#قسمت15
رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی ها در امان نمانده بود، حسین ماشین را نگه داشــت و به ســاختمانی ســه طبقه در همان کوچه اشــاره کرد و گفت: «خب رسیدیم، اینجا محل اسکان شماست. بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ســاعت دیگه یک جلســۀ مهمی دارم و باید برم. البته سعی می کنم بعدش زود برگردم پیش شما، ان شاالله!» وقتی رســیدیم جلوی درِ خانه، حســین زنگ زد. ســرایدار ســاختمان که نگاه چنــدان مهربانانــه ای بــه مــا نداشــت، در را باز کــرد. ابوحاتم چندکلمه ای با او صحبــت کــرد، انــگار داشــت ما را بــه او معرفی می کرد. حرف های ابوحاتم که تمام شد، سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینه ای پنهانی نسبت به ما در آن آشــکار بود و می شــد عمق آن را در ابروهای درهم رفته و گره زمخت چهــره اش خوانــد! آن قــدر ایــن نفــرت آشــکار و ناگهانی بود که ســؤال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد: «علت این همه تنفر در دیدار اول چی می تونه باشه؟!» چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشــت ماشــین به زحمــت تــا طبقــۀ ســوم ســاختمان بــالا بردیــم
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت16
آمــدم بپرســم کــه ایــن آقا چرا این قدر اخم کرده بود که حسین گفت: «حاج خانم! با این همه وسایل اومدید پیک نیک؟!» راستش قبل از آمدن، خودم هم باور نمی کردم که در شرایطی این قدر بحرانی پا به دمشــق بگذاریم. تصورم این بود که لااقل پایتخت ســوریه باید کمی در امان مانده باشد. حســین همان طــور کــه وســایل را برمی داشــت بــه ابوحاتــم گفــت: «بگــو اینجا کجاست!» جــوان نگاهــی همــراه بــا اکــراه بــه حســین انداخت تــا بلکه معافش کنــد اما با اشــارۀ حســین که اصرار می کرد تا بگوید، مجبور شــد، صحبت کند: «اســم این منطقه، کَفَر سُوسِــه س. یه منطقۀ پولدارنشــین که با شــیعه ها میونۀ خوبی ندارن، علی الخصوص با ایرانی ها!» مــن کــه حســین را بعــد از ســال ها زندگــی، خــوب می شــناختم، فهمیــدم او می خواســت مــا را متوجــه کنــد کــه محــل اســکانمان چنــدان هم امن نیســت و بایــد مواظــب باشــیم، امــا نمی خواســت ایــن مطلــب را در همیــن لحظات اول دیدارمان، خودش بگوید به همین خاطر شرایط را طوری تنظیم کرد تا ما آن توضیحات ضروری را از زبان ابوحاتم بشنویم.
@parastohae_ashegh313
شکر خدا را به جا، که راه انبیاء را با حجتى چون خمینى به ما نشان داد. حمد سپاس خدا را که ما را در انتخاب چنین راهى یارى و توان داد. خدایا تو را به حجتت، به خلیفه روى زمینت، خمینى کبیر قسمت می دهم از سر گناهان من حقیر، من عاجز بگذر و راضى مشو مرا که به یگانگیت اعتراف دارم و صادقانه و از روى عشق به تو سر سجده می گذارم از خود برانى...شما را وصیت میکنم به اطاعت از ولایت فقیه.. واى اگر قدر این رهبر را ندانید، بترسید از آن روز.(برشی ازوصیتنامه شهیدحمیدقبادی نیا)
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بخش_دهم_زندگی_نامه_شهید
🎥 ماجرای خالکوبی داداش مجید
یک بار روی دست یکی از دوستانش در سفره خانه خالکوبی دید که چشمش را گرفت عاشق خالکوبی شده بود. به قول خودش جوگیر شده و چند روز بعد داداش مجید هم خالکوبی کرد. آقاافضل پدر داداش برای اولین بار از او عصبانی شد در همین موضوع مجید دو روز به خانه نرفت. مجید به یک باره تصمیم میگرد خالکوبی کند و شب که به خانه میرود پدرش مخالف این کارش بودبعد از خالکوبی دست داداش مجید به او واکنش نشان میدهد و داداش مجید شب را خانه نمیآید اما قهر کردن او هم مثل خودش عجیب است: «خالکوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت داداش مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تکرار کنی. میگفت چرا تکرار میکنید یکبار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میکرد شب غذایی را که خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد. ببینید شهدا دلشون اینجور قبل از شهادت هم دریاست داداش قهر کرده از خانه اما غذایش را حاضر نشد بدون خانوادش بخوره 😭😭
#شهیدمجیدقربانخانی
#اللهمعجللولیکالفرج
─━━━⊱❅✿•🌹•✿❅⊰━━━─
#بخشنهم 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25286
#حجابدرڪلامشهدا
🌹 خواهران عزيز، مانند زينب زندگي ڪنيد، حجاب شما از خون سرخ من مهمتر است، شمشيري است و به چشم منافقان ميخورد.
#شهيدسيدجعفراحمدپناه
#اللهمعجللولیکالفرج
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
@parastohae_ashegh313
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#روایت دومین پیام شهدای عملیات خیبر...
🎙#حسنینژاد
🔰برشی از #روایتگری در منطقه #طلائیه
🌹 شهیدی که در مسیر پیاده روی اربعین چفیه روی سرش می انداخت...
#شهیدذوالفقاری
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁🌹❁✧┅
#بخشاول👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25041
#ماهرمضانشهدایی
🌄غروب ماه رمضان بود. ابراهیم در خانه ما آمد و یک قابلمه بزرگ گرفت و به کله پزی رفت. گفتم: داش ابرام افطاری کله پاچه خیلی میچسبه. گفت: آره ولی برا من نیست.
✨رفتیم پشت پارک چهل تن انتهای کوچه در زدیم و کله پاچه ها را به خانواده مستحقی تحویل دادیم. آن ها ابراهیم را به خوبی می شناختند .
#شهیدابراهیمهادی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#
نمازاولوقت#سیرهشهدا
🌺
یکی از خلق و خوی خوب آقا جواد این بود که عصبانی نمی شد و خیلی آرام بود و وقتی قدمی خیری بر می داشت مدام می گفت که من کل کارم برای رضای خدا است و کار باید #فیسبیلالله
باشد
. ✨ جواد سه ماه شعبان رجب و رمضان مرتب روزه می گرفت و نمازش به موقع می خواند ولی در سوریه نمازش را به خاطر مجروحیتی که داشت نشسته می خواند
. #سالروز_شهادت🌹 #شهیدمدافعحرمجوادعلیحسناوی #الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری @parastohae_ashegh313
#کتاب_گویای « #نیمه_پنهان_ماه » روایتگر بخشی از زندگی سردار #شهیدمحمدبروجردی است. مردی خستگی ناپذیر که به « #مسیح_کردستان » معروف است. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#روایت ، رزمنده نوجوان عاشق خدا
خدایا ♥️
ما را طاقت مُردن نیست ...
شهیدمان کن ...
#شبتونشهدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313