بی تــو آوارم و در خویـش فرو ریختهام
ای همه سقف و ستــون و همه آبادی من
مـردم به هر که آینه شد،سنگ میزنند
«از طـعنههای عـالم و آدم غمـت مـباد»
غالباً در هر تصادف میرود چیزی زِ دست
لحظه برخورد چشمت با نگاهم، دل بِرفت
ناله را هر چند میخواهم ك پنهان بر کِشم ؛
سینه میگوید که من تنگ آمدم ، فریاد کن . . !
کوله باریست پر از هیچ که بر شانهی ماست ،
گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست"
غم ک از حد بگذرد دل حس پیری میکند
سن هر کس را غمش اندازه گیری میکند