وصیٺنامهشھید:《علۍ اڪبࢪ بشنیجۍ》
حجــٰاب
‹خواھرانم! همــانطــور ڪه ما در جبهه ھا با این دشمنان ڪافر میۍجنگیم، شما نیز به نوبه خود با صبر و بردبــارۍ و با حجــٰاب و پوشش خود با دشمنان داخلۍ بجنگیــد، زیرا پیروزۍ از آن ماسٺ.›
#چــٰادرانه🌱
#حجاب
⃟⃟⃟ ⃟✨⇦ #ألْلّٰهُمَعَجِلْلِوَلِیکَاَلْفَرَجْ
@panahman14
پنــــاهِ مــــن(:
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت43 مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگر
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت44
خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود
ــــ خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید
مهیا سرجایش برگشت
نگاهش را به بیرون دوخت
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخوردشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودندبا ایستادن ماشین مهیا نگاهی به
اطرافش انداخت
ـــ سید رسیدیم
ـــ بیدارید شما ??
ـــ بله
ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش
آموزان تقسیم کرد
دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورجه وورجه کردن
بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت
شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان
تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
ــــ چته ?
ـــ هیچی خسته ام
ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
ـــ خب بهت گفتم برا ...
ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد
ــــ انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
ــــ آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
ــــ خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت45
ـــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخالقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند.
ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی
محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت:》 حلوا شکری؟!؟《
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و
اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...خنده هایی که با چشم
غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس،
مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
ــــ یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
ـــ چیزی شده؟!
ــــ نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب ۴نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت
دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه
کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر
لبانش می کرد دیده نشود!
ــــ تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت46
کلاس ها ها تا عصر طول کشیدن همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها
جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی
تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود.
مهیا از جایش بلند شد.
ــــ چی شده دخترا؟!
ـــ ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت.
ــــ من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی را زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس
بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!
شهاب رو به نرجس گفت.
ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
ـــ همه هستند!اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با داش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های
قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر
نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد.
مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را
زیر لب گفت...
شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان
را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به
دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود.
ــــ یا فاطمه الزهرا!
به طرف نرجس رفت.
ـــ نرجس خانم! نرجس خانم!
نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید.
ـــ بله؟!
ـــ خانم رضایی کجان؟!؟
***
نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید.ــــ نم... نمی دونم!
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد...
ــــ یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!
مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد.
ـــ چی شده؟!
شهاب دستی در موهایش کشید.
ــــ از این خانم بپرسید!!!
نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است.
مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت.
ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!
دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند.
زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.
یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد.
ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته!
شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!
محسن داد زد.
ــــ کجا؟!
ـــ میرم دنبالش؟!ــــ صبر کن بیام باهات خب!
اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار
🌸🌸🌸🌸🌸
#تلنگرانه
همہ چی از اونجایی شروع شد کہ...
خداسڪوتکردوبخشید:)
مامغرورشدیموخیالخوببودنکردیم! 🚶🏾♂
#تلنگرانه
بزرگیمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(:💔"
حواسمونهستداریمچیڪارمیڪنیم؟
هر زمان بہ این ڪمال رسیدۍ ڪہ
خودتو بہ نامحرم نشون ندۍ و
واسه دیدھ شدن به چشم نامحرم
خیلۍ ڪارا رو نڪنۍ . . .
اون زمانہ ڪہ باید بہ خودت افتخار ڪنۍ
ڪسایی ڪہ تو این مرحله هستن
امامزمان خیلۍ جدۍروشون حساب
میڪنن . . .((:
#شاید.تلنگرانه
یهجا یهچیخوندم،نوشتهبود:
- مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی!
شھادتشانسکینیستمشتی
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..
شھادتسختیودردورنجمیخاد ..!
#شھادتلیاقتمیخاد💔:)
#تلنگرانه
#تلنگرانه
بهقولحـٰاجحُسینیِڪتا؛
شَباولقَبربہخاطرفِشارۍڪِه،ازگُناهانمونبِھمونمیاد!
بِہقَدرۍفِشارهَست،
شیرۍڪِهدربَچگۍخوردیمازگوشو
دَهنمونمیزَنہبیرون ..
اونجااگِهامامحُسینعَلیہالسلامنَیاد،
وامامزَمانعَلیہالسلامنَیاد،وَنَگنایناازماهَستن
اگرشُھدانیانوواسِطہنَشن
بیچـٰارهایم،بیچارِه.˼
آید؎:مذهبۍ
بیوگرافۍ:مذهبۍ
اسمِپُروفایل:مذهبۍ
عڪسپُروفایل:مَذهَبۍ
دلتچہجوریہحاجۍ؟!
ذهنتڪُجاهامیرھ؟!
برا؎ڪیڪارمیڪنۍ؟!
دلشُدھجا؎نامحرم؛
ذهنشُھفتڪرڪردنبہگُناھ💔
ڪارشُدھریا...
ڪُجادآر؎میر؎؟!
باخودتڪهرودربایستۍندار؎!
بشیندونہدونہگُناهاتوازخودتدورڪُن🖐🏻
#تلنگرانه
‹🖤🔗 ›
حـٰاجقـٰاسمفَـرمُـودن ؛
ازخُـداونـدیِكچـیزخواسـتَم ...
خواسـتَمڪه
خُـدایـٰااگَـرمـَنبخواهـَمبـهانـقِلـٰآب
اسلـٰامۍخِـدمَـتڪُنمبـٰاید
خُـودَمراوقـفانقلـٰابڪُنم
ازخُـداخـواستَـمایـنقدربہمَـنمشغَلـه
بدهَـدڪه
حتۍفِڪرگـناههَمنَڪُنم🔏!'
#سرداردلها⤦
#حجاݕ!
«👀🤍»
-
-
میگفت...
خجالٺمیڪشمهمہجاچادࢪبپوشم
معمولاَتوجامعههیشڪےهمسنوساݪمن
چادࢪےنیست
میشمگاوپیشونیسفید
گفتم...
قرارنیسٺهمهمثݪتوباشنڪه!
ماهاگهبیشترازیڪےتوآسمونازشبود،
ڪهدیگهفرقےباستاࢪههانداشت
توماهباش✨
پنــــاهِ مــــن(:
اعضا اگه بیشتر بشه و اینطوری راکد نمونه منم جلسه سوم راضی بودن به رضای خدا رو میفرستم...
اعضا بشه ۱۱۱۰ تا من میفرستم 🙂
خدایا!
بههمههمونچیزے رو بده
کههمینالاناز دلشون میگذره ...🌿
الهی آمیــــن.
التماسدعا ...🤲
+چیزاے قشنگ از دلت بگذره هاااا☺️
هدایت شده از پنــــاهِ مــــن(:
بِسْمِࢪبِّالحُسَین؏..؛'🌿
صَلَیَاللهُعَلَیڪَیٰاابٰاعَبدِاللهالْحُسَیٖن؏‹🤚🏻›
هدایت شده از هم اکنون گیف👻
مارو میکنید ⁴⁰⁰ تایی تا فردا صبح🥺
@gifhooo👻
اگه دوست داری که وقتی با دوستات چت میکنی از گیف و استیکر استفاده کنی میتونی به جمعمون اضافه بشی🥺
#فور 👻
تگاتون👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16872053639433
هدایت شده از ܥܟܿࡅ߳ܝߊࡍ߭ ߊܩߊܩܢ حܢܚࡅ࡙ࡍ߭.🩺💔
میشه مارو ۱۰۱۰ تایی کنین؟🥺✨️
خیلی ریزش داشتیم!
عشاق ارباب حضورشونو نشون بدن..🕊🥲
#فور_مرامی:)
وقتی کࢪبلا را دیدم!🙂
فهمیدم میشود با یک نگاه!!
عــاشــق شد...:)))))))
_ @panahman14
پنــــاهِ مــــن(:
بہرفیقشپشتتلفنگفت:
ذکر"الهےبہرقیــہ"بگومشکلتحلمیشہ
رفیقشیكتسبیحبرداشت
بہدهتانرسیده
دوستاشزنگزدنوگفتنسفر
کربلاشجورشده..!💔
-شھیدحسینمعزغلامے .
#شهدا
_ @panahman14
تا میام خوشحالی کنم ۲ نفر عضو شدن یکی دیگه لفت میده💔🥲
هعییی روزگار....
هدایت شده از 🚩❤حبالحسینیجمعنا❤🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا به داد مویِدخترش برسه!
همونی که ازم پدرم رو گرفت...؛
#فورمرامی