#طنز_جبهه😄😂
#روبوسی😘
روبوسی شب عملیات،😘 و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جداییها تفاوت میداشت.
کسی چه میدانست ! 🤔
شاید آن لحظه، همهی دنیا و عمر باقیمانده خودش یا دوست عزیزش بود.
و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت میافتاد.🤭
چیزی بیش از بوسیدن، بوییدن و حس کردن بود😇
به هم پناه میبردند🤗
بعضیها برای اینکه این جو را بر هم بزنند و ستون را حرکت بدهند،
میگفتند:
«پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید،
بقیه حقالنسا است، حوریها را بیش از این منتظر نگذارید»🤭😂
@parastohae_ashegh313
🍃•|❤️°🍃
#خدایا_ما_روے_تو_خیلی_حساب_کردیم
براے دلم و بی قرارے هایش
و العصر میخوانم و
تڪرار میڪنم
و تواصو بالصبر
و تواصو بالصبر
و تواصو بالصبر...
#اے_شهدا❣
#براے_حال_دلم_دعــا_ڪنید...✨
#پنجشنبه_هاے_شهدایـــی🕊
التماس دعا و صلواتــــ🤲
@parastohae_ashegh313
آخرین جلسه توجیهی🎤
آخر جلسه سردار بابایی یه جمله گفت
که فضا عوض شد😭
گفت:
" مثل اینکه حضرت زهرا اینجاست، نگران نباشید ... "✨
#مادر_جان_التماس_شهادتــــ
#شادے_روح_همه_شهدا_صلواتـــ
@parastohae_ashegh313
🍂🍁🍂🍁🍂
در میان ازدحام زندگی
در امتداد عبور لحظه ها...
در رفت و آمد🚶♂ قدمهاے بی تفاوت شهر...
انگار...
آوار میشود بر دلم...
اضطراب نبودنتـــــ💔
#کجایــی_یوسفـــ_زهــــرا؟💘
#روزتون_عطرآگین_به_حضور_آقــــا
@parastohae_ashegh313
#چــادرانہ
خواهرم...🧕
میدانی شیرینی چادر در چیست؟❣
اینڪہ تو لباس سربازے
#حجت_ابن_الحسن را بر تن میکنی
اینڪہ مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می آید✨
و تو دو گوهر گرانبهاے 💎
خویش را
ڪہ حیا و عفتت میباشد را حفظ میڪنی
با همین یک چادر ساده
میدانی به استحڪام چند خانواده ڪمڬ کرده اے؟❤️
میدانی جلوے چه میزان
گناه را گرفته اے؟👌
به خدا قسم اینها
با دنیایی قابل تعویض نمیباشند...
@parastohae_ashegh313
#طنز_جبهــہ
شلمچه بودیم!
آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌚
بچه ها همه کُپ کرده بودند😳 به سینه خاکریز.
دور شیخ اکبر نشسته بودیم
و میگفتیم و میخندیدیم😄
که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣
الایرانی! الایرانی!🇮🇷
و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون💥
نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند:😱
القم! القم، بپر بالا
صالح گفت: ایرانیند!🧐
بازی درآوردند!🤔
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الید بالا!😰
نفس تو گلوهامون گیر کرد🤢
شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😱
خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!👻
دیگری گفت: اقتلوا کلهم جمیعا🤭
خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون کنن🥀
و بعد شهادتین رو خوند🕊
دستامون بالا بود🙌 که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا🚶♂
همه گیج و منگ بودیم😇 و نمیدونستیم چیکار کنیم
که یهو صدای حاجی اومد که داد زد:
آقای شهسواری!
حجتی!
کدوم گوری رفتین؟!🤨
هنوز حرفش تموم نشده بود
که یکی از عراقیا کلاشو🧢 برداشت
رو به حاجی کرد و داد زد:
بله حاجی! بله! ما اینجاییم😧
حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟😑
گفت:چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم
زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!
🤪😜😝😂
@parastohae_ashegh313
🍁•°•°•°•🍁•°•°•🍁•°•°•°•🍁
رد میشود این جمعه
و تا لحظه آخر
از آمدن سبز تو
اما اثری نیستـــــ😔
🍂🍂🍁🍂🍂
#غروب_جمعه_ها
درستــ مثل چاے سرد شده استـــ
از دهن افتاده و تلخ...
اول صبحش گرم است و دلچسبـــ...
غروبـــ ڪہ میشود،
ساعتـــ⏰ ڪند میشود
دل پر میشود💔
درون سرهایمان ترافیکــ میشود...
جمعـــہ ها باید همیشه
صبــــح بماند...
غروب هایش، آدم را
زنده به گور میڪند...💘
#منتظران_مهدے
@parastohae_ashegh313
#کرامات_شهدا
نزدیک غروب، مرتضی داخل یڪ گودال
پیڪر شهیدے را پیدا ڪرد.
با بیل خاڪ ها را بیرون میریخت
هر بیل خاڪ را ڪہ بیرون میریخت
مقدار بیشترے، خاڪ به داخل گودال برمیگشت😳
نزدیڪ اذان مغرب بود
مرتضی بیل را داخل خاڪ فرو برد و گفت: فردا برمیگردیم
صبح به همراه مرتضی به فڪہ برگشتیم
به محض رسیدن به سراغ بیل رفت
بعد آن را از خاڪ بیرون ڪشید و حرڪت ڪرد!
با تعجب گفتم:
آقا مرتضی کجا میرے؟!!!🧐
نگاهی به من ڪرد و گفت:
دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت:
من دوست دارم در فڪہ بمانم!
بیل را بردار و برو...🍃
🎙#راوے_بسیجیان_تفحص
@parastohae_ashegh313
افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت به کارگیرید؛ نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطرهی خانهای سابق را تداعی میکنند.
#حاج_قاسم_سليمانی
@parastohae_ashegh313
🌙🌌🌙
شهیدان،
نامه گلگون نوشتند🥀
شهادتــــ نامه را با خون نوشتند
بنازم این همه ایمان و ایثار
به تاریخ جهان، قانون نوشتند🍃
#بی_قرارے
#و_پایان_این_بیقرارے_بهشتــ_است
#شبتون_پر_از_مهر_خدا✨
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
#کارے_بکن_کارستـــان
سال 65 در رويارويى با دشمن متوجه شديم🤭
تانكهاى عراقى درست روبرويمان در فاصله يك كيلومترى در حال پيشروى هستند😥
آن موقع فرمانده دسته ادوات بودم.
رو كردم به يكى از بچه ها به نام 'مصطفى' و گفتم مى خواهم كارى كنى كارستان👌🍃
او هم گفت به چشم🤦🏻♂ و خمپاره را با فرمان آتش روانه كرد.
قبل از شليك گفت: خدايـــا🤲
گلوله را به اين نيت شليك مى كنم كه اولين تانك دشمن را كه سرستون است منهدم كند
بعد عبارت 'بسم الله قاصم الجبارين' را به زبان آورد و آتش☄ كرد
با كمال تعجب😳 همه با چشمان خودمان ديديم كه گلوله درست رفت داخل لوله تانك و آن را منفجر كرد
از خوشحالى😍 هركس هر چقدر مى توانست پريد هوا و 'مصطفى' غرق بوسه شد.
@parastohae_ashegh313
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ📜
#شهید_عباس_دانشگر 🥀
راستــی!!!
دردهایم کو؟؟
چرا من بیخیال شده ام؟؟
نکند بی هوشم؟
نکند خوابم؟
مثل آب خوردن، چندین هزار، #مسلمان را کشتند
و ما فقط آن را مخابره کردیم
قلبــــ چند نفرمان به درد آمد؟
چند شبـــ خواب از چشمانمان گریختـــ؟
آیا مستـــ زندگی نیستیم؟؟
#جوان_مومن_انقلابی
#شهید_دهه_هفتادے
@parastohae_ashegh313
#مطالعه🙇🏻♂
وقتی از عملیات خبری نبود،
می خواستی پیداش کنی،
باید جاهای دنج را می گشتی.
پیداش که میکردی، می دیدی کتاب📚 به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست.
ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتابهاش.
گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز📖 می ماند تا برگردد.
✍یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 52
#گرامیداشت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی📚
@parastohae_ashegh313
#خستـــگی
یک بار منزل ایشان شام🍲 دعوت بودم.
وقتی رفتیم، هنوز نیامده بود.
هرچه منتظر شدیم⏰ نیامد.
مجبور شدیم شام را بخوریم.
آن شب آنجا خوابیدیم.
اذان صبح وقتی برای نماز بلند شدم، دیدم پشت در ورودی آپارتمان یک نفر دراز به دراز خوابیده😴 است.
چون تاریک بود، دقت کردم.
دیدم یوسف است؛ با پوتین و لباس پاسداری .
تا ساعت دوازده شب ما بیدار بودیم، نیامده بود.
خانمش می گفت: « گاهی دو یا سه شب به خانه نمی آید.
اگر فرصت کند و دو سه ساعت بیاید، همانجا پشت در از زور خستگی با پوتین و لباس می خوابد و صبح هم پا می شود و می رود سرکار. »
#شهید_یوسف_کلاهدوز🕊
✍کتاب هالهای از نور، ص100
@parastohae_ashegh313
صبح؛🌝
هدیه🎁 شگفت انگیز خداوند است
فرصت جدیدی برای بهتر بودن
و تلاشی دوباره
از این فرصت تازه،
نهایت استفاده را ببر👌
#روزتون_شهـــدایی🤲🍃
@parastohae_ashegh313
#طنز_جبهــہ😄😄
#مرخصى
پس از مدت ها درى به تخته خورد
و دسته ما بار و بندیلش👝 را بسته بود که فاصله بین دو عملیات را برود مرخصى
و یک آبى زیر پوستمان برود و هوائی تازه کنیم و قبراق و با روحیه برگردیم😍
بین ما بودند کسانى که شاید شش ماه بود مرخصى نرفته بودند😱 یا نخواسته بودند بروند
اما این وسط دوستان دیگر انگار جان فک و فامیل شان قسم خورده بودند که حال ما را بگیرند و مرخصى رفتن را کوفت مان کنند🤨
یکى رد مى شد و مزه مى پراند که : کجا؟ 😕
مگر امام نگفته جبهه ها را گرم نگهدارید و خالى نگذارید؟🤭
اما همین که دومى گفت که: مگر
نمیگفتید ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند؟
معطل نکردیم و دسته جمعى گفتیم : بله
درسته شنیدیم اما مصرع دومش را نشنیدید🙄
حالا بشنوید:🗣
ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند
ما مى رویم به تهران امام تنها نماند !🍃
حسابى خندیدیم و آنها که قصد داشتند سر به سرمان بگذارند
بور شدند و رفتند پى کارشان😄👌
@parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطراتــــ🌹
به خاطر مساله اے یه نامه✉️ تند
به سید نوشتم که یعنی من از گروه رفتم...
حالم خیـــلی بد بود و حسابی شاکی بودم😔
وقتی اومدم خونه و چشم روے هم گذاشتم، #حضرت_زهـــرا رو به خواب دیدم
و شروع کردم گلایه از مجلــہ،
بی بی فرمود:
با بچه من چکار دارے؟!!!✨
من دوباره از حوزه و سید نالیدم،
اما باز بی بی فرمودند: با بچه من چکار دارے؟
سومین بار که حضرت زهرا این جمله رو فرمودند، از خوابـــ پریدم...
یه نامه💌 از سید به دستم رسید که نوشته بود؛ یوسف جان!
دوستت دارم
هرجا میخواے برے برو!
ولی بدان براے من پارتی بازی شده و اجدادم هوام رو دارن...🍃
✍منبع: کتاب همسفر خورشید
#شهید_سید_مرتضی_آوینــی
@parastohae_ashegh313
#زمزمه_هاے_زیبــا
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی🥀
هرگاه صداے اذان به گوشش میرسید
بلافاصله وضو میگرفت و به نماز می ایستاد🍃
این عادت همیشه حسین بود✨
یک شب🌌 که همه خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم
نور ضعیفی💫 را در آشپزخانه دیدم
به سمت آشپزخانه رفتم👈
حسین را دیدم که با صداے زیبایش #زیارت_عاشورا می خواند🕊
گفتم مادر چرا چراغ💡 را خاموش کرده اے؟
گفت: میخواستم شما بیدار نشوید.
زمزمه های زیباے حسین هنوز هم در خانه به گوشم میرسد♥️
@parastohae_ashegh313
همه دلخوشیم آخر شب ها 🌙 این است
دو سه خط با تو
سخن گفتن و آرام شدن
#رفیق_شهیدم🕊
آرامش آسمان شب
سهم قلبتــ❣ــان باشد
و نور ستاره ها🌟
روشنیِ بی خاموشِ تمام لحظه هایتان
#شبتون_نورانی
@parastohae_ashegh313
بسم رب الشهـــداء والصدیقیـــن🌷
مثل این رزمنده بیسیـــم چـــی
امروز را با لبخنــــد شروع ڪنید
#سلام_صبحتان_پر_از_عطر_شهـــدا🌷
@parastohae_ashegh313
#شهید_گمنام🥀
قبل از اذان صبح برگشت.
پیکر شهید هم روی دوشش بود.
خستگی در چهره اش موج میزد.
برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهی🥀ـد حرکت کردیم.
خسته بود و خوشحال.
می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.
فقط همین شهید🍂 جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم🍃
خبر خیلی سریع رسید تهران.
همه منتظر پیکر شهید⚰ بودند.
روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع با شکوهی برگزار شد
می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.
قرار شد فردا شب🌌 از جلوی مسجد حرکت کنیم.
بعد از نماز بود.
با ساک وسایل👝 جلوی مسجد ایستاده بودیم.
با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم😄
پیرمردی جلو آمد.
او را می شناختم. #پدر_شهید بود.
همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود🍃
سلام کردیم و جواب داد.
همه ساکت بودند.
انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست.
آقا ابراهیم ممنون🙏زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.
چشمانش گرد شده بود از تعجب!😳
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
چشمانش خیس از اشک بود😭
صدایش هم لرزان و خسته:😞
دیشب پسرم را در خواب دیدم.
میگفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم،
هر شب مادر سادات #حضرت_زهرا(س) به ما سر می زد🌟
اما حالا!
دیگر چنین خبری برای ما نیست😔
می گویند #شهداے_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند.
پیرمرد دیگر ادامه نداد.
سکوت جمع ما را گرفته بود.
به #ابراهیم_هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد😭 و پایین می آمد.
می توانستم فکرش🤔 را بخوانم.
ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ #گمنامی🕊
@parastohae_ashegh313