پیله عشق ۲.mp3
38.61M
#کتاب_صوتی 🎧
📕 پیله_عشق ❷
🎞 خاطرات شیرزنان ایرانی در نقش پرستار و امدادگر در جبههی رزم یا پشت جبهه
#اللهمعجللولیکالفرج
࿐༅❃📻❃༅࿐
@parastohae_ashegh313
#قسمت79
گفت وگوی زهرا و پدرش ادامه داشت که صدای هلی کوپتری آمد و پشت بندش صــدای غــرش توپخانــه بلنــد شــد. هرچنــد انفجارهــا دور بودنــد امــا شیشــه ها لرزیدنــد، یک بــاره بــرق رفــت و همه جا تاریک شــد. گاه گاهــی برق انفجاری اتاق را روشن می کرد. بلند شدم و دو تا شمع آوردم، روشن کردم و گذاشتم وسط ســفره، حســین شــمع ها را که دید، یاد گذشــته ها کرد و گفت: «خدا دایی جونو بیامرزه پروانه خانم! نور به قبرش بباره.» حتی اگر حســین هم یاد پدرم نمی کرد زیر نور کم سوی این شمع ها، یاد او می افتادم که همیشه از راه می رسید و این شعر را برایمان می خواند: «شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند» آن سال ها، من و خواهرانم زیر نور شمع برای پدرم حکمِ گل و پروانه و بلبل را داشتیم. با یادآوری این خاطره جرقۀ انجام کاری توی ذهنم روشن شد، به نظرم رسید برای انجام رسالت زینبی که حسین به دوشم گذاشته، باید خاطراتم را ثبت کنم. توی همین افکار بودم که باز هم حسین رفت. احساس کردم کم کم دوباره مانند قبل ترها دارم به این رفتن های مکرر و بی وقت عادت می کنم و شــدت نگرانی هایــم از رفتن هایــش کمتــر می شــود، البتــه جاذبــۀ فکری هم که به ســرم زده بود در این حال بی تأثیر نبود. بعد از خداحافظی با حسین، زیر نور لرزان همان شمع ها دفتری آوردم و شروع کردم به نوشتن خاطرات چند روز گذشته.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت80
تا چند روز خبری از حسین نبود. آهسته آهسته با همۀ سرسختی ام که حاصل تجربۀ دوران دفاع مقدس بود، دلتنگی داشت بر من غلبه می کرد که ابوحاتم آمد. پرسیدم: «از حاج آقا چه خبر؟» گفت: «خوبن، فقط خیلی سرشون شلوغه. منو فرستادن که ببرمتون زینبیه.» اسم خانم و زیارت که آمد، آسمان گرفتۀ دلم باز شد. وقت حرکت، ابوحاتم کمــی گُنــگ و خیلــی تنــد، جــوری کــه هم حرفش را زده باشــد هم نزده باشــد، گفت: «ساک هاتون رو هم بردارید، قراره بعد از زیارت بریم بیروت.» ســارا و زهرا که گل از گلشــان به واســطۀ شــوق زیارت شــکفته شــده بود، اصل حرف ابوحاتم را خوب فهمیدند و پژمرده رو به من و شــاید در اصل خطاب بــه ابوحاتــم گفتنــد: «مــا نمی خوایــم از اینجــا بریم، می خوایم تو ســوریه بمونیم.» ابوحاتــم هــم کــه انــگار مثــل من، خودش را مخاطب اصلــی حرف آن ها دیده بــود گفــت: «ابووهــب از مــن خواســتن کــه بــرای یه مــدت کوتاه ببرمتــون بیروت و چاره ای جز این نیست!» واقعــاً چــاره ای نبــود. بچه ها با بی میلی ساک هایشــان را برداشــتند. هوای گرم و شــرجی و عطــش روزه، بی حالمــان کــرده بــود. تنهــا چیزی که در این برهوت تنهایی آراممان می کرد، ایمان به این راه و زیارت خانم بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
بازی دراز خانگاه واقعی عرفان ما و مقتل شهدایی همچون غلامعلی پیچک ، حسین ادبیان ، محسن حاجی بابا، محسن چریک و یارانش
جای همه شما خوبان خالی
https://eitaa.com/BeSabkeShohada
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۱۰
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
010-baghare-ar-parhizgar.mp3
935.5K
ترتیل
قاری:استاد پرهیزکار
#صفحه_۱۰ #بقره
#سوره_۲ #جزء_1
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313