eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت شانزدهم مادر لباس‌هاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش
قسمت هفدهم محمدت را خوب ببين كه ديگر نمي‌بيني‌اش. مادر گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علي‌اكبر آقا حسين. محمد پا از خانه بيرون گذاشت. مادر نگاهش مي‌كرد؛ نگاه به راه رفتنش، به قد و بالايش. محمد رسيده بود وسط كوچه، دوباره برگشت و مادر را نگاه كرد و گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نمي‌بيني‌اش. مادر قدمش را از كوچه برداشت و داخل خانه گذاشت و گفت: خدايا، من راضي هستم. نكند دلم بلرزد. محمد رفت سر كوچه. برگشت و دستش را به ديوار گذاشت. مادر دوباره از خانه بيرون آمده بود. محمد با صداي بلند گفت: مادر، دوباره محمدت را ببين كه ديگر نمي‌بيني‌اش. مادر نگاهش كرد و گفت: برو محمدجان، بخشيدمت به علي‌اكبر آقا امام حسين(علیه‌السلام). محمد رفت. مادر با خود گفته بود: همة جوان‌هاي عالم فداي علي‌اكبر حسين(علیه‌السلام)، نه فقط محمد، همة جوان‌ها. كاش تاريخ بازمي‌گشت. عصر عاشورا بود و ما بوديم. آن وقت هيچ‌گاه نمي‌گذاشتيم تا علي‌اكبر برود. كاش و تنها كاش. . . ادامه دارد… اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313
|✌️🏻📸| بهم‌گفت:ڪہ‌چی!؟ هی‌جانباز_جانباز... ؛💔 میخواستن‌نرن...! ڪسےمجبورشون‌ڪرده‌بود؟! گفتم:چرا اتفاقاً... مجبورشون‌ڪرده‌بودن.(: گفت:ڪی! گفتم:همونـےڪہ‌تونداریش. گفت:من ندارم!؟چیو...! گفتم: .🙃🖖🏻 📸 اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
\🌐🕊\ 🦋 و اینک وصیتم به مادر، خواهر و همسرم و عمه هایم و همه مادران و خواهران و همسران شهدا، این است که با از خون شهدا پاسداری کنید که اگر توانستید خود را با حجاب پاک نگه دارید این یک جهاد بزرگ است. 💠 از شما میخواهم که از روحانیت مبارز خط امام حمایت کنید که هرچه ما داریم از برکت این روحانیت است که در راس همه آنها امام خمینی نایب (عجل‌الله) را داریم که با یاری خدا ما را از خواب غفلت نجات داد. 🖌فرازی از وصیتنامه اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
حسین به موازات فعالیّت قرض الحسنه، ستاد کنگرۀ فرماندهان و 0008 شهید استان همدان را راه اندازی کرد و خودش در همان دو روز آخر هفته ای که به همدان می آمد. به هدایت مجموعۀ استان برای معرفی سیرت شهدا پرداخت. این کار به او انرژی می داد و دیگران هم از تدبیر و تحرک شبانه روزی او انرژی می گرفتنــد. گویــی کــه کنگــره نه یک فعالیت فرهنگی که محفلی برای انس و دیدار با شهدا برای او در این دنیاست. به این امید که آنان را به جامعه بیشتر بشناساند. این شناساندن، داغ او را تازه می کرد. گاهی تصویر او را توی تلویزیون می دیدم که از دور ماندن از همرزمان شهیدش با حسرت حرف می زند و اشک می ریزد. اشکی که داشت دل او را مثل آینه صاف و صیقلی می کرد. تا بیشتر و بیشتر به شهدا نزدیک شود. تلاش هنرمندانۀ حســین و دوســتانش در گســترش معارف شــهدا خیلی زود به بار نشست. من و دختران و پسرانم را هم تشویق می کرد که در این عرصه وارد شــویم. بــا او بــه گلــزار شــهدا می رفتیــم. قصــۀ بعضی از شــهدا را برایمان روایت می کرد و از عظمت، شجاعت، مظلومیت و گمنامی آنان، خاطره ها می گفت. پیوند عاطفی حسین با شهدا مثل یک جویبار زلال و چشم نواز در زندگی ما جاری شد. تا که در دیدگاه عموم مردم، آن فرمانده لشکر خط شکن سال های جنگ جای خود را به یک فرمانده طراح و خلاّق در همۀ عرصه های فرهنگی داد. که از فیلم سازان برای ساخت فیلم، از نویسندگان برای نگارش کتاب، از پژوهشگران برای تدوین تاریخ جنگ، از هنرمندان برای ساخت باغ موزۀ دفاع مقدس حمایت کند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
به همدان رفتیم و میهمان خواهر بزرگترم ایران شدیم. ایران در کودکی با حسین بزرگ شده بود و او را مثل برادرش دوست داشت و برایش درددل کرد و گفت: «حســین آقا چند وقتیِ که چشــمام تار می بینه، ســرم گیج می ره.» محســن آقا شوهر ایــران، مــرد دلســوز و جورکشــی بــود. بــرای خواهرم کم نمی گذاشــت امّا ارتباط حســین در تهــران بــا پزشــکان بیشــتر بــود. لذا پیشــنهاد داد: «بریــم تهران پیش دکتر چشم.» دکتر از ســر ایران سی. تی. اســکن گرفت و گفت: «یه تومور توی ســر این خانم هست و باید عمل بشه. فقط احتمال داره که بعد از عمل، بینایی اش از دست بره.» ایران از ســر اعتقاد و اعتمادی که به حســین داشــت گفت: «هرچی حســین آقا بگه. اگه لازمه عمل کنم.» حســین بعد از مشــورت با دکتر ذبیحی پزشــک معالجش به ایران گفت: «نظر ایشون اینه که عمل شی، به صلاحته.» ایــران را بــه اتــاق عمــل بردنــد. من توی راهروی بیمارســتان چشــم انتظار بودم و نگران خواهری که برایم از کودکی، مادری کرده بود. آیا به سلامت بیرون می آید یــا فلــج می شــود؟ هرچــه زمان می گذشــت نگران تر می شــدم و بغض می کردم. بالاخره بعد از 21 ساعت ایران از اتاق عمل بیرون آمد. سرش را تراشیده بودند و تومور را بیرون آورده بودند. می ترسیدم که مبادا فلج یا نابینا شده باشد. به هوش آمد، چشــم گرداند و گفت «پروانه تویی؟!» دنیا را بهم دادند. غرق بوســه اش کردم و با آقامحســن و حســین بردیمش منزل. یک کلاه ســفید پیش نامحرم ها می پوشــید. حســین هم سربه ســرش می گذاشــت و می گفت: «ایران شــدی مثل حاج آقاها که بار اول می رن مکه.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
da(9).mp3
4.86M
🎧 📕 دا ( قسمت 9) اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ┄┅═✦❁🌴❁✦═┅┄ قسمت 8👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/29217
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا