💢اطلاعیه مهم در رابطه با نحوه ثبت اعتراض در آزمون استخدامی آموزگاری + آدرس سایت
🔹 به استحضار داوطلبان آزمون استخدامی آموزگاری سال ۱۴۰۳ که در ردیف پذیرفته شدگان نهایی قرار نگرفته اند می رساند، حسب دستوروزیر محترم آموزش وپرورش و اطلاعیه روز پنجشنبه مورخ 1403/04/21، امکان ثبت اعتراض آزمون استخدامی آموزگاری فراهم شده است.
🔹 داوطلبان گرامی جهت ثبت اعتراض می توانند از روز شنبه مورخ 1403/04/30 به سامانه کارا به آدرس my.medu.ir مراجعه نمایند.
🔹 لازم به ذکر است که درخواست رسیدگی صرفاً ازطریق سامانه امکان پذیر می باشد
📡 #انتشار_با_شما_عزیزان 👇
https://eitaa.com/joinchat/3164602610Cc33b95bf5c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید :ویدیوی اعلام نتایج نهایی دوازدهمین آزمون استخدام فراگیر دستگاههای اجرایی 6 یا 7 ماه پس از برگزاری آزمون!
🔹رئیس سازمان اداری و استخدامی: ما در دولت سیزدهم هیچ استخدامی بدون آزمون نداشته ایم و آنچه در حال انجام است آزمونهای استخدامی است که از سال گذشته 22 آزمون استخدامی برگزار شده است.
🔹آخرین آزمون ما هم برای 12 مرداد است که 6 یا 7 ماه زمان میبرد تا نتایج نهایی آزمون اعلام شود. این روند در جریان است، در ابتدای دولت سیزدهم هم ما تعدادی استخدام داشتیم که مربوط به دولت دوازدهم بود.
📡 #انتشار_با_شما_عزیزان 👇
https://eitaa.com/joinchat/3164602610Cc33b95bf5c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 #متن_شب 🌟
امشـب نـگاه کن به اطرافت
به خوشبختی هایـت
به کسانی که می دانـی
دوستـت دارنـد
و به خـدایی کـه
هـرگـز تنهایـت
نخواهد گذاشـت.
🌙شبتون پر از نگاه خدا⭐️
📚 @pandehakimaneh👌
🌸خـدایـا
✨امـروز را با عشق تو
🌸آغـاز میڪنم
✨بخشندڪَي از توست
🌸عشق در وجود توست
✨قدرت در دستاڹِ توست...
🌸عشق را در وجود ما قرار ده
✨تا مهـربـان بـاشیـم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
📚 @pandehakimaneh👌
🔴 اصل و فرع اعمالت را بشناس
روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیرهای به صخرهای اصابت کرد و غرق شد.
مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد.
در آن جزیره، آنان میوههای سرخرنگی را میخوردند که هستههای بزرگی داشت.
زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آنها قدری از میوهها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوهها بسیار خوردنیتر از خود میوهها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته بود که آن را دور میریختند.
گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه میسازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، میگذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمیداریم.
📚 @pandehakimaneh👌
پروردگارا امشب
ازتو روحی وسیع میخواهم
آنقدرکه فراموش نکنیم
این توهستی
که دلیل تمام لبخندها
شادیهاخوشی ها و
اتفاقات زیبای زندگی ما
هستی
شبتون زیبا🌙
📚 @pandehakimaneh👌
🔴 امام علیه السلام در شبی تاریک و سرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
زهری گوید: امام سجاد علیه السلام را در شبی تاریک و سرد دیدم که مقداری آرد بر دوش خود گذارده و حرکت می کند.
عرض کردم: یا بن رسول اللّه اینها چیست؟
فرمود: سفری در پیش دارم و برای آن توشه ای را به جای امنی می برم.
زهری: این غلام من است و آن را برای شما حمل می کند، اما امام علیه السلام نپذیرفت.
زهری: خودم آن را حمل می کنم زیرا من شان شما را بالاتر از این می دانم که آن را حمل کنید.
امام علیه السلام: اما من شان خود را بالاتر از این نمی دانم که آنچه مرا در سفر نجات می دهد و ورودم را بر کسی که می خواهم به محضر او باریابم نیکو می گرداند حمل نمایم، تو را به خدا بگذار کار خود را انجام دهم.
زهری از خدمت امام جدا شد به راه خود رفت اما پس از چند روز که به محضر امام علیه السلام رسید عرض کرد: یابن رسول اللّه! اثری از سفری که فرمودی نمی بینم.
امام علیه السلام فرمود: بله ای زهری، آنطور که گمان کرده ای نیست بلکه آن سفر، سفر مرگ است و من برای آن آماده می شوم. براستی که آمادگی برای مرگ پرهیز از حرام و بخشش در راه خیر است
بحارالنوار، ج 46، ص 66
📚 @pandehakimaneh👌
آنچه که برای آن به کانال دعوت شدهاید
ماجرای مسجد آدمکش که مسجد ماشالله نام گرفت!
https://eitaa.com/pandehakimaneh/14765
🔥سلطان محمود و عشقش به زن نجار!
https://eitaa.com/pandehakimaneh/14543
💠 داستان عجیب شیخ رجب علی خیاط و زنی آتشین
https://eitaa.com/pandehakimaneh/14521
🎥 اتفاق تکان دهنده برای مردی که در حمام زنانه کار می کرد
https://eitaa.com/pandehakimaneh/14541
🚿 فلسفه ی غسل جنابت بعد از نزدیکی چیست؟
https://eitaa.com/ahkam_din/32113
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
👌خدایی که امید ناامیدان است
🔷🔹نقل شده است محمد بن عجلان، ثروتش را از دست داد و به شدت فقیر شد و مقدار زیادی نیز بدهکار شد. بالاخره به فکر افتاد که پیش حاکم مدینه که از خویشاوندانش بود برود و از نفوذ او استفاده کند. در بین راه، به پسر عموی امام صادق (علیه السلام) رسید. پس از سلام و احوال پرسی، پسر عموی امام از او پرسید کجا می روی؟ گفت مقدار زیادی بدهی دارم و پیش امیر می روم تا کارم را اصلاح کند.
پسر عموی امام گفت از پسر عمویم حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) چند حدیث قدسی شنیده ام که می خواهم برایت نقل کنم. خداوند می فرماید به عزت و جلالم سوگند، کسی که به غیر من امیدوار باشد امیدش را قطع می کنم و نیز می فرماید وای بر این بنده، او بدون اینکه ما را بخواند و از ما بخواهد، نعمت های خود را به او عطا نمودیم. آیا اگر ما را بخواند و درخواستی نماید، خواسته اش را رد می کنیم؟ آیا تو گفتی خدایا، چشم می خواهم که خداوند به تو چشم داد؟ آیا وقتی خداوند به تو گوش و دهان و دست و پا داد، تو آنها را از خداوند خواسته بودی؟
🔷🔹محمد بن عجلان که این احادیث را برای اولین مرتبه می شنید، با اشتیاق گفت دوباره آنها را برایم بخوان. پسر عموی امام، دوباره احادیث را خواند و محمد بن عجلان با دقت به آن گوش فرا داد. بالاخره فرمایش خداوند در او اثر کرد و گفت به خداوند امیدوار شدم و کارم را به او واگذار کردم. این را گفت و راهش را کج کرد و به خانه بازگشت. طولی نکشید که گرفتاری هایش برطرف گردید و قرض هایش پرداخته شد.
📚منبع: دستغیب، استعاذه، ص۱۸۶
📚 @pandehakimaneh👌
🔴 علت عاقبت به شر شدن داناترین شاگرد فضیل بن عیاض
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
فضیل بن عیاض که یکی از مردان طریقت است شاگردی داشت که داناترین شاگردان او محسوب می شد. زمانی ناخوش شد، هنگام احتضار، فضیل به بالین او آمد و نزد او نشست و شروع کرد به خواندن. سوره یس آن شاگرد محتضر گفت: مخوان این سوره را ای استاد. فضیل ساکت شد و به او گفت: بگو لا اله الا الله، گفت: نمی گویم چون (العیاذ بالله) من بیزارم از آن و با همین حال مرد. فضیل از مشاهده آن حال بسی در هم شد، به منزل خود رفت و بیرون نیامد تا اینکه در خواب دید که او را به سوی جهنم می کشند. فضیل از او پرسید که تو داناترین شاگرد من بودی، چه شد که خداوند معرفت را از تو گرفت و به عاقبت بد مردی؟
گفت برای سه چیز که در من بود:
اول نمامی و سخن چینی کردن، دوم حسد بردن، سوم آن که من بیماری ای داشتم و به طبیبی مراجعه کرده بودم و او به من گفته بود که هر سال یک قدح شراب بخور، اگر نخوری این بیماری در تو باقی خواهد ماند. من نیز بر حسب سخن آن طبیب شراب می خوردم به خاطر این سه چیز که در من بود عاقبت حال من بد شد و به آن حال مردم.
وسائل الشیعه، ج 17، منازل الاخرة، ص 32
📚 @pandehakimaneh👌
✨﷽✨
🌼داستان کوتاه
✍در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد... فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است. به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود. پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚هزار و یک حکایت اخلاقی
محمدحسین محمدی
📚 @pandehakimaneh👌
📘#داستانهایبحارالانوار
حدود همسایه
🔹مردی از انصار خدمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد:
من خانه ای در فلان محل خریدهام و نزدیکترین همسایهام آدمی است که امید خیری از او ندارم و از شرش نیز خاطر جمع نیستم.
🔹رسول خدا صلی الله علیه و آله به حضرت علی علیه السلام، سلمان، اباذر و (راوی میگوید: چهارمی شاید مقداد باشد) دستور فرمود که با صدای بلند در مسجد فریاد زنند که هرکس همسایه اش از آزار او آسوده نباشد، #ایمان ندارد، آنان نیز در مسجد سه بار فرمایش حضرت را با صدای بلند به مردم اعلان کردند.
🔹سپس حضرت با دست اشاره کرد و فرمود:
«چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسایه محسوب میشود.»
📚بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۱۵۲.
📚 @pandehakimaneh👌
💠 داستان عجیب شیخ رجب علی خیاط و زنی آتشین
✍️فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند
از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می گوید چشمتان رااز نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه میکند! نگاهی به من کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند.
💥شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد .
📚کتاب بوستان حجاب ص ۱۰
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دعای قشنگی
خدایا سرنوشتمو اونقدر قشنگ بنویس
که مادرم از ته دل بخنده
📚 @pandehakimaneh👌
سفارش حضرت عیسی به خانمی که چهره زیبائی نداشت
🌸پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله:
برادرم عيسى عليه السلام از شهرى می گذشت كه ديد مرد و زنى با هم دعوا می کنند. فرمود: «شما دو را چه شده است؟».
مرد گفت: اى پيامبر خدا! اين زن، همسر من است، عيبى ندارد، زن خوبى است؛ امّا دوست دارم از او جدا شوم.
عيسى عليه السلام فرمود: «پس به من بگو مشكل او چيست؟».
گفت: او پيرچهره است، بى آن كه سال خورده باشد.
فرمود: «اى زن ! آيا دوست دارى كه طراوت به چهرهات باز گردد؟».
زن گفت : آرى.
عيسى عليه السلام به او فرمود: «زمانى كه غذا مىخورى، از سير شدن بپرهيز؛ زيرا اگر غذا، بيش از اندازه خورده شود، طراوت چهره از بين مىرود».
زن به دستور عيسى عليه السلام عمل كرد و طراوت به چهرهاش بازگشت
📚 بحارالأنوار ج 14 ص 320
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
#حکایت_رزق_و_روزی :
دوش حمام رو ببین!
آب از بالا میاد؛ اما از پایین تنظیم میشه.
اینکه اصلا آب بیاد یا نه؛
کم باشه یا زیاد؛
سرد باشه یا گرم؛
به تو مربوط میشه؛
تا کدوم شیر بچرخونی؛
تا کدوم طرف بچرخونی؛
کم بچرخونی یا زیاد؛
اصلا بچرخونی یا نه؛
همه به خودت ربط داره.
میخوام بگم ماجرای "رزق و روزی" یک چنین ماجرایی است.
رزق ما تو آسمونه؛
به همین خاطر قرآن میگه :
"فی السماء رزقکم"
ولی اینکه فرو بباره یا نه؛
ویا کم بباره ویا زیاد؛ به سعی و تلاش ما بستگی داره
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
🌸 الهی صبح را آفریدی
✨و ما را خلقتی
🌸دوباره بخشیدی
🌸خلقت دوباره ی تو را در
✨این صبح زیبا شاکریم
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨الهـی بـه امیـد تــو 🌸
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
دعای امروز 🌷❤️🌷
مهربانا💕
سرآغاز
و سرانجامِ
پناهِ من تویی
شب را آغوش گشودی
و با سکوت آرامشم دادی،
حال
این صبح را
نيز امیدم باش
و دلیل روزهای زندگیم
که دانندهٔ احوال فقط تویی💕
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏
ای زنده ، ای پاینده 🙏
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
☘داستانی تکان دهنده☘
🌸ميرداماد و آتش شهوت🔥
🍃در كتابی كه فیلسوف بزرگ، عارف عامل، علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان مقدمهای بر آن نگاشته بود خواندم:
عباس صفوی در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگین میشود، در پی غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنمیگردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه میرسد، بر ناموس خود كه از زیبائی خیره كنندهای بهره داشت سخت به وحشت میافتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولی او را نمىیابند.
☄دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب میشود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی كه طلبهای جوان و فاضل بود میرود، در حجره را میزند، محمدباقر در را باز میكند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او میگوید از بزرگ زادگان شهرم و خانوادهام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت كنی ترا به سیاست سختی دچار میكنم . طلبه جوان از ترس او را جا میدهد، دختر غذا میطلبد، طلبه میگوید جز نان خشك و ماست چیزی ندارم، میگوید بیاور . غذا میخورد و میخوابد.
😈وسوسه به طلبه جوان حمله میكند، ولی او با پناه بردن به حق تعالی، دفع وسوسه میكند، آتش غریزه شعله میكشد، او آتش غریزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش میكند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه میافتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمیدادند، ولى دختر از حجره بیرون آمد، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل كردند .
☀️عباس صفوی از محمدباقر سئوال میكند دیشب، در برخورد با این چهره زیبا چه كردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان میدهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم میگیرد، چون از سلامت فرزندش مطلع میشود، بسیار خوشحال میشود،
👈 به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را میدهد، دختر نیز که از شدت پاكی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول میكند. بزرگان را میخوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانی میبندند و از آن به بعد است كه او مشهور به میرداماد میشود و چیزی نمیگذرد كه اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملا صدرای شیرازی صاحب اسفار و كتب علمی دیگر تربیت میكند .
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
36.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆حتما ببینید👆
🎥خانواده ای که؛برا احیا #عزای_امام_حسین فرزند خود را فروخت!!
و ادامه داستان...
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛣جاده ی موفقیت یک پیچی داره به نام شکست؛
یک سرعت گیری داره به نام دوستان...
یک چراغ قرمزی داره به نام دشمنان...
یک چراغ احتیاطی داره به نام خانواده...
یک تابلوعه راهنما داره به نام هدایت الهی
#حکیمانه
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
#حکیمانه
واقعا قشنگه
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتفاق تکان دهنده برای مردی که در حمام زنانه کار می کرد
🔻شیخ مهدی دانشمند و توبه ای تکان دهنده
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
حکایتِ کوزه ی ترک خورده🏺
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.😓
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. “😥
مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ”🔍 موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟😍
#حکیمانه
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌
💠خدا از سلطان محمود بزرگتر است!
🤴روزی سلطان محمود غزنوی، بر لب ایوان بارگاه خود قدم می زد، چشمش به زن نجاری افتاد. طبع هوسبازش به سراغش آمد و فریب شیطان را خورد. از وزیرش راه چاره ای خواست.
وزیر که خیلی حیله گر بود، گفت:
اگر شاه این راز را فاش کند یا بخواهد علنی نجار را بکشد، خیلی بد می شود. چه خوب است به نجار ایرادی بگیریم و به او بگوئیم: در مدت یک شبانه روز باید برای ما یک بار جو از چوب بتراشی؛ اگر از یک بار حتی یک سیر هم کم باشد، تو را بدون چون و چرا خواهیم کشت؛
سلطان ستمگر به هوش وزیر آفرین گفت و او را مأمور این کار کرد.
وزیر رفت به خانۀ نجار و گفت:
- تا فردا باید یک بار جو از چوب بتراشی؛ و تحویل دهی!نجار بیچاره که از همه جا بی خبر بود و نمی دانست که سلطان محمود می خواهد با این بهانه او را دنبال نخود سیاه بفرستد، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند.با ترس و وحشت آمد و قضیه را به زنش گفت و راه چاره خواست.
زن نجار که خیلی دانا و هوشیار و عفیفه و پاکدامن بود، به اصل مطلب پی برد و به شوهرش گفت:
چرا خودت را باخته ای؟...
ترس نکن، خدا از سلطان محمود بزرگتر است.
هرچه زن او را دلداری می داد؛ بی نتیجه بود. شب که شد، مرد نجار مشغول کار و تراشیدن جو از چوب شد و زنش مرتب می گفت:-بلند شو و با فکر راحت بخواب، تا صبح خدا بزرگ است...
نجار به رختخواب هم که رفت، آرام نداشت و خوابش نمی برد.
صبح که شد، او دید فقط توانسته است یک مشت جو بتراشد؛ بنابرین با زنش وداع کرد و گفت:-الآن غلامان شاه می آیند و مرا می برند و به چوبۀ دار می کشند.
زن بازهم گفت: نترس خدا از سلطان محمود بزرگتر است.در این هنگام، در خانه به صدا درآمد. رنگ از صورت نجار پرید و نزدیک بود که روح از تنش پرواز کند. به زنش گفت:من که قادر نیستم، تو برو جواب بده.زن رفت در را باز کرد و دید نوکران سلطان محمود آمده اند، پرسید:- با کی کار دارید؟
- گفتند شوهرت را می خواهیم.
زن با نگرانی بسیار زیاد پرسید:
- چه بلایی می خواهید بر سرش بیاورید؟یکی از نوکرها گفت:
سلطان محمود مرده و شوهرت باید برای او تابوت درست کند!
زن با خوشحالی برگشت و به شوهرش گفت:نگفتم که خدا از سلطان محمود بزرگتر است.
❇️ پندهای حکیمانه
📚 @pandehakimaneh👌