eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
هم قد گلوله توپ بود . . . گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟ گفت: با التماس! گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت: با التماس! به شوخی گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . . قهرمان من #شهید_مرحمت_بالازاده - نفر دوم در ستون ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
4_5879502480932340118.mp3
3.68M
#رزق_شبانه #مهدی_رسولی #مناجات_با_خدا 🔸 من بودمو ناشکری بسیار تا حالا... ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
❇️ روایت دوم 💌|چهارده ماشین تا جمکران |💌 بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. یک روز بهش گفتم : " محمد ! باید معاون گروهان شوی . " قبول نمی کرد. با اصرارِ من گفت : " به شرطی که سه شنبه ها تا عصر با من کار نداشته باشی ! " با تعجب گفتم : " چطور ؟ " با خنده گفت: " جانِ آقای مسجدی نپرس. " قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود . مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : " باید مسئول گروهان بشوی . " رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم . گفتم : " اگر مسئولیت نگیری ، باید از گردان بروی ! " کمی فکر کرد و گفت : " قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی ! " گفتم : " صبر کن ببینم، یعنی چه که تو شرط بگذاری ؟! اصلاً بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی ، کجا می روی ؟ " اصرار کرد که نگوید . من هم اصرار کردم که باید بگویی کجا می روی . بالاخره گفت: حاجی تا زنده هستم به کسی نگو ، من سه شنبه ها از اینجا می روم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم . با تعجب نگاهش می کردم . چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر ۹۰۰ کیلومتری دارخوین تا جمکران را می رود و بعد از خواندن نماز امام زمان (عج) بر می گردد. یک بار همراهش رفتم . نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم . نگاهی به محمد انداختم مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر بازگشت با او صحبت می کردم. می گفت : " یک بار ، چهارده بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم . بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم . " ▫️ 🔸۸۴ 🔹لحظات عاشقی تان بندِ نگاهِ عزیزِ زهرا(س)🔹 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🌱🌷🌱🌷🌱🌷 مرا تنها رها ڪردید و رفتید به حسرت مبتلا ڪردید و رفتید شما رفتید و من اینجا غریبم ز فیضِ سرخ مُردن بی نصیبم... 🌱°•|صبحتون شهدایی|•°🌱 ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
🌹دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌹 اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الطَّعَامِ وَ إِفْشَاءَ السَّلامِ وَ صُحْبَةَ الْكِرَامِ بِطَوْلِكَ يَا مَلْجَأَ الْآمِلِينَ 🌷خدایا در این روز نصیبم فرما ترحّم به یتیمان و اطعام به گرسنگان و افشاء سلام و مصاحبت نیکان، به حق انعامت ای پناه آرزومندان. ╔══ ❅ೋ❅🌺❅ೋ❅ ══╗ @parastohae_ashegh313 ╚══❅ ೋ❅🌺❅ೋ❅ ══╝
0458-3_260517221825.mp3
149.8K
🌷دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان با نوای دلنشین استاد موسوی قهار🌷 ╔══❅ೋ❅🌹❅ೋ❅══╗ @parastohae_ashegh313 ╚══❅ ೋ❅🌹❅ೋ❅══╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌹دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌹 اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الط
🌹کلاس درس شهدا در ماه رمضان🌹 🌺کمک به دیگران🌺 کلاس هشتم بود 👦 سال چهل و هشت - چهل و نه. فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود.👩‍👧‍👦👨‍👧‍👦 هیچی نداشتند ؛ نه جایی ⛺️ ، نه پولی💰 هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود🕌 می گفت « بابا یه وام بدین 💰 به این بندی خدا هیچی نداره 😔 لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره😔😔 👴حاجی هم می گفت : پسرجون 👦 ! وام میخوایی ! باید یه مقدار پول بذاری صندوق ، همین!!💶 آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق😁😁 همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد🏡 📚 یادگاران ، جلد چهار ، کتاب حسن باقری ، ص 3 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌹دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌹 اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الط
🌹کلاس درس شهدا در ماه رمضان🌹 🌺کمک به دیگران🌺 سال آخر دبیرستان بود👨 شب با مهمان غریبه ای 👲 رفت خانه 🏡 شام بهش داد 🍔 و حسابی پذیرایی کرد☕️🍩 می گفت : ازشهرستان آمده ، فامیلی تهران نداره😊☺️ فردا صبح اداره ی ثبت کار داره🏫 . می ره🚶🚶 دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد🛣 📚 یادگاران ، جلد چهار ، کتاب حسن باقری ، ص 5 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌹دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌹 اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الط
🌹کلاس درس شهدا در ماه رمضان🌹 🌺کمک به دیگران🌺 توی تدارکات لشکر ، یکی دو شب ⭐️🌜 می دیدم ظرف ها ی شام را یک شسته🥄🍽🍴 نمی دانستیم کار کیه🤷‍♂☹️ یک شب ، مچش را گرفتیم😜 آقا مهدی بود👨 گفت : من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من 😊☺️ 📚 یادگاران ، جلد ده ، کتاب شهید زین الدین ، ص 44 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌹دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌹 اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الط
🌹کلاس درس شهدا در ماه رمضان🌹 🌺کمک به دیگران🌺 👱‍♀ خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود👕 👵من هم یک شلوار خریدم 👖 تا وقتی از منطقه آمد ، با هم بپوشد . لباس هار ا که دید ، گفت : تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا😔😕 گفتم : آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟ 🙊 بالاخره پوشید. وقتی آمد ، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود🤦‍♂ چیزی نپرسیدم 🙅‍♂ خودش گفت : یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت. 🤵 📚 یادگاران ، جلد ده ، کتاب شهید زین الدین ، ص 47 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
هدایت شده از جانا ستاری
4_5866221303886775439.mp3
9.58M
اسیر و زخمی و بی دست و پا من رفیقان این چه سودا بود با من اگر دیر امدم مجروح بودم اسیر قبض و بست روح بودم... ❤️التماس_دعای شهادت 💔😭😢 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
نمےدانم اینجا چہ اتفاقے افتادہ... میدان مین بودہ؟ یا نبرد تن با تانڪ؟ نمےدانم.. ڪہ اگر یڪ نفرشان روز قیامت بپرسد خون من چہ شد؟؟ چہ دارم جز شرمندگے... 😔 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝