تازه از خواب بیدار شده بودم ، تقریبا پنج شش ساعتی استراحت کرده بودم خستگی از تنم بیرون رفته بود ، آخه بعد از ۴٨ ساعت استرس و کارای عملیاتی دیگه بریده بودم .
اولین کسی رو که دیدم ذولفقار بود ، سر و صورتش کاملا خاکی بود ، گفتم به بچه ها سر کشی کردی ، همه چیز ردیفه .
گفت : خیالت راحت همه چیز ردیفه ، گفتم : آخرین دفعه چه وقتی سرکشی کردی به خط ، گفت چهار پنج ساعت قبل .
ناراحت شدم
بهش گفتم برادر اینکه خیلی وقت پیشه دوباره برو سر بزن .
چیزی نگفت
یه کم آب خورد و دوباره رفت بالای تل برای سرکشی
آخرای شب باهاش تماس گرفتم ، گفتم اوضاع چطوره ؟
گفت همه چیز خوبه
بهش گفتم پس من میخوابم ، اگه خبری شد با من تماس بگیر.
دوباره خوابیدم
صبح برای نماز بیدار شدم
با ذولفقار تماس گرفتم .
با صدای خیلی خسته و گرفته جواب داد
بعد از نماز یکی از فرمانده گروهان ها آمد پیشم و سراغ ذولفقار رو گرفت ، گفتم پیش بچه ها توی خطه .
گفت : خدا قوتش بده الان چهار روزه یک لحظه هم نخوابیده .
یک لحظه خشک شدم
انگار یکی یک بشکه آب یخ ریخته باشه روی سرم
سریع بیسیم رو برداشتم صداش کردم گفتم زود بیا پیش من
وقتی آمد پیشم
رنگش سرخ شده بود
خستگی از چهره اش میبارید سر و صورتش پر خاک بود
عرق شرمندگی روی پیشونیم نشست
گفتم : ذولفقار تو خودت یکی از فرمانده های رده بالای تشکیلاتی ، من حواسم نبود تو خودت نباید بگی نیاز به استراحت داری .
گفت : فلانی من اینجا برای خدمت کردن آمدم نه برای فرماندهی .
از خجالت سرم رو پایین انداختم و چیز دیگه ای نتونستم بگم.
🌹 سردار بزرگوار شهید حسین فدایی
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
#خاطرات_شهدا
همیشه خودش رانندگی میکرد ، هیچ کسی ندیده بود که حاجی از راننده استفاده کنه!!
میدیدم که بعضی ها براشون جای سوال بود ، این قضیه!!
حتی برای خودم هم این سوال پیش آمده بود
ایشون فرمانده همچین تشکیلاتی با این همه مشغله کاری چرا خودش همیشه رانندگی میکنه؟
تازه از بعضی نگاه ها هم باید ایشون باید خودشون پشت فرمان نمی نشست.
بلاخره فرماندهی به این بزرگی..
بیشتر مسئولین در رده ایشون به غیر از راننده یکی دوتا محافظ هم همیشه باهوشون بود .
در جواب خیلی ها وقتی میپرسیدن حاجی چرا خودت رانندگی می کنی؟
می گفت ، من کمرم درد میکنه و روی صندلی کناری نمی تونم بشینم . صندلی راننده برام بهتره ، تازه حوصله ام هم سر نمیره توی مسیر ، سرگرم می شم .
ولی این جواب حاجی برای من قانع کننده نبود
تنها شدیم توی یه مسیری...
ازش سوال کردم
جواب داد :
فلانی ، من خودم برای خدمت آمدم اینجا
نیامدم که کسی رو به خدمت بگیرم
مسئله مهمتر اینکه ، میترسم وقتی کسی به عنوان راننده کنارم باشه خدایی ناکرده غرور بهم امان نده و برای یک لحظه فکر کنم آدم بزرگی هستم .
بعضی مسائل خیلی ناچیز و پیش پا افتاده نشان دهنده روح بزرگ بعضی آدم هاست
🌹شادی روح سردار شهید ابو حامد صلوات
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
💝وصیت نامه شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری💞✨
°•°•°•°•🌷اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک تر است، روضه اباعبدالله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام می گیرد.🌷°•°•°•°•
#مدافعان_حرم
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
این دقتها شهادت را رقم میزند
#متن_خاطره :
هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود. عطاءالله مثل همیشه پدرش رو مجبور به بستنِ مغازه کرد .
میگفت : کار کردن وقتِ نماز برکت نداره ، بریم مسجد ، بعد که برگشتیم خودم همهی کارها رو میکنم ، اینطوری پولیکه در میارین دیگه شبههای نداره وآدم رو به یه جایی میرسونه...
🌷خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری
📚منبع : کتاب سیرهی دریادلان 2
#نماز_اول_وقت
#شهیداکبری
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
#شهیدانہ🌹🍃
یــادت باشــد☝️
شهیــد اسـمـ نیســتـ،
رســـمـ استـ !!!👌
شهیــد عکسـ🎨 نیسٺـ
ڪـہ اگـر از دیوار اتاقت برداشتــے📸
فراموش بشـــود!!!💔
شهیـــ🌼ـد مسیــ🚧ـر است،
زندگیـست،راهـ است،
مـــ👌ـرام است!☺️
شهید امتحـانـ📃
پس دادهـ استـ..👌
شهیــد راهیست
بـہ سوے خــــ🌿ـدا!!!🌹
🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺
@parastohae_ashegh313
🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺
کاش همهی نمایندگان مجلس اینگونه بودند
#متن_خاطره
توی انتخابات مجلس شورای اسلامی رأی آوردیم
با حاج آقا راه افتادیم بریم افتتاحیه نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم ، مرحوم ابوترابی گفت : نگهدار...
ایشون با یه حالت خاصی به درب ورودی مجلس نگاه کرد و گفت :
این در رو ببین! اگه ما به وظیفه خودمون در قبال مردم عمل نکنیم ، این در برای ما دروازه جهنم خواهد شد...
🌷خاطره ای از سیدالأسرا مرحوم سید علی اکبر ابوترابی
📚 منبع : کتاب "به لطافت باران" نوشته بیژن کیانی
#وجدان_کاری
#ابوترابی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
بی تفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم
#متن_خاطره :
بچه که بود ، با داداشش رفت خونه همسایه .
اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانه اش بلند...
محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه ، اما قدش نرسید.
با همون شیرین زبونی کودکانه به همسایه گفت : فاطمه خانوم!
می خوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید...
🌷 خاطرهای از کودکی شهید محمودرضا وطنخواه
📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲
#امر_به_معروف
#شهیدوطن_خواه
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
روش جالبِ شهید میثمی در امر به معروف کردن
#متن_خاطره
عبدالله باز هم انگشترش رو بخشیده بود.
ازش پرسیدم : این یکی رو به کی دادی؟
گفت: یه بنده خدا انگشترِ طلا دستش بود، و نمیدونست طلا برای مرد حرامه.
وقتی انگشترِ طلا رو از دستش در آورد، انگشترِ خودم رو بهش دادم...
🌷 خاطرهای از روحانی شهید عبدالله میثمی
📚 یادگاران۵ « کتاب شهید میثمی» ، صفحه ۷۵
#شهیدمیثمی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید
#متن_خاطره :
چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست.
رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچهها عکس می اندازه ...
پرسیدم : این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی ، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟ گفت: یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
📚منبع: کتاب آخرین امتحان ، صفحه 24
#مهربانی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
بخوانید و لذت ببرید
#متن_خاطره:
در فاصلۀ چند متری ، با عراقیها درگیر شدیم. کاظم روی تپه بود که زخمی شد. رفتم کنارش و دیدم خونِ زیادی ازش رفته.
خواستم بلندش کنم که بهم گفت : من رو اینجا بذار و برو ...
بهش گفتم : تو رو می رسونم بیمارستان ...
اما کاظم گفت: آقا امام زمان(عج) رو به رویم نشسته
بعد هم آرام گفت: السلام علیک یا امام زمان(عج) و پر کشید...
.
🌷خاطرهای از زندگی سردار شهید کاظم خائف
📚 منبع : کتاب افلاکیان ، صفحه 178
#شهیدخائف
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝