eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 در کتاب‌ سه‌ دقیقه‌ در‌ قیامت‌ نوشته بود: افرادی رو‌ دیدم‌ که تو‌ دنیا‌ نشده‌ بودند ولی‌ جز‌ بودن... 📍شھادت‌ فقط‌ در‌ خون‌ غلتیدن‌ نیست و‌ همچنین‌ کسایی‌ رو‌ دیدم‌ که‌ تو‌ دنیا‌ شهید‌ اعلامشون‌ کردن ولی‌ جهنمی‌ بودن‌ پس 📌دنبال‌ گلوله‌ خوردن‌ نباشیم‌ که‌ این‌ راهش‌ نیست مهم‌ عمله ...! @parastohae_ashegh313
🔸◗اجر شهید بیشتر از کسی نیست که قدرت گناه دارد اما عفت می‌ورزد... ═✧❁🦋یازهرا🦋❁✧┄ @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
جهت بیان انتقادات ، پیشنهادات و نظرات سازنده خود پیرامون محتوا و برنامه های کانال از طریق لینک زیر اقدام و به صورت ناشناس با ما در میان بگذارید https://harfeto.timefriend.net/16819291353734
بچه ها با هــم بــازی می کردنــد و مــا با خانم شــان تعریف. چهارمیــن خانواده ای که به ما اضافه شد. خانوادۀ ستار ابراهیمی بودند. همان قدم خیر خانم که پیش تر خبر آمدنــش را داده بــود. قدم خیــر از مــن کوچک تــر بــود و چهــار تا بچۀ کوچک داشت سه دختر و یک پسر که هم بازی های مهدی و وهب شدند. از محوطۀ پادگان نمی توانستیم بیرون برویم. حسین که آمد گفتم: «اینجا پشت جبهه س. دوست دارم جبهه رو از نزدیک ببینم.»به حالت تصنّعی گفت: «جبهه و خانم؟!» گفتم: «مگه خودت نمی گفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر، زن ها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مرداشون ایستادن جلوی دشمن؟» لبخند زد و گفت: «امّا جبهه ای که ما می ریم یک جبهۀ کاملاً مردونه س.» لبخندش را با خندۀ طعنه آمیز جواب دادم: «خودت می گفتی که تو ســالاری، مردی، چنین و چنان. نه؟». انگار که تسلیم شده باشد گفت: «خُب آره ولی...» ولی چی، من خانمم و رفتن به خط مقدم یه کار مردونه س؟ گفت: «نه.» گفتم: «امّا گره های صورتت، داد می زنه که یه غصه توی دلت داری.» مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشــت گفت: «فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن.» ادامه ندادم. شام را با ما خورد و رفت و همان، هفته ای یک بار هم نیامد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
کم کم بچه ها دلشان برای عمه ها و خاله ها تنگ شد و حوصله شان سر رفت. مثــل یــک تبعیــدی شــده بودیــم کــه نمی توانســتیم از محــدودۀ پــادگان خارج شویم. هلی کوپترهای ارتشی که کنار ساختمانمان می نشستند و برمی خاستند، سرگرمی آنها بودند، یا صف رزمندگانی که درحال دویدن، سرود می خواندند و برای رفتن به خط آماده می شدند. یک روز آقای بشــیری از خط مقدم برگشــت. می خواســت خانواده اش را به همدان ببرد. سراغ من آمد و گفت: «ما که می خوایم برگردیم. شما هم بیاین.» پرسیدم: «پیشنهاد شماست یا سفارش حسین آقا؟» گفت: «حاج آقا از این موضوع بی اطلاعه، انتخاب با شماست.» گفتم: «می آییم.» بــا قدم خیر خانــم، خداحافظــی کردیــم. مظلومانــه بــا بچه هــاش نگاهمــان می کردند. خواســتم بگویم، شــما هم با ما بیایید. امّا چون اجازه نداشــتم لب گزیدم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۷۶ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313