eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
نفس های شما پر از هوای بهار🌸 است و سبز می کند جانم را، روشن می کند صبحم را، نامت را که می برم بوی شکوفه می گیرد وجودم✨ مصطفی رسول هادی دلها رسول هادی دلها 🖤 🌷@parastohae_ashegh313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋مروری بر 3⃣2⃣ 🌷🌷🌷 : " جهاد سردار ، جهاد بزرگی بود و خداوند نیز شهادت او را شهادتِ بزرگی قرار داد. باید همین‌جور به شهادت می‌رسید. خوشا به‌حال که به آرزویش رسید، او شوق شهادت داشت و برای آن اشک می‌ریخت و داغ دارِ رفقای شهیدش بود ." @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین با لبخند کاسۀ انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست، بوی گلاب را توی بینی اش کشید و سبکبال گفت: «بو ی ایران می ده، بوی آرامش و امنیت.» لحظه ای انگار که در افکاری شیرین فرورفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد «هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمدالله الآن مــردم ایــران بــا خیــال راحــت دور هم جمع می شــن، می گن، می خندن، خب گاهی هم مشــکلاتی دارن، اما در امانن!» دوباره مکث کرد. کاســۀ انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد. سرش را که بالا گرفت پرده ای از اشک روی چشــم هایش را گرفتــه بــود و درحالی کــه می خواســت بغــض فروخفتــه اش را در صدایش بروز ندهد، ادامه داد «امّا مردم مظلوم ســوریه آوارۀ بیابونن. نه خواب درســتی دارن و نه خوراکی، چون که امنیت ندارن، هر روز توی کوچه های همین دمشــق، صدای گریۀ بچه هایی میاد که تازه یتیم شــدن یا مادرشــون رو مســلحین به اسارت بردن.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
به نظرم حالاحالا، حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامۀ صحبت هایش را فروخورد. نگاهی به صورت درهم رفته اش کردم، نجابت نگاهش لالم کرد. احساس کردم، هیچ دلگیری ازش ندارم. اصلاً حق می دادم به او که با آن همه مصیبت و فجایعی که در اطرافش اتفاق می افتد و می بیند این قدر توی خودش رفته باشد. ســارا کــه طاقــت غــم و غصــۀ پــدر را نداشــت، خــودش را جلو کشــید تا اندک فاصله شان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمی توانند بی تفــاوت باشــند. کاســۀ انــار را برداشــت و چنــد قاشــق تــوی دهــان حســین گذاشــت. گرۀ ابروهای پدر باز شــد، دســت هایش را روی شــانه های سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیق ترین احساسات پدرانه داشت گفت: «خیلی خوشحالم که شما اومدین دمشق.» زهرا و ســارا که دوســت داشــتند این لحظات تا ابد ادامه داشــته باشــد، ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد: «دلم می خواست بیاید اینجا و همه چیز رو از نزدیک ببینید، جوونای بســیجی و رزمندۀ ســوری رو ببینید، ایثار و فداکاری هاشــون رو ببینید،ظ لمو س تمیر و کهب هن اما سلامب ها ینس رزمینو م ردمم ظلومشم ی شه،ب بینید و زینب وار پیام مقاومت رو تا هرجایی که می تونید، ببرید و زنده نگهش دارید!» ناگهان زهرا انگار که کشف تازه ای کرده باشد، پرید توی حرف های حسین و گفت: «خب پس چرا می خواید ما بریم لبنان؟ بذارید اینجا بمونیم!» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
هممون به یه رفیق آسمونی نیاز داریم که وقتای خستگی و درد و بُهت بیاد پیشمون و ازمون بپرسه هوس سفر نداری ز غبار این بیایان... 🧡 🆔@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا