#قسمت221
و پیت ها را از سر پله ها بالا آورد. فردا برگشــت با یک تانکر بزرگ نفت که دویســت لیتر ظرفیت داشــت. دو تا کارگر، تانکر را گوشۀ حیاط گذاشتند. گفتم: «حاج آقا نه من راضی ام و نه حسین آقا.» گفــت: «نگــران نبــاش، بــرای همۀ همســایه ها، تانکر ســفارش دادم.» آرام شــدم و دعایش کردم.
***
زمســتان نفس های آخرش را می کشــید که حســین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه جان، ساکت رو ببند، بچه ها رو حاضر کن، بریم یه خونۀ دیگه.» گفتم: «از دربه دری و خونه به دوشــی خســته شــدم. همین امســال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟» گفــت: «خونــه ای کــه بــه جــای چنــد مــاه یه بــار، حداقــل هفتــه ای یه بــار به شــما سرمی زنم، خونه ای نزدیک جبهۀ سرپل ذهاب.» دید که رفتم توی فکر، پرسید: «هستی؟!» محکم گفتم: «آره تا هرجا که بخوای با تو میام.» دستش را به شانه ام زد و گفت: «پروانه، سالارِ حسین یعنی همین.» ساک را بستم با کُلی لباس پشمی و زمستانی، حسین خندید: «اینجا زمستونه و سرپل ذهاب بهار. خبری از برف و یخ نیست. هوا اون قدر لطیفه که فکر می کنی آخر اردیبهشته و توی باغ های فخرآباد، قدم می زنی.» اسم قدم را که آورد. یاد همسایۀ توی کوچه مان«قدم خیر خانم» افتادم. همسر یکی از فرمانده گردان ها به اسم ستار ابراهیمی. از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همســرش بهش گفته که می خواهد او را به ســرپل ذهاب ببرد. از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم: «فقط ما می ریم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت222
گفــت: «فعــلاً، بلــه، مــن بایــد از خودم و خونواده ام شــروع کنم تا از بقیه هم بخوام خونواده هاشون رو به منطقۀ جنگی بیارن.» خندیــدم و خنــده ام کــش آمــد: «پــس چنــدان هــم باغ و بســتان نیســت. منطقۀ جنگی یعنی، توپ و تانک و بمباران.» پرسید: «پس نیستی.» گفتم: «ساکمو بستم، فقط پوتین نپوشیدم.» اگر این گفت وگوها هم نبود، حسین واقف به فکر درونی من بود و می دانست که حاضر هستم هرجا برود با او باشم، حتی خط مقدم. سوار تویوتای جنگی فرمانده تیپ شدیم. راننده نداشت خودش پشت فرمان نشست. وهب و مهدی چپ و راستِ من، نشستند. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب از تنگه ای که به طرف سرپل ذهاب سرازیر می شــد، رد شــدیم. طبیعت، همان بهشــتی بود که حســین توصیفش کرده بود. ســبزه ها تــا زانــو بــالا آمــده بودنــد و بــاد آن ها را روی هم می خواباند. نه از ســرما خبری بود و نه از برف و یخ. ساعتی پیش، نم بارانی روی دشت نشسته بود و به فرش سبز طبیعت، طراوت بهارانه داده بود. حسین شیشۀ تویوتا را پایین کشــید و گفت: «بو بکشــید.» و هوا را از راه بینی تا ته ریه اش فرســتاد. من محو طبیعت بودم. پرسیدم: «اینجا جبهه بوده؟» گفت: «وقتی عراقی ها تا سرپل ذهاب اومدن، اینجا عقبۀ جبهه بود.» گفتم: «الآن جبهه کجاست؟.» گفت: «یه کم جلوتر می رســیم ســرپل ذهاب. ســمت راســت شــهر، مرز عراقه.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت223
اونجا یه گوشه از جبهه س امّا جبهۀ اصلی و فعال اون طرف قصرشیرینه که عراقیا بعد از اون کــه تمــوم شــهر رو بــا خــاک یکــی کــردن، بــه عقــب رفتن و خط جلوی شــهر بسته شده.» دقایقی بعد وارد شهر سرپل ذهاب شدیم کم وبیش مردم به شهر بازگشته بودند. امّا ویرانی از سر و روی شهر می ریخت. خانه ها یک طبقه و در و دیوارشــان همه، ســوراخ بودند و متربه متر آســفالت خیابان ها، خراش خمپاره و توپ نشسته بود. حسین آهسته از برچسبی چاله ها رد شد و هرازگاهی، نیم نگاهی به خانه ای می کرد و جایی را نشان می داد که در آغاز هجوم عراقی ها، محل استقرار بچه های سپاه همدان بوده و با حسرت از شــهدایی می گفت که توی این خانه های خالی از ســکنه، شــب زنده داری می کردند از شهیدان بهمنی، فریدی، حاج بابایی و مظاهری. از شهر به جاده ای که به پادگان ابوذر می رفت، چرخیدیم. خودروهای نظامی ارتش و سپاه از سمت مخالف ما می آمدند و به سمت قصرشیرین می رفتند. از دور ســاختمان هایی یک شــکل و پنج طبقه نمایان شــدند. وارد پادگان که شــدیم. از بلندگوهــای پــادگان صــدای اذان مغــرب آمــد. حســین از دژبانی رد شــد و گفــت: «تــو جبهــه هیــچ کاری مقــدم بــر نمــاز اوّل وقت نیســت.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
حق با من بود. هر وقت فکرش را میکردم، میدیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگتر بود. فکر کردم: بگذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت میکنم براش. از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم: ولش کن. مهم نیست. بی خیال. پشت بیسیم صدایش میلرزید. مکث کرد. گفتم: بگو حاجی. چی میخواستی بگی؟ گفت: فلانی! دو سال پیش یادته؟ توی بدر؟ حق با تو بود. حالا که فکر میکنم، میبینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت.
شهید#حسین_خرازی🕊🌹
@parastohae_ashegh313
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_نوشت |#روایتی از دردهای #حاجقاسم
یادگاری رفقای شهیدم ...❣
درد مردم و درد دینه که آدم رو میکُشه!💔
راوی #استادراجی🎤
#شهید_سلیمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زیارتنامه_شهدا🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا
🔸#شهید_کاظم_نجفی_رستگار در سوم فروردینماه سال ۱۳۳۹ در روستای اشرف آباد شهرری به دنیا آمد. او ، با آغاز جنگ راهی جبهه شد و در عملیات بیتالمقدس با مسؤولیت فرماندهی «گردان میثم» از لشکر حضرت ۲۷ محمد رسول الله (ﷺ) شرکت کرد. آقا کاظم پس از آزادسازی خرمشهر در رکاب #حاج_احمد_متوسلیان به لبنان شتافت و مدتی پس از اسارت حاج احمد به ایران بازگشت.
🌹پس از استعفای علیرضا موحد دانش از فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا (علیهالسلام) به پیشنهاد او، کاظم رستگار فرماندهی این تیپ را بر عهده گرفت. سرانجام این فرمانده شجاع جبهه در عملیات بدر و در خط مقدم نبرد شرق رودخانه دجله در ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۶۳ به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۱۳ سال در منطقه هورالهویزه تفحص شد و در قطعه ۲۴ بهشت زهرای تهران، ردیف: ۷۴، شماره: ۲۳ به خاک سپرده شد.
📥منبع : فارسنیوز
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
همسفر 7.mp3
زمان:
حجم:
22.77M
📗 همسفر
فصل ❼
#شهیدسیدمحمودموسوی
#اللهمعجللولیکالفرج
✦════•❁🌷❁•════✦
فصل6 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27521
1.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام مامان
خوبی؟ ❤️
📻 صدای آرمان عزیز رو میشنوید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهید_آرمان_علی_وردی
🌙شبتون آرام با یاد شهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۷۵
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313