فصل۳۰
صالح مي ترسید بهنام آسیب ببیند. از اين که با بهنام تندي کرده بود، در دل ناراحت بود و به خودش ناسزا مي گفت. به طرف افشــار و بچه ها رفت. قرار شــد فريدون دشــتي و يــك نفر ديگر، بالاي يكي از پشــت بام ها بروند، ديده باني کنند و با بي ســیم به بچه هاي واحد خمپاره انداز گرا بدهند تا عراقي ها را بكوبند. صالح و ديگران درباره ي چگونگي حملــه به تانك هــاي عراقي صحبت مي کردند که صداي ســوت خمپاره آمد و پشــت سر آنها منفجر شــد. صالح از موج انفجار به هوا پرت شد و با کمر روي زمین افتاد. سريع فانسقه و بند حمايل و کوله اش را باز کرد. مي دانست که يك وانت نزديك فرمانداري اســت. از قبل فكر چنیــن حادثه اي را کرده بود و يك ماشین براي روز مبادا در جاي مطمئن و دور از خطر گذاشته بود. لنگ لنگان به طرف فرمانداري دويد. بین راه، محمود معلم را ديد که ترکش به چشمانش خورده و صورتش غرق خون بود. صالح مي دويد که ناگهان پايش جــا خالي داد، با صورت زمین افتاد. به پايش نگاه کرد. ديد که ترکش به چند جاي پاي چپش خورده و اســتخوان مچش شكســته. گرم بــود و هنوز دردي احساس نمي کرد. هرچه کرد، نتوانست راه برود. متوجه شد که ران پاي راست و چند نقطه ي ديگر بدنش هم ترکش خورده. ســعي کرد ســینه خیز جلو برود. يك وانت قرمز رنگ از راه رســید. وانت نگه داشــت. چند نفر پشــت آن بودند. صالح به زحمت بلند شــد. ديد که وهاب خاطري پشــت فرمان اســت. صالح گفت: «بچه ها مجروح شده اند.» «سوار شو، همه را سوار کردم.» صالــح به کمــك يك مجروح ديگر خود را بالا کشــید.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#قسمت260
روزهاي آخر
علي صادقي ،علي مقدم
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش.
🌺🌺🌺🌺
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه مي ري!؟سردت نمي شه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت مي بيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم.
🌺🌺🌺🌺
چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم.
باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#روایتگری_حاجحسین_یکتا از گردان ابوالفضل«علیهالسلام » در #طلائیه
#اللهمارزقناکربلا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
اصحاب آخرالزمانی #سیدالشهدا...
یالیتنا کنا معک را اینها چه خوب در عمل نشان دادند به حسین زمان...
#هفتسینجبهه
#شهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#نماز_شهدا؛ دعای قنوت🤲
#شهیدمدافعحرممحمدعلیاللهدادی
#شهادت : ٩٣/١٠/۲٨
🌹 علاقه عجیبی به خانواده شهدا داشت امکان نداشت به همراه ایشان به سرکشی خانواده شهدا برویم و دست پدر شهید را نبوسد. بارها دیدم سردار دست فرزند شهید را میبوسید و به این بوسه افتخار میکرد مواقعی که در نماز کنار ایشان می ایستادم بلا استثنا می شنیدم که در #قنوت نمازهایش دعای
«اللهم الرقنا توفيق الشهادة في سبیلک» را میخواند.
#دفاع_مقدس
#شهید_مدافع_حرم_محمد_علی_الله_دادی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#کتاب_گویای « #نیمه_پنهان_ماه » روایتی است داستان گونه از زندگی مهندس #شهیدعبدالحسین_ناجیان که پیوند علم و ایمان را در حماسه دفاع مقدس به تصویر می کشد. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهدا اولین مهمانان نوروزیتان باشند❤️
💫 انشاءالله اخرین تحویل سال در جهان در غیبت اقامون #امام_زمان (عجلاللهتعالی) باشد🤲🏻
#التماسدعایفرج
#لحظهطلایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#هفت_سین_جبهه
بچه ها تحویل سال
یادش بخیر شلمچه
چیده بودیم تو سفره
سربند و یک سرنیزه
بچه ها خیلی گشتن
تو جبهه سیب نداشتیم
بجای سیب تو سفره
کمپوتشو گذاشتیم
تو اون سفره گذاشتیم
یه کاسه سکه و سنگ
سمبه به جای سنجد
یه سفره ی رنگارنگ
اما یه سین کم اومد
همه تو فکری رفتیم
مصمم و با خنده
همه یکصدا گقتیم
به جای هفتمین سین
تو سفره "سر" میذاریم
سر کمه، هر چی داریم
پای رهبر میذاریم
#شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات
#عید_نوروز_مبارک
#عیدتونشهدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🩸 بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸
🕊زیارتنـامـه ی #شهـــــــداء🕊
🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱
🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸
🌷@parastohae_ashegh313🌷
گفتمش : زیباترین لبخند چیست ....
گفت : لبخندی ست که عشق ،
گاهِ جان دادن....
بر لب مردان نشاند..
#گردان_کمیل
#دفاع_مقدس🌹
🌷@parastohae_ashegh313🌷
♥️ نامت ای نامدارِ فروردين، زينتِ هفتسينِ خانه ماست.
به مناسبت یکم فروردین، #سالروزولادتحاجقاسمسلیمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌸گلآرایی مزار #سرداردلها، بمناسبت #سالروز_تولد_ایشان
#حاجقاسم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فصل۳۰
در خیابان آرش، درگیري شديدي در جريان بود. صالح و دوستانش از صبح با عراقي ها مي جنگیدند. صالح ياد حرف جمشید برون افتاد: «ما دست خالي و عراقي ها خمپاره هايشان را کنار بگذارند و با تانك و سلاح و نارنجك جلو بیايند. آن وقت ببینیم چه کسي مرد جنگ است!» خمپاره و توپ، بلاي جان مدافعین شــهر شــده بود. ناغافل مي آمد و بچه ها را که در حال نبرد بودند، پرپر مي کرد. از صبح که درگیري آغاز شــد، خیلي ها مجروح شدند. وانتي از راه رســید. فتح الله افشــار و اينانلو و مسعود شیراني پیاده شدند. با خــود مهمات آورده بودند. مهمات را بین نیروهــا پخش کردند. صالح در حال صحبت با افشار بود که متوجه شد يك نفر پیراهنش را از پشت مي کشد. «سلام کاکا! صالي، منم بهنام. حالت خوبه کاکا؟»صالــح جا خــورد. ديدن بهنام، آن هم زير چنین آتــش و درگیري، صالح را عصباني کرد. «تو اينجا چكار مي کني؟ مگر نگفتم نیا؟» کنار مدرســه ي امیر معزي، در سمت چپ خیابان آرش بودند. صالح جوش آورده بود. «بزنم تو گوش ات، آخر کي گفت تو اينجا بیايي؟» بهنام از جیب شلوار مشكي اش يك جوراب سفید درآورد و گفت: ـ بیا کاکا، ببین برات چي آوردم. رفتم از تكاورها برايت جوراب گرفتم. گفتم کاکام جوراب نداره. بیا کاکا!» صالح سر تكان داد. «آخــر پســر خوب، من يك هفته اســت پوتیــن از پام در نیامــده، جوراب مي خواهم چكار؟» شانه هاي استخواني بهنام را گرفت و بلندش کرد و داخل يك سنگر گذاشت. ديواره ي سنگر از گوني هاي پر از شن و ماسه بالا آمده بود. «ببین بهنام، اگر ببینم از اينجا تكان خوردي، خودم مي کشــمت. همین جا مي ماني و تكان نمي خوري. فهمیدي؟» بهنام سعي کرد دل صالح را نرم کند. «چــرا ناراحت مي شــوي کاکا. من آمــدم اينجا که اگر کاري داشــتي، آب خواستي برات بیاورم.» «لازم نكرده. همین جــا بمان، لامصب، نمي بیني چه قدر تیراندازي اســت؟ چه قدر خمپاره و توپ مي آيد؟» «باشد کاکا، ناراحت نشو، من همین جا مي مانم.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
فصل ۳۱
سوم خرداد سال 1631 بود. عراقي ها دسته دسته تسلیم مي شدند. نیروهاي ايراني داشتند خرمشهر را آزاد مي کردند. سیدصالح به مسجد جامع رسید. بغضي که دو سال در گلو داشت، شكست. ديوار مجروح و در چوبي مســجد جامع را بوســید. ياد شــهدا افتاد: جهان آرا، جمشید برون، احمد شوش، مجید خیاط زاده و بهنام محمدي. نگاهش به زمین افتاد. از مســجد جامع تا جاده ي شــلمچه که به مرز عراق منتهي مي شــد، کلاهخود و سلاح بر زمین ريخته بود. خواب بهنام تعبیر شده بود. عراقي ها با ذلت و خواری در حال فرار از خرمشهر بودند.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
🌺 پـــایـــان 🌺
@parastohae_ashegh313