eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
۩﷽۩ 📗 کتاب "" نوشته محمد رضا بایرامی شامل خاطرات و داستانهایی از دلاور و حماسه ساز "" است. هم چنان که از اسم کتاب پیداست، سه نفر از کسانی که ارتباط مستقیمی با این شهید داشته اند، به روایت ایشان از دریچه نگاه خود پرداخته اند. ، روایت «روح الله معبر» شکنجه گر معروف ساواک در شهر اهواز می باشد که به مبارزات شهید علم الهدی در سال های قبل از انقلاب و تعقیب و گریزی که با ساواک داشته می پردازد. ، روایت یکی از نزدیک ترین یاران شهید علم الهدی که از حوالی سقوط رژیم ستم شاهی با ایشان بوده اند، می باشد. این روایت از ابتدای تحرکات مرزی عراق در سال ۵۹ آغاز و با شهادت سید حسین علم الهدی و اسارت این رزمنده، به پایان می رسد. ، روایت کوتاهی از زبان یکی از ملازمان شهید علم الهدی با نام حسن است که در ابتدا به قاچاق در مرز کشور اشتغال داشته و سپس از چگونگی آشنایی با شهید و جذب او به تشکیلات سپاه هویزه میپردازد. (۱۳۳۸-۱۳۵۹ ش) در دوران قبل از انقلاب از مبارزین فعال علیه رژیم پهلوی بود و پس از انقلاب و در دوران جنگ تحمیلی هم به مبارزه بر علیه دشمن ادامه داد. شهید علم الهدی در ۱۶ دی ماه ۱۳۵۹ در منطقه هویزه به همراه ۶۰ تن از برادران پاسدار، در محاصره ۴۰ تانک دشمن قرار می گیرند. پس از ساعاتی مبارزه، بر اثر اتمام مهمات و تشنگی و گرسنگی یکی یکی به شهادت می رسند که آخرین آنها شهید حسین علم الهدی بود. او با آر.پی.جی خود ۳ تانک را منهدم کرده و سپس با فریاد «الله اکبر» در حالی که قرآن در دست داشت، در سن ۲۲ سالگی به فیض شهادت نایل آمد. 🌹شهید علم الهدی را از قرآنی كه در كنارش بود شناختند. قرآنی كه به وسیله امام خمینی(ره) و آیت‌الله‌خامنه‌ای امضا شده بود. @parastohae_ashegh313
🏴آجرک الله یاصاحب الزمان(عج) همین که درتنش زهرشدافتاد امام هادی از تاب و تب افتاد چو وارد کردنش دربزم شادی به یاد عمه جانش زینب افتاد 😔 شهادت امام هادی(ع) تسلیت باد🏴 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 🍃 @parastohae_ashegh313
ببین رزق امروزت کدام شهیده و قول بده حرفش یادت بمونه و عامل باشی 😉🌱 - اول : digipostal.ir/cofa3zi . - دوم : digipostal.ir/cmdgvds . - سوم : digipostal.ir/cu961hs . - چھارم : digipostal.ir/cabb62c . - پنجم : digipostal.ir/c87kide . - ششم : digipostal.ir/ceiv42d . - هفتم : digipostal.ir/csenas8 . - هشتم : digipostal.ir/cezkkiq . - نُھم : digipostal.ir/c0enl2t . - دهم : digipostal.ir/ck0hv4j . - یازدهم : digipostal.ir/cfir815 . - دوازدهم : digipostal.ir/cjt5fhz . - سیزدهم : digipostal.ir/cwbze98 . - چھاردهم : digipostal.ir/cwpcc6j . - پانزدهم : digipostal.ir/cjarjqv . - شانزدهم : digipostal.ir/cpexi3q . - هفدهم : digipostal.ir/cufmm0j . - هجدهم : digipostal.ir/c3fxydo . 🎋 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاه بهنــام بــه جنازه ها بود. انگار همگي به خوابي ناز رفتــه بودند. کنار پايش، يك شهید بود که محاسن سیاهش از خون سرخ شده بود. پیشاني اش شكسته بود. چشمانش نیمه باز بود. وانت حرکت کرد. چند خمپاره پشــت ســر وانت منفجر شد. بهنام به کابین وانت تكیه داد. ســر شــهید را به زانو گرفت. موهاي شهید، خاکي و آشفته بود. موهاي شهید را مرتب کرد؛ موهايش نرم و خوش حالت بود. وانت سرعت گرفت. صداي هجوم باد در گوش هاي بهنام پیچید. به جنت آباد رســیدند. انگار صحراي محشــر بود. دســته هاي زن و مرد بر مزار شهدا ديده مي شدند. وانت توقف کرد. چند زن و مرد به سوي وانت دويدند. يك مرد فرياد کشید: «عزا عزاســت امروز، روز عزاســت امروز، خمیني بت شكن، صاحب عزاست امروز!» مردم، خشــمگین و گريان، جواب مي دادند و پیكر شــهد ا را بالاي دست ها مي بردند. انگار توفان شده بود. بهنام، پیرزن همراهش را ديد که در کنار دختر شهیدش به سر و سینه مي زند و نوحه مي خواند. يكي گفت: «از نوه ي امام خمیني که اينجا بودند، پرســیديم مي شــود شهدا را بي غسل و کفن دفن کنیم، گفتند امام فرموده که شــهید احتیاج به غسل و کفن ندارد. شهدا را بیاوريد نماز بخوانیم و دفن کنیم.» ده ها شــهید را بردند و در جايي گذاشــتند. يك روحاني آمد، قامت بســت. مردم پشت سرش تكبیر گفتند. چند خمپاره و توپ در چند متري بهنام منفجر شــد. مردم انگار داشــتند عادت مي کردند. با آن که انفجارها در نزديكي شان به وقوع مي پیوست، اما کسي نمازش را نمي شكست 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
صورت هاشــم از فرط گريه، زخم شده بود. چشمانش دو کاسه ي خون شده بود. نوك انگشتان دستش خوني و لباسش پاره شده بود. بهنام کنار هاشم نشست. «هاشم... هاشم... .» اما هاشم انگار در دنیاي ديگر بود. نگاه منگش به نقطه اي در دور دست بود. هاشــم را به شدت تكان داد. چندبار صدايش کرد اما هاشم مثل آدم هاي گیج و منگ، عكس العملي نشــان نداد. مردي که بالا سر قبر کناري نشسته بود، رو به بهنام گفت: «کارش نداشته باش، تو حال خودش نیست.» «مگر چه شده؟» «همه ي خانواده اش شــهید شــده اند؛ پدر و مادر و سه برادر و دو خواهرش. فقط او زنده مانده است.» بهنام با حیرت به هاشــم نگاه کرد. هاشــم تكان تــكان مي خورد و زير لب چیزي واگويه مي کرد. بهنام دســت هاشــم را گرفت و به زحمت بلندش کرد. هاشــم مثل آدم هاي بي اراده، پشت ســر بهنام راه افتاد. بهنام و هاشم به وانت رسیدند. بهنام کمك کرد تا هاشم سوار وانت شود. خودش هم کنار او نشست. وانت حرکت کرد. وقتي به مســجد جامع رسیدند، بهنام هاشم را به گوشه ي حیاط برد. گشت و محمدنوراني را پیدا کرد. «آقا نوراني! اين هاشــم است؛ دوســت من. تمام خانواده اش شهید شده اند. اصلا ًحالش خوب نیست. بدنش يكپارچه آتش است.» نوراني گفت: «برو به مش محمد بگو با بقیه ي مردم بفرستندش اهواز. آنجا برايش کاريمي کنند. بهنام ســراغ مش محمد رفت. مش محمد دســت هاشــم را گرفت. هاشم، مطیع و ســاکت بلند شــد و همراه مــش محمد به طرف يــك میني بوس که شیشه هايش گل مالي شده بود، رفت. بهنام در آخرين لحظه، دســت هاشــم را گرفت، صورت هاشم را بوسید و با صداي بغض کرده گفت: «ان شــاءالله بــه زودي خوب مي شــوي، برمي گردي و با هــم عراقي ها را از شهرمان بیرون مي کنیم!» هاشــم لبخند تلخي زد و ســوار میني بوس شد؛ میني بوس زير آتش دشمن حرکت کرد. بهنام دلش براي مادرش تنگ شد؛ دويد سوي خانه شان. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313