eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🌈 _با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم _بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست❓یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه نمیدونم تقصیر کیه❓مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..." _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ❓ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ ارثیہ ے حضرت زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم❓ مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
با شهــــــــــــدا💔 کاش گناهان ما هم مانند ترڪ شب و دیر شدن اول وقت بود . . .💔🖐🏻! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ راستی رفیق از آخرین نماز شبت چقدر گذشتھ💫؟!😇 ! ـــــــــــــــــــــــــــــــــ شبتون بی دغدغه 🦋 🕊🌱 @parastohae_ashegh313🕊🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🌺☘🌺☘•°•♡ ؛☘♥️☘ •°•♡ ؛🌺 ☘ ؛☘ ♥️ ای ڪسانی ڪه «یابن‏الحسن» و «یابن الزهرا» می‏گویید و هستید! ♥️ مهدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ) در بیابان‏های خونرنگ خوزستان ڪه در هر وجبش، گلی پرپر شده. ♥️ مهدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ) در میان چادرهای رزمندگان است، ♥️ مهدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ) پیشاپیش سربازانش است. @parastohae_ashegh313 ☘ 🌺☘ ☘♥️☘ •°•♡ 🌺☘🌺☘•°•♡
دومین حضور امیر منجر اصغر از فرماندهان بسيار شجاع و دلاور بود. ابراهيم بسيار به او عاقه داشت. او هميشه مي گفتچريكي بــه شــجاعت و دلاوري ومديريــت اصغر نديــده ام. اصغر حتي همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر مي زنه. اصغر هم، چنين حالتي نسبت به ابراهيم داشت. يكبار كه قصد شناسايي و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايي. اصغر وقتي از شناسايي برگشت. گفت: من قبل از انقاب در لبنان جنگيده ام. كل درگيري هاي سال85 كردســتان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچكدام از دوره هاي نظامي را نديده، هم بســيار ورزيده اســت هم مســائل نظامي را خيلي خوب مي فهمد. 🌹🌹🌹🌹 براي همين در طراحي عمليات ها از ابراهيم كمك مي گرفت. آن ها در يكي از حمات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانك دشمن را منهدم كردند و تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفتند. اصغر وصالي يكي از ساختمان هاي پادگان ابوذر را براي نيروهاي داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آن ها، نظم خاصي در شهر ايجاد كرد. @parastohae_ashegh313
مادر همسر شهید : یڪے از بزرگترین افتخارات من این است ڪه دامادے قرآنے دارم . این شهید هیچگاه به تعلقات دنیاے دلبسته نبود . البته زندگے طولانے نداشت و در جوانے به شهادت رسید ، اما تاثیراتے ڪه از خود به جاے گذاشت ، بسیار فاخر و ماندگار است.😭👇 پاڪے چشم‌ دامادم هیچگاه از یادم نمی‌رود . شهید همیشه توصیه میڪرد ڪه رفتار قرآنے تنها به تلاوت قرآن خلاصه نمی‌شود ، بلڪه باید گوش و چشم و زبان ما در خدمت قرآن باشد...😭 🌸✨ @parastohae_ashegh313 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷یاعلی از لب سردار نیافتاد هرگز 🇮🇷علم از دست علمدار نیافتاد هرگز 🇮🇷پیـمـان بستیم با یکدیگـر 🇮🇷ولله ما ترکناکَ یبن الحیدر ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
: ♥️ چرا شهدا دارن دل تورو ميبرن ؟ دل خداام بردن !! ميدوني چرا بردن ؟ ✅ چون پشت پا به هرچی دنيا بود زدن حالا حساب كن اونا پشت پا به اين دنيا زدن پاشدن رفتن تو جبهه كه ديگه نامحرم نبود ديگه آهنگ و موسيقی و دی وی دی ، وی سی دی و بلوتوث و موبايل نبود هيچی نبود . 💚 خدا بود خدا بود خدا بود خاكريز بود خاك بيابون دعا بود گريه بود ندبه روبه روأم شهادت بود ✅ بچه ها بخدا قسم از شهدا جلو ميزنيد 📛 اگه كوفتتون بشه صحنه ی گناه و واردش نشين ✅ بخدا قسم از شهدا جلو ميزنين 📛 اگه رعايت كنين قلب امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ) نلرزه ✅ بخدا قسم از شهدا جلو ميزنين 📛 اگه تو اين جهاد اكبر در مقابل اون جهاد اصغر كه اونا رفتن كه توش جهاد اكبر وخودسازيم بود مواظب باشين . ✅ معرفت و بصيرت بچه ها كل زندگی مسابقه الی اللهِ 📛 نكنه تو اين مسابقه كم بياريم . ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
لبخندانه😅 بچه‌های اطلاعات رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بودند ماه همه‌جا را روشن کرده بود،مجبور شده بودند بمانند، وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند افتاده بودند توی سفره و میخوردند.😁 یکی از بچه‌ها که قد کوتاهی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت:«دوستان اگه ترکیدید ما رو هم شفاعت کنید.» بقیه هم میخندیدن هم به حرف او هم به خوردن بچه‌های اطلاعات😃 @parastohae_ashegh313
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _همہ خوشحال بودݧ ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم باورم نمیشد انقد ضعیف باشم _بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم❓نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم _ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده _بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے انگار خوابم تعبیر شده بود همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست. _ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود) خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم _رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت: برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت کاش همیشہ چادر سر کنے چیزے نگفتم _اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم.... مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم (ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود) _ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش _منم بوسش کردم وگفتم چشم. بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم _اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم... ￿ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍂🌸🍃 ❤️ ❤️ ✍🏻خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم. ✍🏻کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود. ✍🏻وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد. ✍🏻یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره ✍🏻پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. ✍🏻دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد. ✍🏻و... ✍🏻واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم ✍🏻یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. ￿ ✍🏻هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا. ✍🏻خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم. ✍🏻بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و... ✍🏻شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود. ✍🏻پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن ✍🏻پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود ✍🏻رفتم پیشش و ازش پرسیدم: ✍🏻مادر جان ایـت عکس کیہ❓❓❓ ✍🏻لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️ ✍🏻گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️ ✍🏻گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: ✍🏻مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد. ✍🏻بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام ✍🏻رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار ✍🏻جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... ادامه دارد...✌️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313
🌕 هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود. 🌟 آنهم نه نماز شبی عادی، نماز شب‌های او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود. 💫 من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزل‌شان خوابیدم، اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت ⭐️ اما من با اشک‌ها و صدای ناله‌های او برای نماز بیدار می‌شدم. 📙 برگرفته از کتاب مالک زمان. اثر گروه ┅═ೋ❅✿🧡✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🧡✿❅ೋ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨‌‌﷽ ✨ ✴️ امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ) ظهور است ، او می خواهد ڪه هرچه زودتر ڪند و ریشه ظلم و فساد را از این عالم براندازد و عدل و داد را به جای آن برقرار سازد         ─┅═ঊঈ🍁ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🍁ঊঈ═┅─
دومین حضور امیر منجر وقتي شهر كمي آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمنده ها ورزش باستاني را بر پا كرد. هر روز صبح ابراهيم با يك قابلمه ضرب مي گرفت و با صداي گرمِ خودش مي خواند. اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادي ديگر از ساح ها ، وسايل ورزشي را درست كرده بودند. . 🌹🌹🌹🌹 يكــي از فرماندهــان مي گفت: آن روزها خيلي از مردم كه در شــهر مانده بودند و پرستاران بيمارستان و بچه هاي رزمنده، صبح ها به محل ورزش باستانيمي آمدند. ابراهيم با آن صداي رسا مي خواند و اصغر هم مياندار ورزش بود. به ايــن ترتيب آن ها روح زندگــي و اميد را ايجاد مي كردند. راســتي كه ابراهيم انسان عجيبي بود 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
شهیدمهدی خندان شادی روحش صلوات هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها 🌹🌹🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🌸 ماجرای دختر خانمی ڪه به می خندید اما سرانجام خاك و مناطق او را ڪرد...! 💔 در شلمچه جای پای (علیه‌السلام ) و (سلام‌‌الله‌علیها) رو احساس میڪنی جَـوش میگیردت ... ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
‏مادر بزرگ شهید ‎جهاد مغنیه می گفت: مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم بهش گفتم: چرا دیر کردی؟ منتظرت بودم! گفت: دیر کردیم... طول کشید تا از بازرسی ها رد شدیم. گفتم :چه بازرسی؟! گفت:بیشتر از همه سر بازرسی ‎نماز وایستادیم... بیشتر از همه درباره نماز صبح میپرسیدن. ❤️❤️ @parastohae_ashegh313
خــــب دوستان رزق امروزمون 🦋 اول یه هدیه کنید به ارواح مطهر تا بریم برا 🕊☺️
خــب دوستان ،،، شهیـــده صدیقــــہ رودباری متــــولد 1340 در 28/5/1359 هستن که به ضرب کوردل در بانه به رسیدن...... ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🍃 @parastohae_ashegh313🍃
صدیقـــــه بعـــد از سحــــری مختصـــری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنهـــــا در ســــلام نماز ظهر و عصـــرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت. ـــــــــــــــــــــــــــ صدیقـــــه افــــطارش را با نمک باز کرده بود قیافه اش بنظر بقیه بچه ها یکجوری خاصی شده بود. آن روز آرامتر از روزهای قبل بود. قصد کرد که بخواند بعد چیزی بخورد از جا به قصد وضو بلند شد که تیری از تفنگ منافقی، جان 17 ساله اش را از ما گرفت.»🕊 نثــــار روح مطهرشون صلوات🦋 ــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313🕊