هنگامی که سیمرغ از درمان رستم و رخش آسوده شد، روی به رستم کرد و گفت: «...چرا به نبرد با اسفندیار کوشیدی؟ او پهلوانی است دلاور و رویینتن که از نبرد با هیچکس ترسی ندارد.»
رستم پاسخ داد: «اگر اسفندیار نمیخواست دست و پای مرا در زنجیر کند و به زندان گشتاسب ببرد، این همه آزرده نمیشدم. کشتهشدن به دست اسفندیار بر من آسانتر بود تا به چنان خفت و ننگی تن دادن. بهتر دیدم در نبردی مردانه و رودرو با او کشته شوم تا اینکه دستم را ببندند و اسیرم کنند.»
سیمرغ گفت: «...تو نباید وارد این جنگ میشدی، مگر از رویینتنی اسفندیار با خبر نبودی؟ او سالها پیش از این نیز، به یاری همین قدرت جفت مرا با نیرنگ و زور از پای در آورد.»
با یادآوردن این ماجرا، اندوهی بر دل سیمرغ نشست. دمی خاموش شد.
سپس رو به رستم گفت: «اکنون اگر با من پیمان ببندی که دل به این کارزار نبندی، راهی پیش پایت میگشایم. ولی پیش از هر چیز باید سوگند یاد کنی که تا میتوانی از رویارویی با اسفندیار بپرهیزی و او را وادار کنی از این جنگ بگذرد. تنها هنگامی میتوانی با او رودرو شوی که دیگر هیچ راهی نمانده، در آن صورت میتوانی از تدبیر من سود ببری. میپذیری که چنین کنی؟»
هنگامی که رستم این سخنان را شنید، قلبش آرام گرفت و گفت: «میپذیرم، حتی اگر زمین و آسمان بر من تیر فروبارند، از پیمانم با تو سر نمیپیچم.»
سیمرغ به رستم نزدیکتر شد.
گفت: «خوب گوش بسپار، زیرا میخواهم رازی سر به مهر را بر تو آشکار کنم. اسفندیار پهلوانی رویینتن است و هیچ تیر و نیزه و پیکانی بر اندامش کارگر نیست. اما جایی در تنش هست که از آنجا میتوان به او آسیب زد. و آن چشمهای اوست که رویینه نیست. ولی باید بدانی که سرنوشت اینگونه رقم خورده که هر کس راز اسفندیار را بداند و خون او را بر زمین بریزد، بخت از او روی برمیگرداند و روزگارش سیاه خواهد شد. کشندهی اسفندیار تا زنده باشد، در رنج خواهد ماند و هر چه دارد از او گرفته خواهد شد و تا وقت مرگ در شوربختی به سر خواهد برد...»
به نقل از کتاب: «افسون چشم خورشید (رستم و سهراب و رستم و اسفندیار)» (بازنویسی از شاهنامهی فردوسی: کورش اسدی؛ ناشر: نشر ویدا): ص۲۱۲ و ۲۱۳
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
ساعت نه صبح توپخانهی عراق شروع به ریختن آتش شدید کرد. هنوز بچهها خط دوم را حفظ کرده بودند و ما تنها از خاکریز اول عقب آمده بودیم. یکباره هواپیمایی عراقی بالای سر ما ظاهر شد. فاصلهاش با ما خیلی کم بود. میرقیصری به سرعت خودش را به دوشکا رساند و شروع به شلیک کرد. هواپیما برگشت و از همان فاصلهی کم برای دوشکا راکت شلیک کرد.
گرد و خاک که برطرف شد، ما بودیم و گردانی بیفرمانده.
اسماعیل صادقی مسئول ستاد لشکر هم که آنجا بود به کُما رفت. وقتی که او را دیدم بدنش آشولاش بود. به یاد روزی فتادم که در مهاباد برای ما میگفت: «شهید مهدی زینالدین در بهشت یک لشکر کامل دارد، فقط یک مسئول ستاد کم دارد.»
به نقل از کتاب: «خطشکنان (خاطرات برادر جانباز علیرضا نوبری از سالهای دفاع مقدّس)» (تدوینکننده: محمدمهدی عبدالله زاده؛ ناشر: شاهد): ص182
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
عادت به تشویق و تنبیه هر دو خطرناک است
تنبیه و تشویق هم باید مثل مصرف دارو باشد، عادت به تشویق خطرناک است؛ همانطور که عادت به تنبیه خطرناک است. مربی باید خودش را کنار بکشد و ملاحظه کند که فردِ مورد تربیت، چگونه خودش را اداره میکند؛ یعنی تربیت این چنین کاری است و گرفتن و رها کردن دارد؛ یعنی او را از آنکه به راه خطا برود بگیری و به راه صحیح بیاوری و طبق یک برنامهی زمانبندی شده، رهایش کنی. دورهی رها کردن خیلی ظریفتر از دوره گرفتن است؛
یعنی کسی را نخست تحت تأثیر خود قرار دادن ساده است، کسی را از تأثیر خود خارج کردن و او را روی پای خودش واداشتن دشوار است؛
یعنی چنان دستت را از اطراف او کنار ببری که راه خودش را ادامه بدهد و خُرد نشود.
وقتی به کسی تعلیم دوچرخه سواری میدهید چه میکنید؟ او که وارد نیست او را میگیرید اما همین که او دو تا پا زد رهایش میکنید، همین که توانست تعادلش را حفظ کند، دست از پشتش بر میدارید گرفتنش آسان است؛ اما این گرفتن به ضرر اوست.
اگر رهایش کنید که زمین بخورد خوب است.
چرا؟
چون وحشت زمین خوردن از دلش بیرون میرود او خیال میکند اگر رهایش کنند فاجعه میشود و سکته میکند یا اگر زمین بخورد کلهاش دو شقه میشود. نه وقتی رهایش کردید چند تا دست و پا زد و چند قدم پیش رفت میگوید من بودم که توانستم تعادلم را حفظ کنم؟ باورش میشود که کسی است شخصیت خودش را باور میکند و این خودش یک مرتبه انسانشناسی است که انسان لیاقتهای درونی خود را بشناسد و بداند که برای او هم این کار میسر است؛
ایمان بیاورد به آنچه در وجودش است، وقتی او را رها میکنید که بخورد زمین، نمیخواهید که ایمانش به خودش متزلزل شود، میخواهید او ایمان بیاورد که میتواند چند تا پا بزند، میتواند بیست متر بدون تکیه بر دیگران تعادل خودش را حفظ کند، رهایش کنید که زمین بخورد، بهتر از این است که همیشه او را بگیرید و او سالم باشد. سلامت در «وابستگی» برای انسان هلاکت است. در حالی که زخمی شدن در حفظ تعادل سعادت است.
به نقل از کتاب: مربی و تربیت (محی الدین حائری شیرازی؛ ناشر: دفتر نشر معارف): ص268و269
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
با شروع سال تحصیلی سال ۱۳۷۷ (در ۲۴ سالگیام)، مرحلهی جدیدی از زندگیام را در حوزهی علمیهی «بحرالعلوم» دِهان که نزدیکترین حوزه به روستایمان بود آغاز کردم. سال اولِ تحصیل، با همۀ تلخیها و شیرینیهایش به سرعت تمام شد و وارد سال دوم مقدمات شدیم، در سال دوم، روزی استاد فقه ما از اذان شیعه انتقاد کرد و گفت:
«اَشْهَدُ اَنَّ عَلِيًّا وَلِيُّ الله بدعتی است که شیعیان وارد اذان کردهاند و جزو اذان نیست.»
بعد برای اثبات حرف خود به کتاب من لايحضره الفقيهِ شيخ صدوق استناد کرد.
من از سر کنجکاوی به دنبال آن کتاب رفتم تا صحت و سقم ادعای استاد را بررسی کنم.
یک روز در کتابخانهی حوزه علمیه، به چهار جلد کتابِ خاک خورده برخوردم؛ خاکهای روی جلد کتاب را پاک کردم دیدم من لايحضره الفقيه شيخ صدوق است. نگاهی به فهرست کتاب انداختم تا احادیث اذان شیعه را بررسی کنم؛ ولی آنچه توجهم را بیشتر به خودش جلب کرد، روایات وضوی شیعیان بود.
به یاد حرف یکی از اساتیدم افتادم که میگفت: «اهل سنت نمیتوانند به امام جماعت شیعه اقتدا کنند؛ زیرا آنها در وضو پاهای خود را نمیشویند و وضوی آنان کامل نیست. وقتی وضوی آنها کامل نباشد، نماز آنها هم صحیح نیست.»
دیدم امامان شیعه، وقتی وضوى جدّشان رسول الله صلیاللهعلیهوآله را نقل میکنند، میگویند ایشان پاهای خود را مسح کرده و جایی نقل نشده که آن حضرت پاهای خود را شسته باشد. کتاب را سر جایش گذاشتم و قرآن را از قفسه بالاتر برداشتم.
آیهی وضو را آوردم.
دیدم شاه ولی الله محدث دهلوی از علمای بزرگ اهل سنت، عبارت «وَامْسَحُوا بِرُؤُوسِكُمْ وَاَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ (مائده:۶)» را برخلاف ظاهر قرآن اینگونه ترجمه کرده است: مسح کنید سر خود را و بشویید پاهای خود را تا شتالنگ (استخوان میان پا و ساق)». ترجمهی شیعیِ قرآن را نگاه کردم، دیدم آیه را اینگونه ترجمه کردهاند: «سر و پاها را تا برآمدگی پا مسح کنید.»
سرگردان پیش استاد رفتم و گفتم: من حیرانم که وضوی شیعه مطابق وضوی پیامبر علیه است یا وضوی ما اهل سنت؟
به نظر میرسد، وضوی شیعه درستتر و مطابق ظاهر قرآن باشد، نه وضوی ما اهل سنت.
استادم گفت: به چه دلیل این حرف را میزنید؟
گفتم: به دلیل اینکه «اَرْجُلَكُمْ عطف به رُؤُوسِكُمْ» است و خدا در اینجا میفرماید: شما مسلمانان باید مسح کنید بر سرهایتان و پاهایتان تا برجستگیِ روی پا.
استاد نگاهی به من انداخت و جواب داد: «بله، در ظاهر و بدون در نظر گرفتن اعراب کلمات، "اَرْجُلَكُمْ" عطف به "رُؤُوسِكُمْ" است. ولی اگر دقت کنیم میفهمیم این نظریه درست نیست. در ضمن شما نباید کتاب غیردرسی مطالعه کنید، سواد شما کم است و آخرش گمراه می شوید!»
از توضیحات استاد قانع نشدم روزی یکی از دوستانم گفت: «روایت مسح برپاها را "ابن ماجه" هم نقل کرده است. آن حدیث را در کتاب مسند ابن ماجه (کتاب الوضوء، ح۴۶۰) یافتم و نزد استاد رفته و گفتم:
ابن ماجه هم گفته که پیامبر صلیاللهعلیهوآله بر پاهای خود مسح میکرده است.
استاد گفت: این حدیث باید بررسی شود؛ ممکن است مشکل سندی داشته باشد.
روزهای تحصیلیام میگذشت و کسی به سؤالاتم پاسخ قانع کنندهای نمیداد. روزی...
📚 درنگ (سرگذشت پنج راهیافته) (پایگاه اطلاعرسانی استبصار؛ ناشر: عهد مانا): ص۱۳تا۱۵
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
راز تعامل علی علیهالسلام با خلفا و درس آن برای امروز ما
علی علیهالسلام اسلام را دوست میدارد، ضربههايی را تحمل میکند که شايد در تاريخ به احدی نخورده باشد و باز با دستگاه خلافت اين همه تعامل دارند.
شما اگر تحقيقی در اين مورد بکنيد که نوع، میزان و کیفیت رابطهی میان علی علیهالسلام و اين سه خليفه چقدر و چگونه بوده حيران میشويد،
ما هميشه اختلافها را ديدهايم در حالیکه حضرت علی علیه السلام فضايی را جهت اين ارتباط شکل دادند تا امور اسلام معطل نماند.
تاريخ میگويد (به نقل از الامامة و السیاسیة (ابن قتیبیه دینوری): ج1، ص51): [پس از انتقادات عمار و مضروب شدنش توسط مروان، به اشارت خلیفه سوم] عثمان به مسجد آمد و ديد علی در مسجد است؛ سرش به شدّت درد میكند و بر آن دستمال بسته است.
عثمان گفت:
سوگند به خدا ای ابوالحسن، نمیدانم آيا آرزوی مرگ تو را داشته باشم يا آرزوی زنده بودنت را؟!
سوگند به خدا اگر تو بميری، من دوست ندارم پس از تو برای غير تو زنده باشم! چون همانند تو كسی را نمیيابم،
و اگر زنده باشی پيوسته يك شخص طغیانکننده علیه خود را میيابم [یعنی عمار] كه تو را نردبان و بازوی خود گرفته است و پناه خود قرار داده است؛
هيچ مانعی برای من نسبت به از بين بردن او نيست مگر موقعيتی كه او در نزد تو دارد و موقعيتی كه تو در نزد او داری!
و بنابراين مَثَل من با تو، مَثَل پسر عاقّ است با پدر خود.
اگر پسر بميرد، او را به فراق خود مصيبتزده و دردناك میكند،
و اگر زنده باشد مخالفت و عصيان او را مینمايد.
آخر يا راه سلامت پيشگير تا ما نيز راه مسالمت را بپيماييم! و يا راه جنگ و ستيز را، تا ما به جنگ و ستيز در آئيم!
مرا بين آسمان و زمين بلاتكليف مگذار!
سوگند به خدا اگر مرا بكشی همانند من كسی را نمیيابی كه به جای من بنشيند [و در همین حد هم با تو مدارا کند]!
و اگر من تو را بكشم همانند تو كسی را نمیيابم كه مقام و موقعيت تو را داشته باشد!
و آن كس كه فتنه را ابتدا كرده است هيچگاه به ولايت امر امت نمیرسد! [کنایه از اینکه اگر من بمیرم هم تو به حکومت نخواهی رسید، چون اولین فتنه علیه دستگاه خلافت را تو به پا کردی!]
علی علیهالسلام گفت:
برای هر یک از سخنانی كه داشتی پاسخی است، ليكن اينك من گرفتار سردرد خودم هستم و برای پاسخ گفتن به گفتار تو به همان جملهای اکتفا میکنم که عبد صالح گفت: «فَصَبْرٌ جَميلٌ وَاللهُ الْمُسْتَعانُ عَلَي ما تَصِفُونَ (یوسف:18) من صبر جمیل خواهم داشت؛ و در برابر آنچه میگویید، از خداوند یاری میطلبم!».
عثمان از دست انتقادهای ياران علی کلافه شده است. ملاحظه میکنيد که حضرت طوری شرايط را فراهم کردند که با همهی انتقادی که به عثمان دارند، فضای خصومت بر فضای احترام غلبه نکرده است.
در مورد خليفه دوم موضوع خيلی عجيبتر است.
تاريخ آنقدر که اظهار ارادتهای خليفه دوم به اميرالمؤمنين علیهالسلام و یاری رساندنهای حضرت به او را ثبت کرده، از ارتباط دو خليفهی دیگر با حضرت ثبت نکرده است.
از اين مدلِ ارتباطِ حضرت امیر علیهالسلام با دستگاه خلافت، میخواهم نتيجه بگيرم، چون آن حضرت اسلام را دوست دارند و ملاحظه میکنند، سرنوشت اسلام در آن مقطع تا حد زیادی وابسته تصمیمها و عملکرد آن سه خليفه دارد، به يک معنا به آنها احترام میگذارند و کمکشان میکنند.
اين احترامگزاردن غير از انتقاد نداشتن است.
حضرت در خطبهی 162 نهجالبلاغه در جواب آن کسی که میخواهد موضوع را به گلهگذاری نسبت به خلفای پیشین بکشاند؛ میفرمايند:
[به جای گله و شکایت از گذشته] چرا مشغول معاویه نيستی؟ «هَلُمَّ الخَطبَ في ابن ابي سفيان؟!»
زيرا در حاکميت معاويه اسلام بهکلّی در حجاب میرود و او در هیچ تصمیم و عملکردی با اوامر یا حتی توصیههای حضرت امیر صلواتاللهعلیه کاری ندارد و دقیقاً عکس آنها عمل میکند و دشمن وقت حضرت امیر صلواتالله و حاکمیت کیان اسلامی است.
حال همهی این مقدمات و مباحث فوق را برگردانيد به اين که:
هزينهای که دوگانگی [یا بدتر از آن چندگانگی] بين نيروهای معتقد به اصل انقلاب و ولایت به همراه دارد، چه اندازه خسارت بار است
و بحث بر سر آن است که چه کنيم تا نيروهای انقلاب در ذيل شخصيت امام خمينی «رضواناللهعليه» و رهبر معظّم انقلاب «حفظهالله» همديگر را ببينند و عمل نمایند و خود را در جبههای معنا نکنند که هويت آن جبهه، تقابل با هر جريانی است که مطابق ما فکر نمیکند.
اين است آن تعريفی که روح اتحاد واقعی و قدسی را به جامعهی ما برمیگرداند و ما را از تنگنظری نجات میدهد و به وسعت لازمِ نسبت به همديگر میرساند تا در مقابله با استکبار و نفاق در عزمی واحد قرار گيريم و مانع نفوذ فرهنگی و به تبع آن نفوذ سیاسی و اقتصادی و علمی دشمن شويم.
📚 برگرفته از کتاب عقل و ادبِ ادامهی انقلاب اسلامی در این تاریخ (اصغر طاهرزاده؛ ناشر: لبالمیزان): ص213تا215
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
✳️ با کودک سرسخت و لجباز خود چه کنیم؟!
پدر و مادرهایی که نگرش تنبیهی و سرسختانه را به کار میگیرند، بیشتر خود را در قالب کاراگاه، پلیس، قاضی، زندانبان، داور و مأمور ناظر میبینند. آنها بدرفتاری را بررسی میکنند، تقصیر را مشخص میکنند، سرزنش میکنند و مجازاتهایی را تحمیل میکنند که معمولاً سختگیرانه و طولانی است. پدر و مادر فرایند حل مسئله را که معمولاً پر سر و صدا و همراه با خشم و خشونت است هدایت و کنترل میکنند. در این وضعیت همکاری از طریق ترس، تهدید و زورگویی به دست میاید.
سازوکار آن برنده_بازنده است و معمولاً پدر و مادر برنده هستند، روشها در این نگرش شامل: تحقیق، بازجویی، اتهام، تهدید، انتقاد، خجالتدادن، سرزنشکردن، کتکزدن، محرومسازی و گرفتن اسباببازیهای مورد علاقه و امتیازهایی برای چند روز یا چند هفته است.
کودکان سرسخت به انضباط تنبیهی چگونه پاسخ میدهند؟ معمولاً نافرمانی میکنند و انتقام میگیرند و احساس خشم و دلخوری میکنند و ایـن روشها را آزاردهنده و تحقیرآمیز میبینند.
این نگرش برای خلق و خو و سبک یادگیری کودکان سرسخت به هیچ وجه مناسب نیست...
از طرف دیگر
...پدر و مادرهای آسانگیر، مدام برخوردشان را تغییر میدهند و ترفندهای کلامی گوناگون به کار میبرند تا بچهها را متقاعد و آمادهی همکاری کنند؛ باور نهفته این است که وقتی کودکان بفهمند همکاری درست است، همکاری خواهند کرد.
آسانگیری، به عنوان یک الگوی تربیتی برای خلق و خو و یادگیری کودکان سرسخت مناسب نیست و هیچیک از اهداف بنیادی تربیتیمان را برآورده نمیسازد. بدرفتاری را متوقف نمیکند احترام به قوانین یا مراجع قدرت را یاد نمیدهد و درسهایی را که در مورد مسئولیتِ ارتباط محترمانه یا حل مسئلهی مبتنی بر همیاری، مورد نظر ماست یاد نمیدهد. این روشها محکزدن و جنگقدرت را تشویق میکند. آسانگیری برای کودکان سرسخت، پدر و مادر را کوچک میکند...
آیا گزینه بهتری وجود دارد؟
خوشبختانه بله، نگرش مساواتطلبانه یک روش برنده - برندهی حل مسئله است که محکم بودن را با احترام ترکیب میکند و همۀ اهداف پایهای تربیتی ما را برآورده میسازد. بدرفتاری را متوقف میکند؛ مسئولیت را یاد میدهد و به روشنترین شیوه درسهای مورد نظرمان را دربارهی مسئولیتپذیری، حل مسئله و ارتباط محترمانه منتقل میکند
...این نگرش کار را در مدت کوتاهتر با صرف انرژی کمتر و بدون آزار رساندن به احساسات، تخریب
روابط یا موجبشدنِ جنگ قدرت در طی فرایند، به انجام میرساند. اجازه ندهید واژهٔ «مساواتطلبانه» شما را گیج کند، منظور من تصمیمگیری از طریق رأیگیری یا حل مسئله همراه با کوتاه آمدن نیست و شما اقتدار پدر و مادری خود را واگذار نمیکنید. واژۀ «مساواتطلبانه» به
این منظور به کار میرود که نشان دهد حد و مرز چگونه تثبیت میشود.
نگرش تنبیهی حد و مرز را بدون آزادی یا انتخاب تأمین میکند؛
نگرش آسانگیرانه، آزادی و انتخاب را عرضه میکند اما بدون حد و مرزِ روشن و تعریفشده؛
نگرش مساواتطلبانه به سادگی تعادلی میان این دو سرحد است. زیادی گسترده نیست و زیادی محدودکننده هم نیست. به کودکان در چارچوبی که به روشنی تعریف شده، آزادی و انتخاب میدهد.
برای انجام صحیح و مؤثر این روش باید...
📚 بخشهایی از کتاب کلیدهای رفتار با کودک سرسخت: حذف کشمکش در سایهی حد و مرزهای روشن، محکم و محترمانه (پدیدآور: رابرت مکنزی؛ مترجم: فرناز فرود؛ ناشر: صابرین): ص۶۸و۸۰و۹۶
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
برای درک اشتباه بزرگمان در مدل اجرای سیاست کاهش جمعیت خوب است یک بار دیگر نگاهی به برنامه اول توسعه بیاندازیم.
در این برنامه، برای اولین بار پس از انقلاب، به صورت رسمی در زمینه کنترل جمعیت، چشماندازی برای جامعه ما در نظر گرفته و تبیین و هدفگذاری شد.
همانطور که پیش از این هم گفته شد، در سال ۱۳۶۸، در بخش اول از بند «ج» قانون برنامه اول توسعه، خطوط کلی سیاست محدود کردن فرزندآوری در کشور، اینگونه تبیین شده بود که نرخ باروری از 6.4 نوزاد به ازای هر زن در سن باروری، به چهار نوزاد در سال ۱۳۹۰ برسد.
این هدف در سال ۱۳۷۱ محقق شد؛ یعنی هدفی که بنا بود ۲۳ سال بعد به دست بیاید، سه سال بعد، جامه عمل پوشید و هشت سال پس از آن، یعنی در سال ۱۳۷۹ نیز به نرخ 2.1 فرزند رسیدیم.
نرخ 2.1 فرزند را «سطح جانشینی جمعیت» میگویند؛ یعنی وقتی به ازای هر پدر و مادری، دو فرزند وجود داشته باشد، این دو فرزند، جانشین پدر و مادر می شوند. در نتیجه، وقتی پدر و مادر از دنیا میروند، هرکدام برای خود یک جانشین خواهند داشت. آن یک دهم اضافه را هم برای مرگ و میرهای غیرطبیعی در نظر گرفتهاند. در این شرایط، در طی دو نسل، جمعیت، تثبیت میشود.
دکتر نیکولاس ابرشتات، از محققان «انستیتو انترپرایز» آمریکا، در مقالهای با عنوان «کاهش باروری در جهان اسلام، تغییری فاحش که در کمال تعجب کسی متوجه آن نشده است، میگوید: کاهش نرخ باروری در ایران طی سی سال گذشته، حیرت انگیز و معادل هفتاد درصد بوده است. اين ميزان يكی از سريعترين و چشمگيرترين آمارهای كاهش باروری در تاريخ بشر بوده است.
کاهش نرخ باروری همچنان ادامه پیدا کرد تا این که در سال ۱۳۶۰ به نرخ باروری 1.6 رسیدیم. نرخ رشد جمعیت هم که بنا بود از 3.2 درصد به 2.3 درصد برسد، در سال ۱۳۹۰ به 1.29 درصد رسید.
برای این که سرعت اعجاب انگیز کاهش نرخ باروری را خوب درک کنیم، باید به این مقایسه توجه کنیم:
در سه دهه گذشته، نرخ باروری کلی در جهان، نزدیک به ۳۳ درصد و در جهان اسلام، نزدیک به ۴۱ درصد کاهش داشته؛ اما نرخ باروری کلی در ایران، هفتاد درصد کاهش یافته است.
بنا برآنچه گفته شد، ما برای حل یک مشکل مقطعی، یک برنامه مقطعی ریختیم؛ اما کمی هول شدیم و به قدری در تبلیغاتمان زیادهروی کردیم که چند فرزند داشتن را به یک ضد ارزش و فرزند کم داشتن را به یک ارزش تبدیل کردیم. این بزرگترین اشتباه ما در اجرای آن سیاستهای جمعیتی بود.
همه کسانی که در سیاستهای جمعیت، دخیل بودند، قبول دارند که دلیل اجرای این سیاستها، زشت و ناپسند بودن اصل زاد و ولد نبود؛ بلکه دلیل اصلی آن، شرایط خاص جامعه بود؛
اما تبليغات رسانهای و غيررسانهای، فرزنددار شدن را تبديل به يك ضدارزش و فرزند كمتر داشتن را تبديل به يك ارزش كرد؛ ارزشی كه نشان از فرهنگ بالای خانواده كمجمعيت و ضدارزشی كه نشان از پايين بودنِ فرهنگ خانواده پرجمعيت دارد.
بدون ترديد، اين يك اشتباه بزرگ بود.
بزرگ بودن اين اشتباه هم به جهت فرهنگساز بودن آن است.
وقتی مسئلهای تبديل به فرهنگ شد به راحتی قابل بازگرداندن نيست.
ما در آن دوره مراقب نبوديم و بحث زاد و ولد را تبديل به يك ضدّارزش كرديم. يادمان رفت كه مردم را به گونهای آگاه كنيم كه همه بدانند اصل زاد و ولد نه تنها بد نيست، بلكه خوب هم هست؛ اما حالا چندوقتی از اين چيز خوب دست برمیداريم تا از يك شرايط بحرانی عبور كنيم.
📚 بخشی از کتاب ایران! جوان بمان! (اثر محسن عباسی ولدی از انتشارات آیینه فطرت): ص28تا31
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
یک بار در مراسمی از خانمی که تفسیر قرآن میکرد، پرسیدم: «آیا الآن که مصطفی شهید شده، باز هم نسبت به ما مسئولیت دارد و در قبال ما بازخواست میشود؟»
جواب داد: «نه! او دیگر از دنیا رفته و پروندهاش بسته شده و هیچ بازخواستی در مورد شما ندارد.»
برای من که هنوز با مصطفی زندگی میکردم این جواب خیلی ناراحتکننده بود. با این که دوست ندارم برای شهادت آقامصطفی گریه کنم، اما آن شب هر کاری میکردم نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
از مراسم آمدم و طبق معمول که از کنار گلزار شهدا رد میشدم،صلوات فرستادم. اما گفتم:
«این صلوات برای همهی شهدا به جز مصطفی!»
بچهها را از خانه مادرم برداشتم و در زیر بارش برف علیرغم اصرار مادرم راهی خانه خودمان شدم.
رفتم جلوی عکسش و گفتم:
«من تا بهحال فکر میکردم دارم با شما زندگی میکنم. من نمیتوانم در خانهای که مرد ندارد زندگی کنم. همین امشب باید تکلیف مرا روشن کنی. اگر نسبت به من و بچهها مسئولیتی نداری و پروندهات در دنیا بسته شده، بگو تا من بدانم.»
چون میدانستم شاید محدودیتی داشته باشد که به خواب خودم بیاید، گفتم:
«به خواب هر که میتوانی بیا و تکلیف مرا روشن کن.»
صبح به گوشی نگاه کردم ولی خبری نبود. موقع اذان ظهر مجدد گوشی را نگاه کردم و متوجه پیام برادرم شدم. نوشته بود یکی از دوستان آقامصطفی دیشب خوابش را دیده ولی چون صبح زود به من گفت، صبر کردم تا از خواب بیدار شوید.
سریع به برادرم زنگ زدم و زود قطع کرده و با دوست آقامصطفی تماس گرفتم. گفتم:
«میخواهم همهی خواب را برایم تعریف کنید.»
او هم تعریف کرد:
«مصطفی در خواب به من گفت: من مسئولیتم نسبت به خانوادهام سنگینتر شده و بیشتر مراقب آنها هستم. با بچههایم بازی میکنم و آنها را سرگرم میکنم... بعد رفت وضو گرفت تا نماز بخواند.
من گفتم: شما که همیشه در مسجد نماز میخواندید! حالا چرا در خانه نماز میخوانید؟
آقامصطفی گفت: من خیلی وقت است که نمازهایم را در خانه میخوانم!»
بعد از شنیدن این خواب با خوشحالی رفتم سر مزار آقامصطفی و از او تشکر کردم که هنوز حواسش به ما هست.
📚 برشی از کتاب سید ابراهیم اثر مهدی گودرزی (از انتشارات تقدیر): ص۵۸و۵۹
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
هدایت شده از Ali Mesbahi
مادر دوستم داری؟ پدیدآور: آیفر گُردال اُنال؛ مترجم: سعیده پورمحمّد حاجیآقا؛ ناشر: نگارینه؛ تعداد صفحات: ۲۴
روز قبل از نوشتن معرفی این کتاب، پسر چهارسال و هشتماههام را در منزل به دلیل کار خیلی اشتباهی که انجام داده بود دعوا کردم، سرش داد هم زدم (البته کنترل شده، چرا که مولی علی علیهالسلام میفرمایند: با خشم، تربیت ممکن نیست!)؛ بغکرد و رفت روی مبلِ کناری من نشست؛ بعد از چند لحظه که ساکت فقط من را نگاه میکرد، به من گفت: «بابا منو دوست داری؟!»
بلافاصله گفتم: البته که دوسِت دارم پسرم؛ ولی رفتارت رو دوست نداشتم! اما بدون همیشه دوسِت دارم.
آن موقع این کتاب را هنوز ندیده بودم، و پیشم نبود؛
اگر این کتاب پیشم بود، حتماً صدایش میکردم و همان موقع براش میخوندم.
تمام پیام این کتابِ بسیار لطیف و زیبا با تصاویر بسیار دلنشین و صمیمیاش، برای تفهیم آخرین جملهای هست که خانم خرسه به پسر کوچولوش میگه: «عزیزم! هیچوقت فراموش نکن، من تو را بیهیچ شرط و بهانهای برای همیشه دوست دارم.»
بخشی از کتاب:
«مادر جان، اگر یک روز بخواهی تمشک بچینم، اگر تمشکهای چیده شده را هنگام آوردن روی زمین بریزم، باز هم دوستم داری؟»
«کوچولوی من،اگر یک روز برای من تمشک بچینی و تمشکها را روی زمین بریزی، از این که نمیتوانم برای تو کیکِ تمشک درست کنم، ناراحت میشوم، اما باز هم دوستت دارم.»...
«مادر، اگر تیغهای کاکتوس را در لباس تو فرو کنم، باز هم دوستم داری؟»
«عزیزم، با این کارها از تو عصبانی میشوم، اما بدان همیشه دوستت دارم.»...
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
بسیار خواندنی!
حرفهای تأمّلبرانگیز الکس فرگوسن دربارهی دیوید بکهام!
قابل توجهِ فوتبالیستهای به اصطلاح حرفهایِ امروزِ کشورِ خودمان...
من شاهد بزرگ شدن دیوید بودم. کنار اسکولز و گیگز، دیوید مانند پسر من بود...
هیچ کینهای از دیوید به دل ندارم او را دوست دارم و فکر میکنم پسر فوقالعادهای است، اما هرگز نباید به آنچه در آن خوب هستید خیانت کنید.
دیوید تنها شاگرد من بود که شهرت را به فوتبال ترجیح داد. میخواست که در بیرون زمین معروفتر باشد. شرکتهای مختلفی پیشنهادهای زیادی به او میدادند، دو برابر مبلغ قراردادش با یونایتد و رئال، در خارج زمین درآمد داشت. این سیستم تجاری، علاقهی زیادی هم به جذب رایان گیگز نشان میداد، ولی او هرگز علاقهای نشان نداد و فوتبال را به همه چیز ترجیح داد.
آخرین فصل حضور دیوید در اولدترافورد او را زیر نظر داشتم. به شدت افت کرده بود و شایعاتی مبنی بر مذاکرات بین او و مادرید شنیده میشد. همین عوامل باعث شد تا نهایتاً اجازه خروجش را صادر کنیم.
تنش بین ما که موجب آشوبی بزرگ در تیم شد، از فوریه ۲۰۰۳ کلید خورد، جایی که دو بر صفر نتیجه را در اولدترافورد به آرسنال واگذار کردیم. اشتباه دیوید در آن بازی نابخشودنی بود. بدون شک روی گل دوم آرسنال که توسط سلیوین ویلتورد به ثمر رسید مقصر بود. خیلی زود از تعقیب ویلتورد دست کشید و با اشتباه او دروازهمان باز شد.
اما بعد از بازی اشتباهش را نمیپذیرفت، پس از بازی در رختکن بین من و او حدود ۱۰ متر فاصله بود. روی زمین ردیفی از کفشها وجود داشت. دیوید شدیداً عرق کرده بود. به طرف او رفتم و در همان حال یکی از کفشها را شوت کردم. کفش دقیقاً به بالای چشم دیوید خورد. بلند شد تا به من چیزی بگوید و به طرفم حمله کند، اما بازیکنان او را گرفتند.گفتم: «بنشین سرجات! تو باعث سرافکندگی تیم هستی. حالا هر چقدر که میخوای جنگ و دعوا کن.»
روز بعد او را به دفترم خواندم و آن صحنه را دوباره تماشا کردیم. اما همچنان اشتباه خود را نمیپذیرفت. فقط به من گوش میکرد و هیچ حرفی نمیزد. پرسیدم: «میفهمی دارم در مورد چی حرف میزنم؟ اصلاً می دونی چرا اینجایی؟» حتی پاسخم را هم نداد.
روز بعد، داستان ما تیتر یک رسانهها بود.
در همین روزها بود که تصمیم به فروش دیوید گرفتم و این موضوع را به هیئت رئیسه اعلام کردم.
پیامی آشنا برای آنها بود.
لحظهای که بازیکنان فکر کنند از سرمربی بزرگتر هستند، باید باشگاه را ترک کنند.
...شما نمیتوانید اجازه دهید یک بازیکن اختیار رختکن را در دست بگیرد. خیلی از بازیکنان این راه را رفتهاند، اما تصمیمگیرندهی نهایی در یونایتد همیشه سرمربی بوده است و این موضوعی بود که بکام آن را رعایت نکرد.
...در آن سال، دیوید نقش پررنگی در قهرمانی لیگ برتر داشت، بنابراین دلیلی نداشت که در گودیسون پارک که آخرین بازی ما در آن فصل بود او را نیمکتنشین کنم. شاید در آن زمان هنوز آنقدر تجربه نداشت تا تصمیم درست را بگیرد اما امروز به نظر میرسد مطمئنتر و با کنترل بهتری زندگی خود را پیش میبَرَد،
اما وجود یک ستاره دنیای موسیقی در زندگیاش باعث شد هرگز به قله فوتبال نرسد.
برای مثال پیش از سفر ما به لسترسیتی وقتی به زمین تمرین رسیدم دیدم شاید بیش از ۳۰ عکاس و خبرنگار آنجا هستند. گفتم این جا چه خبره؟ یکی گفت: ظاهراً فردا بکام میخواهد از مدل موی جدیدش رونمایی کند.
کلاهی کشی بر سر داشت. زمان شام در رستوران، همچنان کلاه خود را سر داشت. گفتم: «دیوید کلاهت رو بردار، اینجا رستوران است.» توجهی به حرفم نکرد. با تأکید بیشتر گفتم: «احمق نباش! کلاهت را بردار.» اما از انجام این کار امتناع کرد. عصبانی شده بودم و هیچ راهی هم برای جریمه کردنش نداشتم. چه کسی بازیکناش را برای کلاه بافتنی گذاشتن سر میز شام جریمه میكند؟
روز بعد در گرم کردن قبل از بازی، دیوید همچنان کلاه خود را بر سر داشت. به او گفتم: «اگر همین حالا کلاهت را بر نداری بازی نخواهی کرد!»
عصبانی شد و سرانجام کلاهش را از سر برداشت. سر او بدون مو بود. کاملاً کچل، گفتم: «همهی این بازیها به خاطر یک کله کچل بود؟ تمام این مدت داشتی کله کچلت رو از کی پنهان میکردی؟» برنامه این بود که کلاه را دقیقاً قبل از شروع بازی بردارد تا جلب توجه کند.
در این هنگام بود که فهميدم تنها مشغلهی او فوتبال نیست،
شما نمیتوانید هم برای برندهای لباس مدل مویتان را تغییر دهید و هم برای یونایتد بجنگید.
برگرفته از کتاب: زندگینامه من (الکس فرگوسن) - (پدیدآور: الکس فرگوسن؛ مترجم: ماشااله صفری – طاها صفری؛ ناشر: گلگشت): ص۶۴تا۶۶
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
احمد متوسلیان: من که برم لبنان، دیگه برنمیگردم...
پس از روشن شدن این که حملهی اسرائیل به سوریه و لبنان صرفاً دسیسهای بوده تا تمرکز ایران از جنگ با عراق منحرف شده و صدام نیز به تجدید قوای خود پس از فتح خرمشهر بپردازد، امام خمینی سریعاً دستور بازگشت نیروها را از سوریه صادر کردند.
آن شب ما در خانه حاج احمد بودیم تا صبح به همراه ایشان برای اعزام به سوریه به فرودگاه برویم. حوالی نیمه شب، درِ خانه حاجی به صدا درآمد.
حاج احمد رفت دم در و پس از مدتی با حالتی آشفته برگشت.
وقتی از او علت این آشفتگی را پرسیدم، جواب داد: «از قرار معلوم سه نفر از نیروها، توسط شبه نظامیان مسیحی متحد با اسرائیل، موسوم به نیروهای لبنانی دستگیر شدن.»
حاج احمد خیلی بیقرار و بیتاب بود او از وضع موجود ناراحت بود و میگفت: «چرا تیپ به این حالت در اومده؟ نصف اون توی سوریه و لبنانه و نصف دیگهاش تو جنوب و تعدادی هم توی تهران. تیپ قدرتمندی که ما داشتیم، حالا از هم پاشیده جمع کردن این وضع خیلی مشکله.»
در نهایت هم حرفی زد که چرت همۀ ما را پاره کرد؛ حاجی گفت: «من که برم لبنان، دیگه برنمیگردم اینها باید به فکر خودشون باشن. من میدونم که برم لبنان، دیگه برنمیگردم.»
با شنیدن این حرف، ما به او گفتیم: «این حرفها دیگه چیه که میزنی؟ انشاءالله میری و سالم برمیگردی.»
اما او باز هم با چشمانی اشکبار گفت: «نه من دیگه برنمیگردم»
حسابی تعجب کرده بودیم. این که حاج احمد این قدر قاطعانه حرف از برنگشتن میزد، برای ما عجیب بود. با اصرار از او خواستیم که علت یقینش را به ما بگوید. ابتدا سر باز میزد، اما سرانجام تسلیم شد و گفت:
«عملیات فتح المبین رو یادتونه؟ یادتون هست که پیش از عملیات قرار بود ۹۰ دستگاه نفربر آيفا، ۱۰۰ دستگاه تویوتا و بقیه امکانات رو به ما بدن؟ اما در عمل امکانات جزئی در اختیار ما قرار گرفت، من اون زمان خیلی ناراحت بودم و پیش خودم میگفتم که خدایا، چطور ممکنه با این امکانات کم عملیات کنیم. با این وضع من میترسم عملیات موفق نباشه و مایۀ آبروریزی بشه. خلاصه تو همین حالی که با خودم کلنجار میرفتم، از ساختمون ستاد بیرون اومدم تا وضو بگیرم توی اون تاریکی شب یه برادر سپاهی از پشت دستشو روی شونهام گذاشت و اونو فشار داد. با تعجب سرمو چرخوندم دیدم میگه برادر احمد، شما خدا و ائمه رو فراموش کردین، به فکر آمبولانس و امکانات مادی این دنیا هستین؟ توکل کن به خدا و این امکانات رو نادیده بگیر. به حق قسم، شما پیروز میشین. انشاءالله بعد از این عملیات هم عملیات دیگهای در پیش دارین به نام «بیت المقدس» شما بعد از عملیات بیت المقدس برای جنگ با اسرائیل عازم لبنان میشین و پایان کار شما اون جاست و از اون سفر برنمیگردین.»
با شنیدن این صحبتها، ما به شدت منقلب شده بودیم. به هر ترتیب، صبح فردا، به همراه او و تعدادی دیگر از نیروها عازم لبنان شدیم.
برگرفته از کتاب: میخواهم با تو باشم (خاطراتی از شهید احمد متوسلیان)؛ پدیدآور: علی اکبری؛ ناشر: یا زهرا (سلاماللهعلیها): ص 107و109
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
مامان دراز کشیده بود روی بام و دامنش پخش شده بود. دستهایش را باز کرده بود؛ مثل بالهای پرندهای که میخواهد پرواز کند به طرف آسمان و چشمهایش باز بود. دستش را تکان دادم و صدایش کردم دوست داشتم پاشود و دعوایم کند.
- چرا با دمپایی رفتهای توی اتاق؟ ببین چه بلایی سر نیمتنه زریات آوردهای.
اما از جایش تکان نخورد. خیره مانده بود به آسمانی که بوی گند میداد. به مادر گفتم: «نمیدانم دوباره کی، کجا مرده که بوی گندش همه جا را برداشته. میشود پرندهها توی آسمان بمیرند؟ تو هم خوابیدهای مثل بقیه؟»
مادرم جواب نداد. روی بازوی مادر خوابیدم. من هم باید مثل آنها میخوابیدم.
برگرفته از کتاب: یخ در بهشت؛ پدیدآور: جمعی از نویسندگان؛ ناشر: کتاب جمکران: ص 34و35
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
كريم سرش را برگرداند که به صدای بلند، با هوپر خداحافظی کند و تازه داشت پشت سر جانی میدوید که حیرتزده خشکش زد!
هوپر به جای آنکه مثل بقیهی پسرها فرار کند یک راست به سوی تانک جلویی میدوید.
کریم هوار کشید «هوپر نرو! مگه زده به سرت؟»
سپس در آن سوی جاده چشمش افتاد به پیرمردی که گویا چرخدستی ترهبارش را هل میداده و برای فرار از تانکها عجله کرده و بارش چپه شده بود! حالا هم خم شده بود و سعی میکرد گوجه فرنگیها، بادمجانها و فلفلهای قل خورده و افتاده توی جوی آب را جمع کند.
پیرمرد کمرش را که راست کرد، کریم دید که او پدر بزرگ هوپر است و بعد فریاد هوپر را شنید: «بابا بزرگ اونها رو ول کن برو تو خونه!»
پیرمرد هنوز این پا و آن پا میکرد که اولین تانک حرکتش را آهسته کرد و لولهی بزرگ توپش را سمت او چرخاند. پیرمرد با دستپاچگی در همان حال که انتهای قبایش دور پاهایش میپیچید دوید.
کریم پا به فرار گذاشت مثل باد به سمتِ نخالههای ساختمانی دوید، سرش را برگرداند تا آخرین بار نگاهی به جاده بیندازد. اما بیتوجه، پایش را روی بلوک سبکِ لقی گذاشت؛ که از زیر پایش در رفت و تعادلش را بر هم زد. درد کشندهای در مچ پایش احساس کرد و چنان به شدت افتاد که مچ پایش حتی بیش از پیش آسیب دید؛
از بالای شانهاش به آن سو نگاه کرد، عمق سرازیریای که در آن سقوط کرده بود، زیادتر از حدی بود که گمان کرده بود. بنابراین، تانکها و سربازها او را نمیدیدند.
خیلی با احتیاط راست نشست و از شکاف بین دو بشکهی خالی نفت به بیرون خیره شد.
هوپر با آن هیکل ترکهای و ترو فرزش، تنهای تنها آن پایین بود و عین جنزدهها تقریباً روبهروی اولین تانک، بالا و پایین میجَست! کریم در همان حال که چشمش به او بود دید که او خم شد و خیلی راحت چیزی را که از آنجا خوب دیده نمیشد از زمین برداشت؛ کریم چشمانش را تنگ کرد و به خودش گفت: یعنی چی تو دستشه؟!
و فقط توانست برق چیز بنفش رنگی را ببیند، با نفسهای بریده بریده آهسته گفت: «چی؟! یه بادمجون؟! آخه میخواد باهاش چه غلطی بکنه؟»
هوپر با ادا و اطوار نمایشی بادمجان را محکم نگه داشت. سپس با حرکتی جسورانه آن را بلند کرد سمت دهانش برد و کمی از ساقهی سبزش را گاز زد. رفتارش درست مانند آن بود که دارد ضامن نارنجکی را بیرون میکشد! بعد بادمجان را به سوی تانک نشانه گرفت و پرتاب کرد.
سربازِ روی برجک تانک که حسابی زرهپوش بود و کلاهخود آهنی به سر داشت سعی کرد با تفنگ امشانزدهاش، پسرک چُست و چابک را که جلوی تانکش جولان داده بود نشانه بگیرد اما بیفایده بود؛ سرباز در همان حال که بادمجان به سویش میآمد فریاد میکشید و هشدار میداد.
بادمجان به بدنهی تانک خورد و متلاشی شد!
مشتهای کریم از شدت نگرانی گره شده بودند، اما قلبش لبریز از احساس تحسین و ستایش بود!
زیر لب گفت: «هوپر گل کاشتی؛ گل، ولی حالا دیگه بدو! فرار کن.» ولی هوپر فرار نکرد بلکه بار دیگر یک راست به سوی تانک دوید؛
کریم که کم مانده بود قلبش بایستد، دید که هوپر به سرعت پرید سمت لولهی بزرگ توپ و یک لحظه که انگار تمامی نداشت از لولهی تانک تاب خورد، خیلی عادی؛ طوری که انگار دارد از میلهای در زمین بازی تاب میخورد.
در نظر کریم که از کپهی سنگها و نخالههای ساختمانی هوپر را تماشا میکرد، او یکهتاز و شکستناپذیر بود، اما معلوم بود که به زودی ورق بر میگردد!
برگرفته از کتاب: یک تکه زمین کوچک؛ پدیدآور: الیزابت لِرد؛ مترجم: پروین علیپور؛ ناشر: افق: ص 212تا215
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
مسألهٔ انتظار ما از حجت مسألهٔ توسل را توضیح میدهد.
این درست که ما آنها را شفیع و همراه طلب خود ساختهایم و حتی نمک طعام و رنج فرزندانمان را با آنها در میان میگذاریم
و این درست است که ما جز از اینها نمیخواهیم
ولی درستترین این است که از اینها جز خودشان را نخواهیم
و از آنها برای رسیدن به بتها و عروسکهای حقیر و ناچیزمان استفاده نکنیم و اینها را برای رسیدن به این آرزوهای کوچک زیر پا نگذاریم تا آنجا که با اشک و سوز بگوییم مهدی جان! آقا جان! اگر جواب مرا ندهی بر میگردم...
راستی به کجا بر میگردیم؟ به سوی چه کسی و در چه دنیای بزرگ و کوچکی؟
ما همهٔ این راهها را تجربه کردهایم و از همهٔ بنبستها زخم خوردهایم تا به اینها روی آوردیم. حال چگونه با برآورده نشدن خواستههای کوچکمان و مستجاب نشدن دعاهای ریزو درشتمان از اینها بر میگردیم و با آنها قهر میکنیم.
اگر ما به خاطر این خواستهها از اولیاء خود بریدیم و حتی در دلمان بر آنها خرده گرفتیم، معلوم میشود که ما این خواستهها را از آنها ضروریتر و مهمتر میدانیم و در هنگام تعارض، آنها را زیر پا میگذاریم، و بر آنها میشوریم.
در حالیکه آنها آمدهاند تا به من بیاموزند که چگونه با رنجها برخورد کنم و چگونه از نعمتها به غرور و تکاثر نرسم و چگونه در هر موقعیت، موضعگیری مناسب (با شأن بندگی) داشته باشم.
برگرفته از کتاب: وارثان عاشورا؛ پدیدآور: علی صفایی حائری (عین.صاد)؛ ناشر: لیلة القدر: ص43و44
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
@readandthink
رابطهی تلقی مردم از خود و دنیا با امر ظهور
حکومتهایی که میخواهند پاسدار امنیت باشند، و حکومتهایی که میخواهند پرستار رفاه و خدمت باشند، میتوانند با شورا و انتخاب ملت مشخص شوند. اما... آدمی که بیش از هفتاد سال (زندگی دنیا) است و حکومتی که قلمرو آن وسیعتر از خاه و جامعه و دنیاست، حاکمی میخواهد که بر این مجموعه آگاه و مسلط باشد.
اهداف حکومتی که بالاتر از امن و رفاه است و حوزهی حکومتی که بیشتر از خانه و جامعه و هفتادسال عمر در دنیاست، حکوتی دیگر و معیار انتخابی دیگر و روش انتخابی دیگر میخواهد...
مادام که تلقی مردم از خود و از دنیا دگرگون نشود، تحمّل حکومت الهی و علوی را نخواهند داشت که در بحثهای قبل اشاره کردیم که مردم حتی با شهادت اباعبدالله علیهالسلام به علی ابن الحسین علیهماالسلام روی نیاوردند و با کنار زدن یزید به حکومت علوی نپیوستند، که نان و رفاهی که آنها میخواستند به این ولایت سنگین نیاز نداشت.
برگرفته از کتاب: وارثان عاشورا؛ پدیدآور: علی صفایی حائری (عین.صاد)؛ ناشر: لیلة القدر: ص34و35
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
@readandthink
بهشتی چگونه شهید بهشتی شد:
آیت الله بروجردی این آخریها گوشش سنگین شده بود، هر کس حرف میزد ایشان میگفت بلندتر، وقتی محمد حرفی میزد، به او میگفت آرامتر.
محمد بعدها این شیوه را کنار گذاشت؛ «بنده از بحّاثترین و فریادکشترین طلاب قم بودم. در مدرسه فیضیه در بحث کفایه، وقتی با رفقا، جلوی کتابخانه مینشستیم و بحث میکردیم، فریاد بنده در مدرسه میپیچید.
حماقت، حماقت، که چی؟ ما میخواهیم حرف همدیگر را بفهمیم. پس چرا داد سرِ هم بزنیم؟
توفیق الهی در یک مرحله شامل حال من شد که بتوانم این شیوه را رها کنم.»
برگرفته از کتاب: زندگی سید محمد حسینی بهشتی؛ پدیدآور: افسانه وفا؛ ناشر: روایت فتح: ص15
@paragraphnoosh110
www.samanpl.ir
@readandthink