eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
437 دنبال‌کننده
149 عکس
45 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
حدیث بافتنی! حال دنیا خیلی خوب نیست. مدت‌هاست آدم‌ها به محض دیدن یکدیگر سفره مشکلات اقتصادی و سیاسی و بیماری را می گشایند و به تناول غصّه‌های آن مشغول می‌شوند و استخوان امید را دور می‌ریزند! اما هنوز خیلی بهانه‌ها وجود دارد که می‌تواند حال دلمان را خوب کند.‌ این بهانه درمانگر، می‌تواند دیدن یک دوست با انرژی مثبت باشد یا خواندن یک کتاب پرمغز یا دیدن یک عالم نورانی یا رفتن به مکانی مقدس... خلاصه هنوز هم با وجود این همه مشکلاتی که در این آخرالزّمان هست، آدم‌ها، اشیا، مکان‌ها و اعمالی هستند که می‌توانند دل محزون دنیا و ساکنینش را شاد کنند. یکی از چیزهایی که مرا خوشحال می‌کند؛ البته بعد از زیارت، نوشتن و خواندن کتاب است. در خانه ما کافیست مثل «زبل‌خان» دستت را دراز کنی! تا چند کتاب از هر موضوعی که دلت بخواهد به دست آوری. این بار که دستم را دراز کردم کتابی ناب یافتم؛ «انسان 250ساله» با قلمی روان که علم از آن چکّه می‌کند. امروز سالگرد شهادت امامیست که متأسفانه در بین عموم شیعیان جز بیماری، گریه بسیار و گوشه‌ای نشستن و دعاکردن چیزی گفته نمی‌شود و این نظر، بزرگترین جفا آن‌هم از طرف محبّین ایشان است. چشمم که به کتاب افتاد قلبی شد. با ذوق فصل امام‌سجاد (علیه‌السلام) را باز کردم و شروع کردم به خواندن. چیزی که از آن برداشت کردم این بود که: «دوران امام‌سجاد (علیه‌السلام) پر بوده است از روشنگری و اگر این سی و چهار سال تلاش امام سجاد را از زندگی ائمه قطع کنیم، قطعاً به آنجایی نخواهیم رسید که امام‌صادق (علیه‌السلام) رفتاری آن‌چنان صریح و آشکار با حکومت اموی یا بعدها باحکومت عباسی داشت.» کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «برای ایجاد یک جامعه اسلامی، زمینه فکری و ذهنی از همه چیز لازم‌تر و مهم‌تر بود و ایجاد این زمینه ذهنی در آن شرایط خفقان بعد از ماجرای کربلا بایستی در طول سالیان درازی انجام بگیرد و این همان کاری بود که امام سجاد با زحمت فراوان به عهده گرفت» از جعل حدیث مثل آب‌خوردن هم نوشته بود. علمای وابسته و محدّثین حکومتی با آن‌چنان سرعتی حدیث می‌بافتند که روزی چند لباس موقّر و پر از مدح و ثنا برای قامت غیر موجّه خلیفه آماده می‌شد؛ جوری که مؤمنین هم فکر می‌کردند بیعت با چنین کسی که عنوان خلیفةالله را به دوش می‌کشد واجب شرعی است؛ حتی اگر مشروب‌خور و سگ‌باز باشد و دستش به خون فرزند رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله) آلوده باشد. افشاگری و برخورد شدید با این محدّثین قلاّبی، یکی از وظایف امام چهارم در آن شرایط بود... ادامه‌اش را می‌گذارم برای خودتان که با عطش بیشتری این کتاب را بخوانید. https://eitaa.com/pahlevaniqomi ✍اشرف پهلوانی قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانی واقعی که فقط پسرها باید بخوانند! پسر انگشت خونی‌اش را تکانی داد و ملافه را توی دستش جمع کرد. هنوز چشمانش باز نشده بود. مرد میانسالی کنار تختش روی صندلی نشسته بود و سرش را بین زانوهایش گرفته بود و قطره قطره اشک از چشمانش روی سرامیک برق‌افتاده بیمارستان چکّه می‌کرد. یک‌دفعه صدای ضعیفی از پسر جوان بلند شد و خون روشنی از کنار لبش شرّه کرد. مرد از جا پرید. با دستپاچگی جیب‌هایش را گشت و یک تکه دستمال مچاله‌شده بیرون آورد و کنار لب‌های پسر کشید. اولین حرفی که بعد از به هوش آمدن زد این جمله بود: «بابا! چرا بهم نگفتی؟!» قطرات اشک روی صورت خونی‌اش راه باز کرد و خط صورتی رنگی را به جا گذاشت. پسر دستش را مشت کرد و خواست به سینه‌اش بکوبد که مرد دستش را بین مشتش گرفت و بوئید و بوسید و با چشم‌های گردشده پرسید: «چیو بهت نگفتم همه عمر من؟ می‌دونی تو این چند ساعت، ما چی کشیدیم؟ مادرت از شوک دیدن سر و روی خونی تو از هوش رفت. یه پام پیش توست پای دیگم پیش مادرت...» مرد از نگرانی‌های خودش و خانواده می‌گفت و پسر به فکر چیزی بود که به چشم دیده بود. شاید برای دیگران غیرقابل باور باشد؛ اما خودش بهتر می‌دانست آن‌چه دیده عین واقعیت است؛ حتی واقعی‌تر از این دنیا. دختر جوان سفیدپوشی همراه با مردی با موهای جوگندمی و چشم‌های مشکی پف‌کرده نزدیک تخت پسر آمدند. دختر جوان لبخند پت و پهنی روی صورت سبزه‌ غرق آرایشش سبز شد. نگاهی به پسر خوابیده روی تخت کرد و با صدای ظریفی گفت: «خدا بهت عمر دوباره داد.» مرد پرونده پزشکی را ورق زد و چند بار سرش را تکان داد و گفت: «حتماً دعای پدر و مادرت پشت سرت بوده؛ وگرنه...» سرش را زیر انداخت و بقیه حرفش را خورد. خودکارش را از جیب روپوش سفیدش درآورد و چند خط روی پرونده نوشت و دست دختر جوان داد و به سرعت رفت. دختر جوان نگاهی به چشمان خیس مرد کرد و گفت: «پدرجان خدا رو شکر به خیر گذشته. خیالتون راحت باشه.» پدر با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و نگاهی به پسرش انداخت. نمی‌دانست جمله‌ای که شنیده بود هذیان بود یا واقعی. دست پسر چهارده ساله‌اش را که تازه پشت لب‌هایش سبز شده بود فشرد و گفت: «عزیزم داشتی چی می‌گفتی؟» اما پسر گویا آنجا نبود. رفته بود در فکر جایی که فقط رنگ سفید داشت و مردی که چهره‌اش را نمی‌دید، وسط آن فضا نشسته بود و با حالتی که خیلی هم مهربان نبود از او سؤال می‌کرد. از این‌که چرا یک ماه کامل را بدون علت روزه نگرفته؟ چرا نمازهایش را نخوانده؟ چرا با دختر همسایه که حتی یک روسری کوچک هم روی سرش نبوده چشم تو چشم شده و راحت با هم صحبت کرده‌اند. از این‌که... هزار سؤال در همان یک دقیقه‌ای که نوک پایش را گذاشته بود آن دنیا شنیده بود و هاج و واج مانده بود چه جواب دهد. می‌دانست پانزده‌سالگی باید همه واجباتش را انجام دهد؛ اما آن چه شنیده بود، چیز دیگری بود. آن مرد، سن بلوغ او را یکسال پیش گفته بود؛ وقتی تازه موهای درشت زیر شکمش درآمده بود. از همان زمان هر چه کرده و نکرده بود، برایش ثبت شده بود و داشتند او را برای چیزی که فکرش را هم نمی‌کرد، مؤاخذه می‌کردند. با صدای پدر از فکر خارج شد. - باباجون تو چه فکری؟ حالت خوبه عزیزم؟ قربون اشکات برم. برای چی گریه می‌کنی؟ همه چی تموم شد. دیدی خانوم پرستارم گفت خیالتون راحت. پسر چینی به پیشانی داد و حرفی نزد. پدر ادامه داد: «قربونت برم جاییت درد می‌کنه الهی پدر فدات بشه؛ هزارتا نذر کردم تا خوب بشی. اولیش روضه حضرت علی‌اکبره که همین امشب اداش می‌کنم. سپس لبخندی زد و دو دستش را از هم باز کرد و ادامه داد: «به محض این‌که مرخص بشی یه گوسفند می‌کشم این‌هوا! کلّ فامیلو آبگوشت نذری می‌دم؛ فقط زودتر خوب شو.» بعد انگار یاد چیز بدی افتاده باشه اخم‌هایش توی هم رفت و گفت: «خدا رحم کرد. دیگه نمی‌ذارم سوار دوچرخه بشی و این بلا رو سر خودت بیاری...» پدر مدام حرف می‌زد و پسر نه به حرف او، که به حرف آن آقا و نامه عملی که پر از خطا بود فکر می‌کرد. باورش نمی‌شد. لب جنباند: «بابا! چرا بهم نگفتی؟ می‌دونی چقدر دعوام کردن؟ فقط خدا رحم کرد برگشتم وگرنه حال و روزم خراب بود»
پدر چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: «از چی حرف می‌زنی پسرم؟! حالت خوبه؟» پسر انگشتانش را لای انگشتان پدر قفل کرد. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد به تعریف. هر جمله‌ای که می‌گفت چشم‌های پدر گشادتر می‌شد؛ طوری که نزدیک بود از کاسه بیرون بزند. باورش مشکل بود. چیزی که در جامعه معروف بود و همه می‌گفتند غیر از این بود. وقتی حرف پسرش تمام شد. سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت. این در مورد خودش هم صدق می‌کرد. یادش آمد وقتی دوازده سال بیشتر نداشت، پیش مادرش رفته بود و با اضطراب از خال‌خال شدن زیر شکمش گفته بود؛ ولی چند روز بعد فهمیده بود موهای زبری است که روی بدنش درآمده و چیز غیرطبیعی نیست؛ اما آن زمان هیچ کس به او نگفته بود، تنها با یکی از نشانه‌های بلوغ، پسرها تکلیف می‌شوند؛ حتی وقتی هنوز به سن پانزده سال قمری نرسیده‌اند. قبل از انجام نذر،کلّی کار داشت که باید انجام می‌داد. حداقلش دوسال نماز و روزه بود که باید زودتر ادا می‌کرد. نگاهی به چشم‌های پسرش کرد که دورش کبود و خونی بود؛ اما مثل الماس می‌درخشید. خدا را شکر کرد که در یک روز، دو لطف بزرگ به او کرده است؛ شاید به خاطر اشک‌هایی بود که این چند روز در مجلس ارباب ریخته بود؛ شاید هم به خاطر کفش جفت‌کردن‌های یواشکی عزاداران در هر شب بود؛ شاید هم... چقدر کار داشت که باید انجام می‌داد! هم برای خودش، هم پسرش، هم برای پسران فامیل و هیئت. ✅لطفا نشر حداکثری اجرتان با اباعبدالله علیه‌السلام❤️ https://eitaa.com/pahlevaniqomi ✍اشرف پهلوانی‌قمی
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
از آن‌چه می‌ترسید، سرش آمد! نمازم را که خواندم، یکهو دلم به جنب و جوش افتاد. «پاشو! پاشو!» بلند شدم
سلام و احترام صبح شنبه‌تون به خیر و سلامتی🌸 اگر طرفدار پرو پاقرص حسینیه معلّی بوده باشید داستان مداح محترم رضا نریمانی را شنیده‌اید. چند شب پیش در مورد همین خاطره‌ای که قبلا در کانال گذاشته بودم صحبت می‌کردند. آن قسمت را دیده بودید؟
شکر و شکایت در یک تصویر! - یه مریض داریم براتون. جا دارید؟ خودکار را برداشتم و پاسخ دادم: «بفرمائید. مشکلش چیه؟» همکار اورژانس با صدایی که در صدای جیغ گم شده بود شروع کرد به توضیح دادن: «یه خانوم گروید دو، ریپیته، 34 هفته، کمتر از یه ساعته که رابچر شده و کانتای پشت سر هم داره...» (خانم بارداری دوم که اولی را سزارین شده و حدود یکساعت قبل کیسه آب جنین پاره شده است و دردهای پشت سرهم دارد) -نمی‌خوان ببرنش!؟ - نه به دکتر ... گفتیم، گفته لیبر باشه. نمی‌خوام به این زودی ببرمش. - هوف! باشه‌ بیارش. یک دقیقه بعد زنی که پیراهن و شلوار صورتی پوشیده بود و روی برانکارد به خودش می‌پیچید، وارد لیبر شد و روی تخت خوابید. قبل از این‌که معاینه شود از فریادهای زن، همه چیز پیدا بود. رزیدنت زنان را صدا زدم. وسط سالن ایستاده بود. - دکترجان این مریض باید سریع بره اتاق عمل. داره از درد به خودش می‌پیچه. نمی‌خواین ببرینش؟ زیر چشمی نگاهی به من کرد و شروع کرد به شماره گرفتن. - دکتر بچه‌ها می‌گن خیلی درد داره باید بره اتاق عمل. نمیخواین...؟ دکترِ پشت تلفن، حرف خودش در اورژانس را تکرار کرد و کمی خط و نشان هم کشید که چرا دستوری که دادم اجرا نمی‌کنی و دوباره زنگ می‌زنی! دست از پا درازتر برگشتم. فریادهای زن یک لحظه هم قطع نمی‌شد. مثل مارگزیده‌ها به خودش می‌پیچید. پرونده را باز کردم. دستور مسکّن برایش نوشته بود که اگر بی‌جا مصرف می‌شد می‌توانست سرعت زایمان طبیعی را تسریع کند؛ آن هم زنی که باید با توجه به سابقه سزارین و داشتن برش جراحی، به اتاق عمل می‌رفت. رو کردم به همکارم. - می‌خوای معاینه‌ش کن، اگه ... هنوز حرفم تمام نشده بود که دستکش به دست کرد و مشغول معاینه شد و یک لحظه بعد با چشم‌های گشاد شده لب زد: «این داره میزاد.» سرم را از اتاق بیرون آوردم و نیروی خدمات را صدا زدم که زن را روی برانکارد بگذارد و لباس اتاق عمل بپوشاند. هنوز از در اتاق خارج نشده بود که رزیدنت سر رسید. - چی شده؟ - داره زایمان می‌کنه سریع ببرینش اتاق عمل. دکتر دستپاچه دستکش را پوشید و همانطور که معاینه می‌کرد گوشی را بین گوش و شانه‌اش گرفت و شروع کرد به گزارش دادن بیمار. - سلام دکتر این مریضی که گفتم... همانطور که داشت صحبت می‌کرد ابروهایش هشتی شد و با صدایی لرزان گفت: «دکتر! فوله!» بعد رو کرد به زن: «می‌خوای زایمان طبیعی کنی؟ الان آماده زایمانی» زن شروع کرد به پرخاش: «نه! به خدا ازتون شکایت می‌کنم. منو ببرین اتاق عمل. نمی‌خوام زایمان طبیعی کنم. از همه تون شکایت می‌کنم...» -خانوم الان شما راحت می‌تونی زایمان طبیعی کنی. چرا می‌خوای خودتو اذیت کنی. - نه نمی‌خوام. منو ببرید اتاق عمل. دکتر رو کرد به من. - آماده عملش کنین. اتاق زایمان بود و جیغ‌های زن؛ حتی مادرانی که نزدیک به زایمان بودند، از اتاق سرک می‌کشیدند که ببینند چه شده‌است! هفت هشت سبزپوش بالای سر بیمار بودند و سعی می‌کردند او را متقاعد کنند؛ اما فایده‌ای نداشت. خودجوش هر کس مسئول کاری شد. یکی سرم آورد. یکی سوند و آب مقطر و بتادین. دیگری دوید سمت تلفن و به اتاق عمل اطلاع داد، یکی پرونده‌اش را دست گرفت... در کمتر از یک دقیقه بیمار سوار بر برانکارد راهی اتاق عمل شد و آمپول آنتی‌بیوتیک را هم در مسیر تزریق کردند و برای یک دقیقه بخش آرام شد. هنوز جمعیت سبزپوش متفرق نشده بودند و در مورد بیمار در حال گفت و گو بودند که صدای زن از راهرو شنیده شد که به اتاق زایمان برمی‌گشت! همه هاج و واج مانده بودیم که همکارم تصمیم دکتر بر زایمان طبیعی را اعلام کرد. دوباره دویدن، این‌بار برای آماده‌سازی وسایل زایمان طبیعی آغاز شد. اگر کسی از بیرون، وارد بخش می‌شد فکر می‌کرد فیلمی پزشکی با دور تند را مشاهده می‌کند! همه چیز خیلی زود آماده شد برای نوزادی که این‌جور عجولانه قصد مهاجرت داشت. آن از جِر دادن پرده‌های دور و برش و این هم از پیشرفت سریعی که به یکساعت نرسیده، ره چند ساعته را پیمود و صحیح و سالم پا به دنیا گذاشت! مادر که از آن همه درد، بدون زحمت و بدون بیهوشی و برش جراحی راحت شده بود، با دهان باز خیره شده بود به نوزاد سرخ و سفیدش که با وجود نارس بودن، وزن خوبی داشت و سالم بود. نوزاد زیر وارمر قرار گرفت و یک دقیقه بعد دکتر نوزادان بالای سرش بود. بالاخره زن شاکی لب به سخن گشود: «خدا خیرتون بده، مخصوصاً اون خانومی که نذاشت من عمل بشم. باورم نمی‌شه راحت شده باشم.» لبخندی زدم و به همکارم گفتم: «منظورش همون خانومیه که می‌خواست ازش شکایت کنه؟!» https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از مدت‌ها «سپیددار» را از طاقچه بی‌نهایت، رایگان دریافت کنید. https://taaghche.com/book/155010
دلم می‌خواد... منتظرم نوبتم بشود و یکبار دیگر زیر مته مینیاتوری دندانپزشک قرار بگیرم. بی‌حوصله کانال‌های ایتا را زیر و رو می‌کنم که نگاهم به «شهادت» می‌افتد. چند روز پیش در کانال «بسمت خدا» فیلم کوتاهی دیدم و دلم لک زد برای لحظه‌ای حال خوب؛ از همان احوالی که آیت‌الله کشمیری در وادی‌السلام نجف از آن تعریف می‌کرد و چشم‌هایش برق می‌زد از حتی یاد آن لحظات و حالا باز دلم چیز دیگری می‌خواهد. آهنگ موزون یکی از داستان‌های کودکی‌ام در گوشم می‌پیچد: «داشت عباس‌قلی‌خان پسری پسر بی‌ادب و بی‌هنری اسم او بود علیمردان‌خان...» یادش به خیر! نوار کاست می‌چرخید و داستان می‌رسید به جایی که علیمردان تصمیم کبری‌اش را می‌گرفت. از همان پس و پشت ضبط‌صوت هم لب و لوچه آویزانش پیدا بود وقتی با لهجه نمی‌دانم کجایی می‌گفت: «دِلُم می‌خِد افلاطون بُرُم. دِلُم می‌خِد ابوعلی‌سینا بُرُم...» یک به یک سلاطین بزرگ علم و ادب را نام می‌برد و دلش می‌خواست یکی از آن‌ها شود. با همین آهنگ شروع می‌کنم در دلم خواندن: «دلم آیت‌الله‌کشمیری‌شدن می‌خواد. دلم اسماعیل‌هنیئه‌شدن می‌خواد. اصلاً دلم شهادت می‌خواد. با هر اسم و رسمی که باشه. اگر پیش پای مهدی فاطمه باشه که نورٌ علی نور» می‌دانم فقط به خواستن دل نیست، باید تمام وجودت بخواهد و برخیزد؛ اما قطعاً اولین مرحله‌اش همین خواستن است. جایی شنیده بودم خداوند خواسته‌های شهید را در آن دنیا هم برآورده می‌کند. اگر در دنیا دلش خواسته قدس آزاد شود، تمام دستگاه خدا دست به کار می‌شوند تا خواسته شهید را جامه عمل بپوشانند. الان خیلی‌ها با همین خواسته، چشمشان به دستان خداست تا کی زمان وعده الهی برسد. ظهور نزدیک است ان‌شاالله. ای کاش صِرف یک مدّعی نمانیم و واقعاً منتظِر باشیم. بروم که اسمم را صدا می‌زنند... دلتان روشن به نور نگاه مهدی منتظَر ✍پهلوانی‌قمی
سلام و احترام صبحتان به خیر و سلامتی🌹 اگر از احوال اینجانب می‌پرسید، ملالی نیست جز دوری شما😊 و اگر از این‌همه سکوت در کانال می‌پرسید، باید بگویم نتیجه دوگانه‌سوز شدن انرژی من در دو میدان بیمارستان و دانشگاه است.🙄 و اگر از چیستی و کجایی این تصویر می‌پرسید می‌گویم: "این منظره دل‌انگیز طلوع آفتاب از پنجره نگاه شهدای گمنام دانشگاه علوم‌پزشکی است" تصویری که به لطف حضور در این دو میدان، مهمان چشمان خسته‌ام می‌شود. شب‌وروزتان شهدایی و عاقبتتان شهادت ان‌شاالله🤲
چای تازه‌دم☕️ اونم با کوکی گردویی🍪 هنر دست زینب‌سادات زیر نور رمانتیک شمع قلبی❤️ هنر دست سیدمحمدعلی حتی در دمای ۴۵ درجه مردادماه هم می‌چسبه😋