eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
پر شدم از شادی این توفیق اما این شادی دوامی نداشت! گنبــد زخمــی بــود، زخمــی از بی حرمتــی تکفیری هــا! همــۀ آن شــادیِ لحظاتی پیــش جایــش را بــا غــم و غصــه ای عمیــق عوض کرد. اشــک توی چشــم هایم پــر شــد. ای کاش می مُــردم و ایــن صحنــه را نمی دیــدم. تــازه فهمیــدم کــه دلیل آن همه شکســتگی و ســپیدی موهای ســروصورت حســین را. حق داشــت که خواب وخوراک نداشــته باشــد. مگر می شــود دشــمنانی این چنین وقیح را در نزدیکی حرم ناموس علی دید و یک جا نشست؟! مثل گنگ ها شده بودم. از آن لحظه تا رسیدن به حرم، هیچ چیز نه شنیدم و نه دیدم. از در که وارد حیاط صحن شدم جان از پاهایم رفت. انگار دو دست از زیر خاک، پاهایم را به سمت پایین می کشیدند، تا جایی که زانوهایم خم شد و دیگر نتوانستم جلوتر بروم. قلبم به شدت می تپید و چشمانم با پرده ای از اشک روی دیوارها تا مناره ها، تا گنبد را می کاوید، همه جا زخمی بود زخمی از تیر و ترکش تکفیری ها. با دیدن هر زخمی بر حرم، بی هیچ اغراقی احساس می کــردم آن زخــم بــر قلــب و دل مــن می نشــیند، گویــی همۀ دردهــای نگفته و زخم هــای نهفتــۀ خانــم، ســر بــاز کــرده و به این شــکل عیان شــده اســت. همۀ روضه هایی که از کودکی شنیده بودم، توی ذهنم مجسم شدند. چادرم را روی ســرم کشــیدم و مثــل اینکــه خــون بــالا بیاورم با هر ضجــه ای، جانم بالا می آمد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
با خودم مدام می گفتم: «امان از دل زینب، امان از... .» هربار که این جمله را تکرار می کردم، امید داشتم که این دیگر آخرین جمله ام باشد اما نمی شد! خواســتم تا روی پا بلند شــوم و به ســمت ضریح خانمی که خیلی غریب بود، بِــدوم امّــا جــان در تنــم نداشــتم. گنبــد زخمی، از پشــت پرده های اشــک، نور به چشــمانم می پاشــید و مثل کهربا مرا به ســمت حرم می کشــید. به زحمت به آستانۀ حرم نزدیک شدم. این صحن و بارگاه، هیچ شباهتی به آن زیارتگاهی کــه ســال ها پیــش در روزگار امــن دیــده بــودم، نداشــت. زائر که نــه، حتّی از آن کبوترهایی که مدام توی آسمان حرم چرخ می زدند و اطراف گنبد می نشستند، خبری نبود. خواستم اذن دخول بخوانم اما لال شده بودم، نگاهی به ضریح انداختم، کششــی قدرتمند مرا به ســمت خود می کشــید، با خودم گفتم کســی که در این اوضاع واحوال مرا از ایران به اینجا کشانده حتماً اذن دخول را هم خیلی قبل ترها داده است. نگاه غمزدۀ من به ضریح بود و نگاه نگران دخترها به من. طاقت نیاوردند. آمدند و زهرا خم شد و هراسان توی صورتم نگاه کرد: «مامــان! خوبــی؟» آرام پلک هایــم را روی هــم گذاشــتم و بــا اندک حرکت ســر، پاســخش دادم کــه خوبــم. بچه هــا بــا تردید همدیگر را نگاه کردند، حســین را نمی دیدم اما صدایش به گوشم رسید که به دخترها می گفت: «نگران نباشید. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
: 📌حتما کتاب‌های را بخوانید 🔹 در دوران دو فرصت و به‌صورت مشترک در کنار هم قرار گرفتند. جوان‌هایی که وارد میدان جنگ شدند حرکتشان و اوج‌گیری‌شان جوری بود که فردی مثل که سال‌های متمادی سلوک و عرفان را تجربه کرده بود به حال آن‌ها غبطه می‌خورد. 💠 من نمی‌دانم شماها شرح حال این شهدا را می‌خوانید یا نه؟ من می‌خوانم و اشک می‌ریزم و استفاده می‌کنم؛ برای من حقیقتاً استفاده دارد. من خیال می‌کنم شما یکی از کارهایی که می‌کنید حتماً همین باشد شرح حال این شهدای عزیز را بخصوص بعضی‌هایشان را که خیلی دارند بخوانید. @parastohae_ashegh313
🌷 اگر شکر نعمت های خدا را انجام دهید خداوند زیادش می کند. یکی از ویژگی های شهید ابراهیم هادی شکر گذاری از نعمت های خدا، بخصوص نعمت جمهوری اسلامی بود.🌿🌲✨ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @parastohae_ashegh313
هر لحظه که به پایان مرخصی نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود از گروهبان می‌خواهد: اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان گروهبان می‌خندد و می‌گوید: یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم یونس می‌گوید: از مرخصی‌های من کم کن. اگر را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود ششمین روز است. چند ساعت تا مانده است آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد که پادگان است مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، را با شلاق و بازداشت مجبور به می‌کند او به زور در گلوی آب می‌ریزد هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند ننه نصرت باز هم می‌گوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی ... ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25695
«» بیانگر داستان زندگی شهیدی است که به گقته پدر بزرگوارشان بسیار بخشنده و مهربان بوده است. شهیدی که از همان دوران کودکی از بچه‌های ضعیف دفاع می‌کرد و مواظب آنان بود و این خصلت زیبای انسانی را پرورش داد تا در دفاع از کیان و دیانتش لحظه‌ای فروگذار نکند. شنیدن داستان زندگی را به شما پیشنهاد می‌کنیم. @parastohae_ashegh313
حیا داشتن مردو زن نمیشناسد چہ در چہ در گفتار ما مردان نباید هر گفتارے هر پوششے استفاده ڪنیم جوان ڪسے است ڪ بالاتر مچ دستش رانامحرم نبیند.. @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
جهت بیان انتقادات ، پیشنهادات و نظرات سازنده خود از طریق لینک زیر اقدام و به صورت ناشناس با ما در میان بگذارید https://harfeto.timefriend.net/16819291353734
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا