eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرانجام در باز شد. مرتضي رو به بچه ها گفت: «بیايید، مقر ما همین جاست!» به طرفش رفتند. بهروز گفت: «معلوم اســت چه مي گويي؟ مگر نمي بیني که عراقي ها تو خانه ي روبه رويي هستند. مي خواهي همه را به کشتن بدهي؟» «عراقي ها کور هستند، ما را نمي بینند! بیايید.» «بابا دارند تیراندازي مي کنند.» «گفتم که... آنها ما را نمي بینند. از ترس تیراندازي مي کنند.» تیرباري که روي پشت بام خانه جلويي بود، هنوز شلیك مي کرد. حمود دوان دوان آمد و گفت: «نارنجك... نارنجك بدهید!» «چه شده؟» «از آن خانه صداي عراقي مي آيد.» «برو نارنجك بینداز و سريع برگرد!» بهروز و بهنام و ديگران داخل خانه شــدند و روي پشــت بام رفتند. مرتضي از همان جــا ضامن نارنجكي را کشــید و به طرف پشــت بام روبه رويي انداخت. نارنجك منفجر شد و تیربار خاموش شد. مرتضي گفت: «ديديــد گفتم آنها کورند و ما را نمي بینند. بهروز، تو و بهنام و عموجلیل از همین جا فقط به طرف خانه هاي اطراف، ســنگ يا نارنجك بیندازيد. ســامعي، حمود، با من بیايید!»چند لحظه بعد، بهنام صداي مرتضي را از سر کوچه شنید: «تسلیم شويد، تسلیم شويد!» سامعي به زبان عربي حرف هاي مرتضي را تكرار مي کرد. «ما با شما کاري نداريم، تسلیم بشويد! شما محاصره شده ايد!» درگـیري شــدت گرفت. گلولـــه هاي رسام در سیاهي شب به خوبي ديده مي شــد. بهنام فكري شد که اگر زنده و ســالم به مسجد برگردند، معجزه شده است! بهروز گفت: «بیايید به کمك مرتضي و بچه ها برويم!» بهنام و سامي، پشت سر بهروز از پشت بام پايین رفتند. داخل کوچه، درگیري شدت گرفته بود. يك موشك آرپي جي، زوزه کشان به يك خانه خورد و ضجه ي عراقي ها بلند شــد. بهنام چند عراقي را ديد که دارند فرار مي کنند. به ســامي نشان شان داد. سامي به طرف شان شلیك کرد. بهنام که دست خالي بود، با يك ســنگ به کمر يك عراقي که مي گريخت کوبید. ســرباز عراقي نعره اي کشید و زمین افتاد. بعد دستانش را بلند کرد و گريه کنان به طرف آنها آمد. آن شب، مرتضي با فرماندهي و کارهاي عجیب و غريبش، عراقي ها را کلافه و ديوانه کرد. عراقي ها طوري گیج شــده بودند که ديوانه وار به هر طرف شلیك مي کردند. آســمان در حال روشن شــدن بود که عراقي ها از آن محله رفتند و بهنام و مرتضي و دوســتانش با چند اســیر عراقي به ســوي مسجد جامع روانه شدند. حالا بهنام به قدرت و شجاعت مرتضي قرباني ايمان آورده بود. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
رضاي خدا عباس هادي مادر پرسيد: من نمي فهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟ آن خانم ادامه داد: نيمه هاي شبِ جمعه بچه هاي بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پاي خودش اصابت مي کنه. او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش مي رفت. 🌻🌻🌻 آقاابراهيم همان موقع باموتوراز راه مي رسد.سريع به سراغ محمدرفته وباکمک يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را مي بندد. بعد اورا به بيمارستان مي رساند. صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب مي دانست کسي که براي رضاي خدا کاري انجام داده، نبايد به حرف هاي مردم توجهي داشته باشد. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔸 برخی گمان می‌کنند اگر دست‌ِباز باشند و انفاق نمایند، دیگر  برای آنان مال و ثروتی جمع نمی‌شود وباقی نمی‌ماند!! 🔸اگر با سـخــاوت، مال جمع نمی‌شود، پس چطور حضرت ابراهیم علیه‌السلام با آن همه بخشـش[که بدون میهمان غذا نمی‌خورد] آن همه اموال و دارایی داشت؟! 📚 در محضر بهجت، ج١، ص٣١ @parastohae_ashegh313
سردار والامقام 🔷 دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش ، از او خواست که فردا بیاید مدرسه ، هم با عصبانیت فرستادش پیش و گفت : این دفعه رو با برو ، چقدر من بیام تو رو بکنم . دستهای کبود را در دستش گرفت و گفت : دوباره به معلمات گیر دادی ، مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش ، که باشند، تو دَرست رو بخون ، ببین چطوری کتکت زدند . مهدی که هشت سال بیشتر نداشت گفت : ⭕️ برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها نیستند؟ مگه تو نیومده باید داشته باشند؟ در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتاب‌هایش می‌کند و می‌گفت : 💢 دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز می‌کنم، چشمم به اینها بیفته! زمانی که کسی جرأت نمی‌کرد اسمی از خاندان بیاورد، که در این صورت سروکارش به و شهربانی می‌افتاد . 🌹ایستاده ‌بود کنار در مردم می‌خواستند بعد از‌ یک ‌اعتراض آرام، از خارج ‌شوند ، ناگهان ‌عکس را بالای ‌سر گرفت و فریاد زد : 🌷شادی روح و @parastohae_ashegh313
«» 🔷 کابینه دکتر «» که با عملیات‌هایش همواره نقطه عطفی در تاریخ نبردها و جنگ‌های هوایی به شمار می‌آمد، خورشیدی خاک‌نشین و عقابی تیزپرواز در رویارویی با دشمن بعثی بود. شهیدی که سراسر زندگی و عمر پُربرکتش، سرشار از تلاش در راه آزادی‌خواهی بود و با وجود فراهم بودن شرایط‌ خوب زندگی، با پشت پا زدن به ظواهر دنیایی، ابدی شد. 📘 شنیدن برگی نفیس، از زندگی پُربار این شهید بزرگوار، خالی از لطف نخواهد بود. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 گفته بود تو عملیات خیبر (عملیاتی که از ناحیه دست جانباز شدند) فرشته‌ها اومدن روح من‌رو ببرن، من گفتم فعلا می‌خوام برای خدا بجنگم... ⁉️ مگه قرآن نفرمود وقتی اَجَل کسی برسه، فرشته مرگ یک لحظه بهش مهلت نمیده؟ پس مجاهد فی سبیل‌الله به کجا رسیده که به ملک‌الموت میگه من هنوز تو این دنیا کار دارم؟ 🎙: حجت‌الاسلام درباره حاج حسین گفته بود: 💫 آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو می‌شود، نشان مردانگیست. گاهی باد باید فقط به افتخار حسین خرازی بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند. 🗓 ۸ اسفند، @parastohae_ashegh313
: 🌷شنيده بودم برايش اهميت دارد، ولی فكر نمی كردم اينقدر مصـــمم باشد! صدای کہ بلند شد همه را بلند كرد؛ 💍انگار نہ انگار عروسی است، آن هم عروسی خـــودش! يكی را فرستاد جلو بقيہ هم پشت سرش، شد بہ یاد ماندنی!! @parastohae_ashegh313
اخلاص عباس هادی بــا ابراهيــم از ورزش صحبت مي كرديم. مي گفت: وقتــي براي ورزش يا مسابقات کشتي مي رفتم، هميشه با وضو بودم. هميشــه هم قبل از مسابقات کشتي دو رکعت نماز مي خواندم. پرسيدم: چه نمازي؟! گفت: دو رکعت نماز مســتحبي! از خدا مي خواستم يك وقت تو مسابقه، حال کسي را نگيرم! ابراهيم به هيچ وجه گرد گنــاه نمي چرخيد. براي همين الگوئي براي تمام دوستان بود. 💙💙💙 حتي جائي که حرف از گناه زده مي شد سريع موضوع را عوض مي کرد. هر وقت مي ديد بچه ها مشغول غيبت کسي هستند مرتب مي گفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقي بحث را عوض مي کرد. هيچگاه از کسي بد نمي گفت، مگر به قصد اصلاح کردن. هيچوقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نمي پوشيد. بارها خودش را به کارهاي سخت مشغول مي کرد. @parastohae_ashegh313
... شهیدی که از شدت بی‌خوابی مویرگ‌های چشمش پاره شده بود و خون می‌آمد... 📗از کتاب: به مجنون گفتم زنده بمان صفحه 120 @parastohae_ashegh313
همسر شهیدباکری : 🌷روزی در حالی که آقا مهدی، از خانه بیرون می‌رفت به او گفتم: چیز‌هایی را که لازم داریم بخر، گفت: بنویس، خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم، با شتاب و هراس گفت: 💢 مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم. @parastohae_ashegh313
📘 «» زندگی » از فرماندهان شجاع جنگ تحمیلی است که با پوشیدن لباس پاسداری و با ترسیم الگویی عملی از یک بسیجی حقیقی، مسئولیت و رسالت بزرگ دفاع از کشور را بر عهده گرفت. شنیدن این کتاب ارزشمند را به شما پیشنهاد می کنیم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مسجد جامع که رسید، خانم حكیمي را ديد. «ها... بهنام، باز پرنده گیر آوردي؟» بهنام لبخند تلخي زد. مي دانســت که آب براي نوشــیدن آدم ها هم کمیاب اســت. اما از ســهمیه ي خودش مي زد و به کبوتر و قناري و مرغ عشق هايي که از خانه ها پیدا مي کرد، مي داد. تكه نان خشــكیده اي را با مشت خرد کرد. يك پیاله آب بو گرفته و جلبك بســته گذاشت تو قفس. قناري ها به آب نوك زدند و سر بالا گرفتند. «دارند خدا را شكر مي کنند!» رسول نوراني گفت و کنار بهنام نشست. بهنام گفت:«چه خبر رسول؟» «بچه ها تو سنتاب با عراقي ها درگیر شده اند.» قناري هــا جان گرفتند. بهنام در قفس را باز کــرد. قناري ها را گرفت و بعد مشتش را رو به بالا باز کرد. قناري ها پرواز کردند. گنبد زخمي مسجد جامع را دور زدند و پر کشیدند طرف آسمان. رسول نوراني گفت: «من از خیابان آرش مي آيم. صالي و بچه ها آنجا هســتند. تشــنه اند. آمده ام آب ببرم.» «من مي برم، تو برو استراحت کن!» چشمان رسول از بي خوابي و خستگي، خون افتاده بود. کلمن را به بهنام داد و همان جا به ديوار تكیه داد و خوابش برد. بهنام، کلمن خودش را هم برداشت. چند خیابان و کوچه را گشت. خانه هاي زيادي را جســتجو کرد تا اين که در حــوض يكي از خانه ها، آب پیدا کرد. روي آب، جلبك بســته بود. آب بــو مي داد. دو کلمن را پر کــرد و به طرف خیابان آرش دويد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🗓 ۸ اسفند ۱۳۶۵ 🌹 سالروز شهادت سردار شهید حاج حسین خرازی 💥 در عملیات کربلای ۵ شلمچه 🌷 گرامی باد ... 🌷@parastohae_ashegh313🌷