فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری کن ای شهید🍃
🔸بعضی وقتها نمیدانیم در گرد و غبار این دنیا چه کنیم
ما را جدا کن از زمین.
دستمان را بگیر؛
میخواهیم در دنیای تو آرام بگیریم🌷
@parastohae_ashegh313
🌿✨↻
"سعۍ کن،
مدافع قݪبت باشۍ از نفوذ شیطان؛
شاید سختتࢪ از #مدافعحࢪم بودن
مدافع قݪب شدن باشد..!
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے"
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
⏰ #بوقتعاشقیباخدا
#نمازاول_وقت #سیره_شهدا
✴️ مقید به شرعیات و فرائض بود
هیچگاه ندیدم که نماز اول وقتش ترک شود همیشه به این موضوع اهمیت میداد و خانواده را برای خواندن نماز اول وقت تشویق و ترغیب میکرد .
📳 صدای #اذان همیشه از تلفن همراهش پخش میشد...
#شهید_عباس_دانشگر
🏷 به روایت پدر بزرگوار شهید
#التماسدعایفرج🤲🏻
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#فصل9
ده ها رزمنده در گوشه ي شبستان مسجد ـ خسته از جنگ شبانه ـ در حال اســتراحت بودند. چند پیرزن، بالا ســر جنازه ي شهدا ســینه مي زدند و گريه مي کردند. مش محمد ـ خادم مسجد ـ آمد و گفت: «چند نفر بیايند کمك، شهدا را به جنت آباد ببريم خاك کنیم.» بهنام بلند شــد. پیرزني قامت خمیده و چادر عربي به ســر، داخل مســجد جامع دويد. ايســتاد وســط حیاط، گنگ و حیران، نگاهي به اطراف کــرد و بعد صیحه کشید. «شهید من کجاست؟ دختر تازه عروسم کجاست؟» چند زن دويدند و دستان پیرزن را گرفتند. پیرزن مويه کنان گفت: «تو را به خدا بگذاريد فقط يك بار ديگر دخترم را ببینم. دوســت دارم بدن معطرش را ببويم، ببوسم. آرزو به دلم نكنید!» بهنام نتوانست جلوي خود را نگه دارد. مثل تمام کساني که در حیاط گريه مي کردند، اجازه داد اشــك، صورتش را بشويد. يكي از زن ها، پیرزن را به سوي شــهدا ـ که زير پتوها بودنــد ـ برد. پیرزن زمین افتــاد. روي کنده ي زانو جلو خزيد. پتو از روي تك تك شهدا کنار زد و سرانجام دست لرزانش به سوي يك پتــو رفت. پتو را کنار زد. بهنام ديد که پیرزن ناله ي بي صدايي کرد. خودش را روي شــهید انداخت. يكي از زن ها جلو رفت و زير بال پیرزن را گرفت. پیرزن سبك بود و کوچك. مش محمد با صداي بغض کرده گفت: «بايد شهدا را به جنت آباد ببريم.» زن ها، پیكر زن هاي شــهید را برداشتند و مردها شهیدان مرد را. شهیدان را پشت يك وانت گذاشتند. بهنام سوار وانت شد. پیرزن کنار راننده نشست
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #درمحضرشهدا
سخنان زیبای #شهیدمصطفی_چمران در اردیبهشت ۱۳۶۰
🌷 رمز پیروزی ما
#اللهمارزقناکربلا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#شهادت_درکلام_بزرگان
🔶 یک ملتی که زن و مردش برای جانفشانی حاضرند و طلب شهادت میکنند، هیچ قدرتی با آن نمیتواند مقابله کند.
#امام_خمینی(ره)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت209
مجروحيت
مرتضي پارسائيان، علي مقدم
همه گردان ها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان و سنگرهاي اطرافش عبور مي كرديم.
اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد! در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سخت تر بود. يك تيربار عراقي از داخل يك سنگر شليك مي كرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها نمي داد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم. ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم.
☘☘☘☘☘
خوب نگاه كرد وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره! بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينه خيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت. من هم به دنبال او راه افتادم.
در يكي از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه مي كردم. او موقعيت مناســبي را در يكي از ســنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد.
اما اتفاق عجيبي افتاد! در آن ســنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موج گرفتگي پيدا كرده بود
@parastohae_ashegh313
گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون.
بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه!
بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟!
برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عج) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!
🌷#ﺷﻬﯿﺪعباس_ﺻﺎﺣﺐﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ
🌷#شهداشمع_محفل_بشریتند
🌷#باشهداراه_را_گم_نمیکنیم
@parastohae_ashegh313
🌹ای شهیدان!برای ما حمدی بخوانید که شما زندهاید و ما مُرده ...
"شهید آوینی"
#شهید_مهدی_کروبی (نفر وسط)
#یاد_شهدا_باصلوات
@parastohae_ashegh313
۩﷽۩
📗#معرفی_کتاب
کتاب "#سه_روایت_از_یک_مرد" نوشته محمد رضا بایرامی شامل خاطرات و داستانهایی از دلاور #خوزستان و حماسه ساز #هویزه "#شهیدسیدمحمدحسینعلمالهدی" است.
هم چنان که از اسم کتاب پیداست، سه نفر از کسانی که ارتباط مستقیمی با این شهید داشته اند، به روایت ایشان از دریچه نگاه خود پرداخته اند.
#روایت_اول، روایت «روح الله معبر» شکنجه گر معروف ساواک در شهر اهواز می باشد که به مبارزات شهید علم الهدی در سال های قبل از انقلاب و تعقیب و گریزی که با ساواک داشته می پردازد.
#روایت_دوم ، روایت یکی از نزدیک ترین یاران شهید علم الهدی که از حوالی سقوط رژیم ستم شاهی با ایشان بوده اند، می باشد. این روایت از ابتدای تحرکات مرزی عراق در سال ۵۹ آغاز و با شهادت سید حسین علم الهدی و اسارت این رزمنده، به پایان می رسد.
#روایت_سوم، روایت کوتاهی از زبان یکی از ملازمان شهید علم الهدی با نام حسن است که در ابتدا به قاچاق در مرز کشور اشتغال داشته و سپس از چگونگی آشنایی با شهید و جذب او به تشکیلات سپاه هویزه میپردازد.
#شهیدسیدمحمدحسینعلمالهدی (۱۳۳۸-۱۳۵۹ ش) در دوران قبل از انقلاب از مبارزین فعال علیه رژیم پهلوی بود و پس از انقلاب و در دوران جنگ تحمیلی هم به مبارزه بر علیه دشمن ادامه داد. شهید علم الهدی در ۱۶ دی ماه ۱۳۵۹ در منطقه هویزه به همراه ۶۰ تن از برادران پاسدار، در محاصره ۴۰ تانک دشمن قرار می گیرند. پس از ساعاتی مبارزه، بر اثر اتمام مهمات و تشنگی و گرسنگی یکی یکی به شهادت می رسند که آخرین آنها شهید حسین علم الهدی بود. او با آر.پی.جی خود ۳ تانک را منهدم کرده و سپس با فریاد «الله اکبر» در حالی که قرآن در دست داشت، در سن ۲۲ سالگی به فیض شهادت نایل آمد.
🌹شهید علم الهدی را از قرآنی كه در كنارش بود شناختند. قرآنی كه به وسیله امام خمینی(ره) و آیتاللهخامنهای امضا شده بود.
@parastohae_ashegh313
🏴آجرک الله یاصاحب الزمان(عج)
همین که درتنش زهرشدافتاد
امام هادی از تاب و تب افتاد
چو وارد کردنش دربزم شادی
به یاد عمه جانش زینب افتاد
😔
شهادت امام هادی(ع)
تسلیت باد🏴
@parastohae_ashegh313
🕊 #زیارتنامه_ی_شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#زندگی_به_سبک_شهدا🥀
#شهدای_گمنام🍃
@parastohae_ashegh313
ببین رزق امروزت کدام شهیده و قول بده حرفش یادت بمونه و عامل باشی 😉🌱
- اول : digipostal.ir/cofa3zi .
- دوم : digipostal.ir/cmdgvds .
- سوم : digipostal.ir/cu961hs .
- چھارم : digipostal.ir/cabb62c .
- پنجم : digipostal.ir/c87kide .
- ششم : digipostal.ir/ceiv42d .
- هفتم : digipostal.ir/csenas8 .
- هشتم : digipostal.ir/cezkkiq .
- نُھم : digipostal.ir/c0enl2t .
- دهم : digipostal.ir/ck0hv4j .
- یازدهم : digipostal.ir/cfir815 .
- دوازدهم : digipostal.ir/cjt5fhz .
- سیزدهم : digipostal.ir/cwbze98 .
- چھاردهم : digipostal.ir/cwpcc6j .
- پانزدهم : digipostal.ir/cjarjqv .
- شانزدهم : digipostal.ir/cpexi3q .
- هفدهم : digipostal.ir/cufmm0j .
- هجدهم : digipostal.ir/c3fxydo .
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
@parastohae_ashegh313
#فصل9
نگاه بهنــام بــه جنازه ها بود. انگار همگي به خوابي ناز رفتــه بودند. کنار پايش، يك شهید بود که محاسن سیاهش از خون سرخ شده بود. پیشاني اش شكسته بود. چشمانش نیمه باز بود. وانت حرکت کرد. چند خمپاره پشــت ســر وانت منفجر شد. بهنام به کابین وانت تكیه داد. ســر شــهید را به زانو گرفت. موهاي شهید، خاکي و آشفته بود. موهاي شهید را مرتب کرد؛ موهايش نرم و خوش حالت بود. وانت سرعت گرفت. صداي هجوم باد در گوش هاي بهنام پیچید. به جنت آباد رســیدند. انگار صحراي محشــر بود. دســته هاي زن و مرد بر مزار شهدا ديده مي شدند. وانت توقف کرد. چند زن و مرد به سوي وانت دويدند. يك مرد فرياد کشید: «عزا عزاســت امروز، روز عزاســت امروز، خمیني بت شكن، صاحب عزاست امروز!» مردم، خشــمگین و گريان، جواب مي دادند و پیكر شــهد ا را بالاي دست ها مي بردند. انگار توفان شده بود. بهنام، پیرزن همراهش را ديد که در کنار دختر شهیدش به سر و سینه مي زند و نوحه مي خواند. يكي گفت: «از نوه ي امام خمیني که اينجا بودند، پرســیديم مي شــود شهدا را بي غسل و کفن دفن کنیم، گفتند امام فرموده که شــهید احتیاج به غسل و کفن ندارد. شهدا را بیاوريد نماز بخوانیم و دفن کنیم.» ده ها شــهید را بردند و در جايي گذاشــتند. يك روحاني آمد، قامت بســت. مردم پشت سرش تكبیر گفتند. چند خمپاره و توپ در چند متري بهنام منفجر شــد. مردم انگار داشــتند عادت مي کردند. با آن که انفجارها در نزديكي شان به وقوع مي پیوست، اما کسي نمازش را نمي شكست
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#فصل9
صورت هاشــم از فرط گريه، زخم شده بود. چشمانش دو کاسه ي خون شده بود. نوك انگشتان دستش خوني و لباسش پاره شده بود. بهنام کنار هاشم نشست. «هاشم... هاشم... .» اما هاشم انگار در دنیاي ديگر بود. نگاه منگش به نقطه اي در دور دست بود. هاشــم را به شدت تكان داد. چندبار صدايش کرد اما هاشم مثل آدم هاي گیج و منگ، عكس العملي نشــان نداد. مردي که بالا سر قبر کناري نشسته بود، رو به بهنام گفت: «کارش نداشته باش، تو حال خودش نیست.» «مگر چه شده؟» «همه ي خانواده اش شــهید شــده اند؛ پدر و مادر و سه برادر و دو خواهرش. فقط او زنده مانده است.» بهنام با حیرت به هاشــم نگاه کرد. هاشــم تكان تــكان مي خورد و زير لب چیزي واگويه مي کرد. بهنام دســت هاشــم را گرفت و به زحمت بلندش کرد. هاشــم مثل آدم هاي بي اراده، پشت ســر بهنام راه افتاد. بهنام و هاشم به وانت رسیدند. بهنام کمك کرد تا هاشم سوار وانت شود. خودش هم کنار او نشست. وانت حرکت کرد. وقتي به مســجد جامع رسیدند، بهنام هاشم را به گوشه ي حیاط برد. گشت و محمدنوراني را پیدا کرد. «آقا نوراني! اين هاشــم است؛ دوســت من. تمام خانواده اش شهید شده اند. اصلا ًحالش خوب نیست. بدنش يكپارچه آتش است.» نوراني گفت: «برو به مش محمد بگو با بقیه ي مردم بفرستندش اهواز. آنجا برايش کاريمي کنند. بهنام ســراغ مش محمد رفت. مش محمد دســت هاشــم را گرفت. هاشم، مطیع و ســاکت بلند شــد و همراه مــش محمد به طرف يــك میني بوس که شیشه هايش گل مالي شده بود، رفت. بهنام در آخرين لحظه، دســت هاشــم را گرفت، صورت هاشم را بوسید و با صداي بغض کرده گفت: «ان شــاءالله بــه زودي خوب مي شــوي، برمي گردي و با هــم عراقي ها را از شهرمان بیرون مي کنیم!» هاشــم لبخند تلخي زد و ســوار میني بوس شد؛ میني بوس زير آتش دشمن حرکت کرد. بهنام دلش براي مادرش تنگ شد؛ دويد سوي خانه شان.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شهیدمستجابالدعوه✨ 🎥جایگاه شهید قبادی نیا #ایتاللهناصری (ره) در مورد #شهیدحمیدقبادینیا فرمو
#خاطرهشهدایی
برادر شهید میگوید:
🍃 در عملیات شکست حصر آبادان مهرماه سال 1360 غنیمتهای فراوانی به دست رزمندگان اسلام افتاد که با وجود تنوّع در غنایم من و غلامرضا چنگیزیان به سرنیزه کلاشینکف قناعت نمودیم. ولی از بخت بد ما بخشنامهای برای سپاه و بسیج آمده بود که بایستی غنائم جنگی تحویل داده شوند و از آن جا که حمید فرمانده بسیج بود اجرای بخشنامه را از من که برادرش بودم شروع کرد و از من خواست که سرنیزه ام را تحویل دهم، میتوان گفت اوّلین کسی که به این بخشنامه عمل کرد به خواست #شهیدقبادی_نيا من بودم.
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313