🌷یاد یاران
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌹#شهـــید_محمدحسین_محمدخانۍ
ناراحتبود،
بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتۍ؟
گفت: خیلۍ جامعہ خراب شدھ،
آدم بہ گناه مۍافته.
رفیقش گفت: خداتوبہ رو
براۍ همین گذاشته...
و گفتہ ڪہ من گناهاتون رو میبخشم.
محمدحسین قانع نشد و گفت:
وقتۍ یہ قطرھ جوهر مۍافتہ
رو آینہ، شاید دستمال بردارۍ و قطرھ رو پاڪ کنۍ، ولۍ آینہ کدر میشه..
#شهیدانه
#یاد_یاران
@parastohae_ashegh313
⏰#بوقتعاشقیباخدا
✨#نمازاولوقت #سیرهشهدا
🌹 شما را دعوت میکنم به واجبات و ترک محرمات ، تاکید زیاد من به خواندن #نماز و خصوصا #اول_وقت خواندن آن است که آدم را از زشتی و پلیدی دور میکند
#مدافعحرم
#شهیدجوادجهانی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت216
مداحي
اميرمنجر، جواد شيرازي
در عروسي ها و در عزاها هر جا مي ديد وظيفه اش خواندن است مي خواند. اما اگر مي فهميد به غير از او مداح ديگري هست، نمي خواند و بيشتر به دنبال استفاده بود.
❄️❄️❄️❄️❄️
ابراهيم مصداق حديث نورانــي امام رضا(ع)بود كه مي فرمايد: «هر كس براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند، هر چند يك نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود. .هر كه در مصيبت ما چشمانش اشك آلود شود و بگريد، خداوند او را با ما محشور خواهد كرد.» در عزاداري ها حال خوشــي داشت. خيلي ها با وجود ابراهيم و عزاداري او شور و حال خاصي پيدا مي كردند. ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربا مي كرد! گريه ها و ناله هاي ابراهيم شــور عجيبي ايجاد مي كرد
@parastohae_ashegh313
#فصل11
«ساعت چنده برادر؟» سرباز به ساعتش نگاه کرد. «پنج و نیم.» «تو خرمشهر خدمت مي کني؟» «نه کاکا، از کردستان مي آيم.» «کردستان؟ مگر بچه ي خرمشهر نیستي؟» «چرا؟ اما محل خدمتم آنجاست.»«راستي، آنجا هم جنگ شده؟ يعني عراقي ها به آنجا هم حمله کرده اند؟» «جنگ تو کردستان خیلي وقته شروع شده؛ از روزي که پا به آنجا گذاشتم با ضد انقلاب جنگیدم و بعد هم عراقي ها حمله کردند. راســتي کاکا، عراقي ها شهرمان را که نگرفته اند؟» «غلط مي کنند. بچه ها مثل شیر جلوشان ايستادند.» «دلم پیش ننــه و بابام مانده. با هزار خواهش و التماس، چهار روز مرخصي گرفتــم کــه بیايم و ننــه و بابام را بــه يك جاي امن برســانم و برگردم ســر خدمت.» «تنها پسر خانواده اي؟» «ها... کاکا. چشــم امید ننه و بابام، من هســتم. اي خدا... چیزي شان نشده باشد، خودت حافظ شان باش!» بهنام به جلو، به خط هاي ممتد که به ســرعت از زير وانت مي گذشــت، نگاه کــرد. ده ها گاومیش بي صاحب را ديد که به حال خود رها شــده بودند و براي خودشان مي چريدند. گله اي سگ وحشي را ديد که يك گاومیش تنها را زمین زده، داشتند آن را مي دراندند. بهنام عق زد. يك موتور ســوار از بیراهــه تو جاده پیچید. موتورســوار، چفیه ي عربي ـ با خال هاي سرخ ـ که سر و صورت بسته بود. گاز موتور را گرفت و به وانت رسید🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#فصل11
با دست به راننده اشاره کرد توقف کند. سرباز از بهنام پرسید: «يعني چه شده؟!» وانت ترمز کرد. بهنام و ســرباز به طرف موتورسوار خم شدند و راننده سر از پنجره بیرون آورد. موتورسوار با لهجه ي عربي گفت:«کجا براي خودتان مي رويد؟ جاده خطرناك اســت. عراقي ها جلوتر جاده را بسته اند.» راننده دو دستي بر سر زد: «يا ابوالفضل... حالا چه خاکي به سر کنم؟» موتورسوار گفت: «پشت سر من بیايید. من يك بیراهه بلدم... بیايید تا دير نشده.» موتورســوار جلو افتاد. وانت پشت ســرش حرکت کرد. سرباز گفت: «باز خدا پدرش را بیامرزد که به دادمان رسید!» وانت، پشت سر موتورسوار، تو يك بیراهه که خاکي و سنگلاخي بود، پیچید. نخلستان را پشت سر گذاشتند. از دور صداي شلیك و انفجار آمد. چند نخل در آتش مي سوخت. سرباز گفت: «حیف از اين نخل ها که در آتش مي میرند!» بهنام بلند شد. میله ي پشت کابین وانت را گرفت. باد گرم به صورتش خورد. آب از چشــمانش به راه افتاد. خیسي، چشــمانش را گرفت. در دوردست، چند تانك و جیپ و عده اي سرباز مسلح را ديد. چشم تیز کرد. موتورسوار به سرعت به طرف تانك ها مي رفت. وانت هم پشــت سرش گاز مي داد. بهنام، وحشت زده با مشت روي سقف وانت کوبید و فريادش را باد برد. «ترمز کن! عراقي ها... عراقي ها...» ســرباز، وحشــت زده از جا پريد. وانت، ترمز کشــداري کرد. رد تاير وانت بر جاده ي خاکي به جا ماند. موتورسوار به تانك ها رسید. چند گلوله به طرف وانت شــلیك شــد. بهنام پايین پريد. چند گلولـه بغل پايش خورد. دويد. پايش گیر کرد و با صورت بر زمین افتاد. مزه شــور خون را زير لب احساس کرد. سرباز ازکنار بهنام گذشــت. به ســرعت مي دويد. گلوله اي به پاي سرباز خورد و او مثل برق گرفته ها لرزيد و روي زمین ولو شــد. بهنام تا خواســت برخیزد، در چنگ چند سرباز عراقي، چون کبوتر گرفتار شد🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
🗓 ۱۲ بهمن سالگرد شهادت شهید حضرت حجةالسلام حاج شیخ عبدالله میثمی
نماینده حضرت #امام_خمینی ، رضوان الله تعالی علیه، در قرارگاه فرماندهی خاتم الانبیاء ، صلی الله علیه و آله، در سال ۱۳۶۵، گرامی باد.
🌹 #شهیدعبدالله_میثمی در شب ولادت حضرت امیر المومنین (علیه السلام) در اصفهان متولد و در شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
♨️ آتش دشمن شدیدتر شد. #شهیدحاجحسینخرازی نگران شده بود، به او گفت: حاج آقا! بهتر است هر چه زودتر برگردید عقب.حاج آقا میثمی فكر كرد.
💢 بعد با بغض گفت: «من با عشق و علاقه میآیم اینجا. این بچههای رزمنده را كه میبینم، خستگی از تنم درمیرود. وقتی شما میگویید برگرد عقب، انگار كه تمام خستگی دنیا را به دوش من میاندازند. نه، من هم یك بسیجی هستم. میمانم.»
#دهه_فجر
#سالروز_شهادت
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#درمحضرشهدا
🎙سخنرانی شهید «#حاج_قاسم_سلیمانی» به مناسبت آغاز دهه فجر
#مکتبحاجقاسم #ماملتشهادتیم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🔰 مادر!این پیام را به جوانان ایران برسان...
#وصیتنامهشهیدمحمدابراهیمهمت
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📙#برگی_از_کتاب_شهدا
🔸 کارگرسیزدهساله
[خاطرهای از #کتاب_عموقاسم 📚]
#حاج_قاسم #جان_فدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313