eitaa logo
پنـ‌ـــ‌اهِ مــــ‌ن(:
733 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
756 ویدیو
15 فایل
به‌نام‌رب‌او؛ _از مردم گمراه جهان راه مجویید نزدیک‌ترین راه به الله حسین است🤍 _کپی از محتوا کاملا حلاله . فقط سه بار ذکر استغفرالله فراموش نشه ! _شࢪوع:¹⁴⁰²/³/²⁶ https://harfeto.timefriend.net/16872852656406 پل ارتباطی مون↑🌚
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - پَناهِ مَن:))
بشیم ۱۶۰🌱♥️ تگ مینومایم @mersad_80
هدایت شده از محبین
«گفتگو با جوانی که مرگش قطعی بود» خیلی‌ها میگن ؛ از زندگیم لذت نمی‌برم ! یا نمی‌دونم راه و روش زندگی چه شکلیه ؟! یا چه جوری بهتر زندگی کنم؟ یه وقتایی که خیلی ناراحتی و یه دلیل محکم میخوای برای خوب کردن حالت و نمی‌دونی چاره چیه؟شاید اینجا بتونی چاره رو پیدا کنی یه روش دیگه از گناه نکردن رو میفهمی که خیلی انجام دادنش راحته و منفعتش هم براتون زیاده... اونقدری این محفل خوندنش واجبه که میتونه در لحظه عقاید شما رو عوض کنه! فرداشب راس ساعت ۲۳ در کانال محبین https://eitaa.com/joinchat/646971555C4afc13efcd
معرفی شهید امشبمون❤️👇
🥀معرفی‌شهید🥀 نام و نام خانوادگی :محمدرضا تورجی زاده تاریخ تولد : 1343/4/23 محل تولد :اصفهان تاریخ شهادت :1366/2/5 محل شهادت : منطقه ی عملیاتی کربلای 10 وضعیت تاهل :مجرد محل مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان کتاب مربوط به این شهید: کتاب یا زهرا(س)
هم‌مداح‌بو‌د،هم‌فرمانده! سفارش‌کرده‌بودروی‌سنگِ‌قبرش‌ بنویسند:یازهرا..! اینقدررابطه‌اش‌باحضرتِ‌مادرقوی‌بود که‌مثل‌بی‌بی‌شهیدشد؛.. خمپاره‌که‌خوردبه‌سنگرش‌،بچه‌ها‌رفتند بالاسرش‌دیدندخمپاره‌خورده‌به‌پهلویِ سمت‌چپش‌..!
راز سه شنبه شب ها (خاطره یکی از همرزمان شهید)💔   اولین روزهای سال 1363 ه.ش بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟ گفتم : تا ببینم کی باشه! گفت : محمد تورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟ لبخندی زد و گفت : خودم هستم. نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟ گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الان بخون! همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا سلام الله علیها خواند. علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است. گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد. مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد. بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت: به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! با تعجب گفتم: چطور؟ با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی. رفت یکی  از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی! گفتم : صبر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟ اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی. بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گردد. یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمد انداختم. سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.