4_5868564444769944916.mp3
6.48M
♦️ای شهادت بی تو من
می میرم کی میرسی
♦️کی در آغوشم تو را
می گیرم کی میرسی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#حاج_میثم_مطیعی
#حاج_سعید_حدادیان
#پیشنهاد_دانلود
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
خوشا به حال کسانی که... شناختند وجود خویشتن را در این دنیا... و عمل می کنند به وظایف خود... به امید
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری
به مناسبت سالروز ولادت
سن شهادت: ١٩ سال
اهل شهرستان دماوند
#دوران_کودکی
🍃در اواخر تیر ماه سال 1345 آخرین فرزندم بدنیا آمد. پسری بسیار زیبا که آخرین فرزند خانواده ی ما شد. به اصرار شوهرم نامش را احمدعلی گذاشتیم. احمد در خانواده ما واقعا نمونه بود. همه او را دوست داشتند. همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند. لذا احمد از همان دوران به مسائل عبادی و معنوی بخصوص نماز توجه ویژه داشت.
🍃اما احمد هر چه بزرگتر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تایید کرده بود با دقت عمل می کرد. مثلا وقتی مدرسه می رفت به دانش آموزانی که مشکل مالی داشتند تا می توانست کمک می کرد. وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصل درست می کردیم جلو نمی آمد. می گفت: «توی این محل خیلی از مردم نمی توانند چنین غذایی درست کنند، حتی برای تهیه غذا معمولی مشکل دارند حالا ما ...» برای همین اگه سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد. برای بچه ای در قد و قواره او این حرفها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها در سن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
🍃هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالاتر می رفت. یادمه رفته بودیم روستا، مادر یک چوب از باغ دایی آورد و مشغول چیدن سیب شد. وقتی دایی آمد، احمد بهش سلام کرد و گفت: «دایی راضی باش ما یه چوب از داخل باغ شما برداشتیم.» دایی هم برای اینکه سر به سر احمد بگذارد می گفت: «نه من راضی نیستم.» احمد هم اصرار می کرد: «دایی رو خدا، تودایی ببخشید.» دایی هم جدی می گفت: «نه من راضی نیستم.» آن روز اصرار های احمد و برخورد دایی نشان داد که احمد در همین سن کم چقدر به حق الناس اهمیت می دهد.
📚 کتاب عارفانه ، صفحه 18 الی 22
_______________________
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
💠 با ارزش ترین احساس...
🌹هر جا هستید - چه در دانشگاه ، حوزه علمیه و مدارس گوناگون و چه در بازار ، کارخانه ها ، پادگانها ، روستاها و شهرها
احساس کنید که سرباز وجود مقدس ولی عصر (ارواحنا فداه) هستید .
برای آن بزرگوار کار کنید و از خدای متعال هم توفیق و کمک بخواهید.
❣ سید علی خامنه ای ۷۴/۹/۸
#آقامونه😍
#مقام_معظم_دلبری❤️
#با_ولایت_تا_شهادت🌹
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
خوشا به حال کسانی که... شناختند وجود خویشتن را در این دنیا... و عمل می کنند به وظایف خود... به امید
👣 تشــــــ☀️ــــــرفـــــــــــات...
از نگاه نکردن به دختران درحال شنا تا...🙈
📒 داستان این شهید رو بخونین
ببینین بعضی وقتا گذشتن از یک گناه آدم رو به چه جاهایی که نمیرسونه...
👤یکی از همرزمانش می گفت:
در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد.وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم.
وقتی روی پایش ایستاد رو به کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد :
🔹((السلام علیک یا ابا عبدالله)) بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت. 🔹
📢 #آيت_الله_حق_شناس در عظمت این شهید فرمود:
در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد اقا پیدا می کنید!؟
👈این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود :
تمامی مطالبی که (از برزخ و...)می گویند حق است . از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند.
بعد استاد مکثی کرد و فرمود :رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید.
💢داستان تحول از زبان خود شهيد:
🏐 یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .🏊🏄🏊🏄🏊
📿همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم
از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم.
💨 خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. 💖
گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله…😭
🗣به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”🌹
📔در سال ۱۳۹۱ ،دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد .در آخرین صفحه نوشته بود که در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی(عج) را زیارت کردم...🌸💞
📚 کتاب عارفانه
🌹شهید احمد علی نیری🌹
#ناب_اخلاقی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
💐تولد فرزند شهید مدافع وطن « مرتضی فاضل»
💜 @parastohae_ashegh313
خسته ام
خسته تر از
آن چه که
فکرش بکنی....
منِ خسته
چه کنم
با غم و
این دوری ها....
❣°|شبتونشهدایی|°❣
🐞 @parastohae_ashegh313
ای شهــــید
تنها بهـــــانه اے هستـــــی
ڪه هر #صبـــــح
به یڪ امـــــیدے
چشــــم هایم را باز می ڪنم..!
صبـحتون شهـدایـی 🌺
🐞 @parastohae_ashegh313
🌹 شهیدانه
وقتی سعادت دیدار رهبر نصیب ما شد
آقا بعد از سلام و احوالپرسی از پدر شهید خواستند تا درخواستش را مطرح کند
ایشان هم بحث ازدواج پسر کوچکمان را با همسر شهید مطرح کرد و گفت : درخواست دارم همسر شهید را به عقد پسرم در بیاورید.
من در نزدیکی رهبر نشسته بودم ، آقا نگاهی به من کرده
و فرمودند : مگر چند وقت است که فرزندتان شهید شده است؟
گفتم : پنج ماه
و رهبری هم بسیار خوشحال شده و فرمودند احسنت به شما و خانواده که انقدر این مسئله برای شما مهم بود که همسر شهید را در آغوش گرفتید و نگذاشتید پسر شهید و همسر شهید #تنها بمانند
رهبر از این اقدام ما خوشحال شدند و صیغه عقدشان را خواندند.
✍ به روایت مادر بزرگوار شهید
#شهید_سیدمحمد_موسویناجی🌷
@parastohae_ashegh313
19.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوام دلمو ببرم جمکران
بامهدی فاطمه حرف بزنم...
جمکران... جمکران... مهران !!!!
🎙روایتگری زیبای استاد #جلالیان
اگه دلتون شکست برای ما هم دعا کنید💔
#روایتگری
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
.
خاکریز خاطرات 30
✍ با تمامِ وجود از دولتمردان می خوایم که این ویژگیِ شهید صیاد شیرازی رو در خودشون ایجاد کنن
#متن_خاطره:
یکی از بستگانِ صیاد شیرازی از سربازی فرارکرده بود و پروندهاش رو فرستاده بودند دادگاه نظامی، دادگاه هم به زندان محکومش کرد. مادرِ صیاد زنگ زد دفتر و گفت: به علی بگو یه کاری براش کنه ، این پسر جوونه ، گناه داره....
بهشون گفتم: حاج خانوم! خودتون به پسرتون بگین بهتر نیست؟
مادر صیاد گفت: قبول نمی کنه!
پرسیدم: چرا؟
مادر صیاد : علی خودش زنگ زد و گفت: عزیز جون! فامیل وقتی برام محترمه که آبروی نظام رو حفظ کنه و آبروی من رو نبره ...
🌷خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازی
📚منبع: یادگاران 11 « کتاب صیاد شیرازی ، صفحه 57
#عدالت #پارتی_بازی #نیروی_انقلابی #انقلابی_گری #شهیدصیادشیرازی #مدافع_نظام
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝