#قسمت23
از پله ها پایین رفتیم و تقریباً با هم رســیدیم به طبقۀ همکف؛ دخترها زودتر و من چند لحظه دیرتر. سرایدار بااحتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی، کشیکِ اوضاع کوچه را می کشید. گوشۀ حیاط، چند مجروح که سر و رویشان خون آلود بود، دراز کشیده بودند. نزدیک تر نشدم، نمی دانستم که اینها کدام طرفی اند. معلوم بود که همان سرایدار اَخمو در را رویشان باز کرده است. میان آن همه شلوغ پلوغی، تلفن همراهم زنگ خورد. به سرعت صفحۀ گوشی را نگاه کردم، شمارۀ حسین افتاده بود، با دیدن اسم حسین، کمی آرام شدم. گوشــی را برداشــتم، بــدون مقدمــه، حتــی بــدون اینکه اجازه دهد ســلام بدهم، تندتند و باعجله گفت: «اطراف ســاختمونتون کاملاً محاصره شــده، برید کف اتاق، دور از پنجره ها، پشت مبل ها بشینید، اون دوتا تیکه ای رو هم که گذاشتم زیر مبل، دم دستت باشه». نتوانستم بگویم که آمده ایم طبقۀ پایین، فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم: «سرایدار با ماست؟» گفت: «آره... » و صدا قطع شد
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت24
نگاهم افتاد به دخترها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند، هیچ دلم نمی خواستب ی دلیلح رفچ ندلحظهق بلمر ان قض کنم،ب هه مینخ اطر گفتم: «پدرتان بود، می گفت شــرایط اصلاً خوب نیســت و باید توی طبقۀ بالا بمونیم!» بــدون چون وچــرا راه آمــده را بازگشــتند، بــه طبقــۀ خودمــان کــه رســیدیم، باقی توصیه هــای پدرشــان را هــم برایشــان گفتــم. آن ها هم کامــلاً منطقی همه چیز را پذیرفتند. کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانۀ هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هرازگاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می رســید. لحظات پر واهمه ای بود، از طرفی نگران حســین بودم که حالا هیچ نمی دانستم کجاست و چکار می کند و از طرف دیگر نگران جان دخترهــا کــه بــاز هــم هرچــه به آن هــا دقت می کردم اثری از ترس در چهره شــان نمی دیدم. هر دو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شــنیدن صدای درگیری ها. انگار آن ها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطۀ مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
27.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بخش_چهاردهم_زندگی_نامه_شهید
🎥((لباس های خیس را پوشید😔))
#شهیدمجیدقربانخانی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
⏪ ادامه در پست بعدی 👇🏻👇🏻
#بخش_چهاردهم_زندگی_نامه_شهید
((لباس های خیس را پوشید😔))
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میکند که نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود میکرد که نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم مجیدم گفت دوستانش رفتند اما فقط این را وانمود کرد که دوستانش رفتند این منصرف شده ومجید نرفته گفتم لابد نمیرود.
من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه داداش مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. 😔همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر سادهدل کند؟ یکی از دوستان مجید برایش عکسی میفرستد که در آنیک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادهام.» مجید بدون خداحافظی از مادر رفت اما در خانه با خواهرش خداحافظی میکند. سرش را پایین میگیرد و اشکهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنکه سرش را بچرخاند دست تکان میدهد و میرود. وحالا جدی جدی راهی میشود.
#شهیدمجیدقربانخانی
#اللهمعجللولیکالفرج
─━━━⊱❅✿•🌹•✿❅⊰━━━─
#بخشسیزدهم 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25385
میگفت: کار کردن تو مملکت #امام_زمان عجل الله رو عشقه!
هر جا لازم باشه حاضرم کار کنم.
چه فرماندهی در جنگ، چه کارگری در کارخانه
#شهید_شکری_پور🕊🌹
@parastohae_ashegh313
#کتاب_گویای « #نیمه_پنهان_ماه » روایتگر بخشهایی از زندگی سردار #شهیدمحمدعبادیان است. شهیدی که فاصلهای میان رفتار و عملش نبود. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
اروند....
هرچیزی را که در مسیرش باشد میبرد
حتی دل را💔
💌@parastohae_ashegh313
#ای_شهید...
🔸 دستم را بگیر و به من یاد بده تو چگونه از حلالش گذشتی و من نمیتوانم از حرامش بگذرم؟
🔸 دستم را بگیر و بگو تو چه کردی که خدا خریدارت شد و من هنوزم در ترک یک گناه مانده ام؟
🔸 دستم را بگیر و یادم بده نشانی آسمان را و کمکم کن بیراهه نروم...
#شهیدحاجحسینخرازی
#شبتونشهدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313