[🌿♥️•°
•اينرَقصِجنوندرسرِهربيسروپا نيست•
•جزنامِحسينابنعلي،درسرِما نيست•
#حࢪمتخیلیخوشگلھآقا♥️
#صبحتونــحسینے
@parastohae_ashegh313
#طنز_جبهه😉😄
#سلامتی_خدای_مهربان_صلوات🤲
فرمانده فقط می گفت:
«نه! یکی باید بماند و از چادرها⛺️ مراقبت کند
بمان بعداً می برمت!»
عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»😏
وقتی دید نمیتونه دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد🤲
و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بندت هستم!»😔
چند لحظه ای مناجات کرد.
حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود🧐
عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد.
رفت طرف منبع آب🚰 و وضو گرفت.
همه حتی فرمانده تعجب کردند😳
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر.
دل فرمانده لرزید💓
فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند📿 و راز و نیاز کند.
وسوسه رهایش نکرد.
آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر⛺️ رفت.
اما وقتی کناره چادر را کنار زده
و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده😴 غرق حیرت شد😦
پوتین هایش را کند و رفت تو
فرمانده صداش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!»
فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:
«حال کی را؟» 😧
عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش🔥 افتاده باشد
از جا جهید و نعره زد😫: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟
چند ماهه نماز شب می خونم و دعا
میکنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالمو میگیره و جا میمونم.
منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیام بخوابم. یک به یک!»🤭🤐
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد.
بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند🤢 و سرخ و سفید می شدند🤐
یک هو فرمانده زد زیر خنده😄
و گفت: «تو آدم نمیشی.
یا الله آماده شو بریم.»
عباس شادمان پرید هوا😍 و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا.
الان که وقت رفتنه، عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد:
«سلامتی خدای مهربان صلوات!»😍
@parastohae_ashegh313
••°°🍃••°°🍃
#هرچی_رهبرمون_بگــہ
عراقی ها آورده بودنش
جلوی دوربین🎥 برای مصاحبه🎤
قد و قواره اش، صورت بدون مویش، صدای بچه گانه اش، همه چیز جور بود؛
همان طور که عراقی ها می خواستند👌
ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چیکار می کردی؟
گفت: درس می خوندم🧑🏻
گفتند: کی تو رو به زور فرستاده جبهه؟
گفت: چی دارید میگید؟!🙄
قبول نمی کردند بیام جبهه؛ خودم به زور اومدم؛ با گریه و التماس
گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چیکار می کنی؟
گفت: ما رهبر داریم؛☝️ هر چی رهبرمون بگه.
فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات!🎬
با جواب هایش نقشه ی عراقی ها را به آب داد 🎭
@parastohae_ashegh313
آنان در او غرق شدند، ما در خودمان ..
آنان نشانِ اویند، ما در پیِ نشان ..
#حاج_قاسم ❤️
#شبتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
حسینجان{♥️}°•
اول صبح
سلامی✋🏻
به ضریحت دادم
زندگی کردنِ امروز
چه زیبا شده است...
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱°•
@parastohae_ashegh313
🍃🌸تشکیل گردان وسط عروسی🌸🍃
ِشب عروسی یڪی از نیروهایش ، با چند تن
از همرزمان ڪنار هم نشسته بودند😍
علی نجیب نشست کنارشان و پیشنهاد تشکیل
گــردان ۴۰۸ را بـه حاجی داد 😳
حاج قاسم پذیرفت. همان جا هم گردان
تشکیل شد و نیروهایش هم مشخص شدند😦
فرقی نمیکرد کجا باشد ، وسط عروسی هم
گردان میچید🤭😎
@parastohae_ashegh313
•.¸¸.•✫ 🦋 #یک_جرعه_معرفت 🦋 ✫•.¸¸.•
"ضَحِکَ رَبُّنـا مِن قُنُوطِ عِبادِه"
خداوند از نـاامیدۍ بندههایش خندهاش مۍگیرد.🙂❤️
پیامبر اکرم (ص) :
اگر همہ درهاۍ دنیا روۍ شما بستہ شد، تازه باید مثل یوسف شروع کنید بہ دویدن.
حرکت ، راه را هموار مۍکند. راهها بستہ مۍشوند؛ اما دستهاۍ خداوند همواره باز است.🍃
┄┅═══🍃🌺🍃═══┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═══🍃🌺🍃═══┅┄
🍁🍁🍁🕊🍁🍁🍁
#مادرے_ڪہ_قبل_از_پسر_شهید_میشه
نوجوان ۱۲ ساله ای بود
اومده بود ستاد اعزام ..
- اسم منو برای جبهه بنویسید
- سنت کمه!
با ناامیدی برگشت روز بعد اومد ..
- اسم منو بنویسید
- تو که میخوای بری جبهه مادرت راضی هست؟
دوباره برمیگرده ..
برای بار سوم اومد اینبار با یه ساک.. سلام کرد!
-جواب داد آخه تو خیلی کم سن و سالی مادرت راضی نمیشه!
-در ساک رو باز کرد پارچه سفید رو از توش درآورد ..
گفت : این کفن منه ، مادرم برام گذاشته !
#لبیک_یا_قاسم_بن_الحسن🥀
@parastohae_ashegh313
#شبتون_شهـــدایی🌙
نظری ز لطف و رحمت
به من شکسته دل کن
تو که یار دردمندے
تو که یار بینوایی
#رفیق_شهیدم_التماس_دعا🤲
آسمان دلم بارانیستـــ😭
حرف ها دارد دلم که نگفتم با تو💘
هرچند ڪه همه را خود میدانی
@parastohae_ashegh313