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی رادر تاریکی احساس میکنم.دقیق میشوم..قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم راروی دوشم میندازم و چادرم راداخلش میچپانم.اهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا درحیاط میبینم!!! پس... فرد قد بلند برمیگردد و شوکه نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هردویمان بند مےآید.من باوضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بمن افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و درحالیکه زبانش بند آمده ازحال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود.یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد...نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی! برمیگردم و ازترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بمن زل زده ایـے.ڪےاینجااومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری .. _ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی...الانم شب و همه خواب...خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟ تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد! _ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم اره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟..فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟ _ نه.. _ خب نه چی....دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو...بگو میشنوم! _ دا..داری اشتباه... مچم را فشار میدهی.. ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
🔴 پاسخ توییتری ظریف به ترامپ با یک اشتباه بزرگ در زبان انگلیسی! ! Don't be misled "...گمراه نشو " (معنی جمله ظریف: ترامپ دوباره توسط جنگ طلبان گمراه کردن نباش !! ) ⚡️ترامپ در توییتی هشدار داد حمله به نیروهای آمریکایی در عراق تبعات سنگینی برای ایران خواهد داشت. 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷
‏✖️ رئیس جمهور امروز گفته: "سلامت مردم اولویت است اما چرخ اقتصاد هم باید بچرخد." ✖️ ایشان در سال 92، هم گفتند: "باید طوری کشور را اداره کرد که هم چرخ سانتریفیوژ بچرخد وهم چرخ زندگی مردم!" ✅ از سال 92 نه چرخ سانتریفیوژ چرخید نه چرخ دنده های اقتصاد، امروز هم یقین کنید با سیاست ایمنی گله ای نه سلامت مردم بدست می آید نه رونق به اقتصاد برمی گردد. 📝 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷