#قصدکشتن_شیخ_نخودکی_اصفهانی
🔸پدرم در قریه «نخودک» کدخدا بود و من هم در اداره #ژاندارمری کار میکردم. حاج شیخ به پدرم فرمود:
از شغل #کدخدایی استعفا کن. پدرم نیز به موجب توصیه حضرت #شیخ از کار خود استعفاء کرد و چون من از ماوقع مطلع گشتم، بغضی از مرحوم شیخ در دلم پدید آمد و #دیگران هم مرا به این #دشمنی، تحریک میکردند تا آنکه مصمم شدم ایشان را به #قتل برسانم
🔸بر آن شدم که در یکی از این شبها ایشان را هدف #گلوله سازم. #اتفاقا، در یکی از #شبهای #زمستانی حضرت #شیخ را دیدم که میخواهند از #ده خارج شوند. با خود #اندیشیدم که وقت #مناسب فرا رسیده، اما بهتر است اندکی صبر کنم تا از ده دور شوند و #صدای_شلیک من کسی را آگاه نکند
#دراین_زمان_اتفاق_خاصی و بهت آوری برای من افتاد......😱😱
#بقیه داستان.........🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/4000645139Cde96dd3d95
http://eitaa.com/joinchat/4000645139Cde96dd3d95
#پارت_واقعی
با حس سنگيني نگاهي سر بلند كردم.با نگاه خيره ي #شيخ مواجه شدم.
وقتي نگاهم رو ديد خنده اي كرد و گفت:
-حتماً خيلي گرسنه اي!
لقمه توي دهنم موند. نگاهي به ويهان انداختم. حس كردم عصبيه؛ نگاهش رو ازم گرفت.
به ناچار سري تكون دادم كه ادامه داد:
-اسمت چيه؟
ضربان قلبم بالا رفت. تو بد مخمصه اي افتاده بودم. گرشا گفت:
-اين خيلي بلد نيست حرف بزنه و لكنت داره.
شيخ با همون ته لهجه ي عربي كه از اول ديدارمون سعي داشت فارسي صحبت كنه گفت:
#اما_چهره_زيبايي_داره_اگر_دختر_خوبی_بود_پول_خوبي_بابتش_بهتون_ميدم..
ويهان عصبی بلند شد و دستمو کشید برد سمت اتاقی که از ابتدا در اختیارمون گذاشته بودن.
صدای نفسای عصبیش کنار گوشم آزارم میداد
_میدونی اون بی همه چیزا چی از من میخوان میدونی؟؟
#میخوان_تورو_بفروشممم_زنمو_بفروشممم
مشتشو کوبید تو دیوار و بلند تر گفت: لعنت به این پول کثیف..
https://eitaa.com/joinchat/338165799C5dd122a7d3
#رمانی_سراسر_هیجان #خریددخترانرعیتتوسطشیخهایعربی☝️