eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
عمه خجالت می کشید که بگوید برای خواستگاری آمده ام. با اینکه سال ها ورد زبانــش، عروس خانــم بــود. امّــا به حرمت دایــی ام، خیلی نجیبانه با مادرم برخــورد می کــرد. حــرف کــه مــی زد ســرش پایین بود. حســین را نیــاورده بود و از طــرف او یــک حلقــۀ گران قیمــت و قشــنگ آورده بــود. عمه جوری از حســین پیش مادرم حرف می زد که گویی مادرم او را نمی شناسد. می گفت: «حسین مرد زندگیه، روزی ســه شــیفت کار می کنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیســت.» مادرم ســکوت کرده بود. ســکوتی که به ذایقۀ من، خیلی خوش نیامــد. عمــه اوصــاف حســین را بــا آب وتــاب همچنان می شــمرد و مادرم فقط گــوش می کــرد: «از قدیــم گفتــن، حــلال زاده بــه داییش می ره. حســین مثل دامُلا، دست ودل بازه، مهربونه، خونواده دوسته.» مــادر پــس از ماه هــا، لبخنــدی شــیرین زد. عمــه که تبســم و خوشــرویی را روی صــورت مــادرم دیــد، خودمانی تــر شــد و حــرف آخــر را زد: «همــۀ حرفــا که زدم یه طرف این حرف هم یه طرف که، حســین پروانه رو می خواد.» ســرانجام مادرم به حرف آمد و گفت: «شــاواجی، یه جور از حســین حرف می زنی انگارنه انگار خونه یکــی بودیــم و بچه هامــون بــا هــم بــزرگ شــدن. من به داداشــت گفتم که دو رکعــت نمــاز حســین بــه دنیــا می ارزه.» عمــه صورت رنگ پریدۀ مادرم را بوســید و بــا لحنــی امیدوارانــه پرســید: «دامُــلا هم که حرفی نــداره، داره؟» مادرم گفت: «من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن وســالی نداره، درســم که می خونه.» عمه می دانســت که پیش کشــیدن سن وســال و درس، حرف دل مادرم نیســت و شــاید فهمیده بود که به حرمت نظــر آقــام، نمی خواهــد زودی جواب مثبت بدهد. با خوشــحالی گفت: «حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا دامُلا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🔰 شهيدی که تسبیح موجودات و جمادات را می شنید!!! 🌹شهيد عارف مسلک فرمانده محور عملیاتی لشکر ۴۱ ثارالله 🔹بعضی از دوستان خاص او اذعان دارند که او به معرفتی دست یافته بود که می‌ توانست از ضمیر افراد اطلاع یابد. 🔸تسبیح موجودات عالم را که خداوند در قرآن بر آن تصریح کرده است بشنود. 🔹با حسین برای شناسایی رفتیم وقت نماز شد اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. 🔸بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. 🔹پس از نماز دیدم حسین می‌ خندد به من گفت : می‌ خواهی یقینت زیاد بشه؟ 🔸با تعجّب گفتم: بله اما تو از کجا فهمیدی؟ 🔹خندید و گفت : چه‌ قدر؟ 🔸گفتم : زیاد. 🔹گفت : گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن. 🔸من همان کار را کردم شنیدم که زمین با من حرف می‌ زد و من را نصیحت می‌کرد. 🔹و می‌ گفت : مرتضی ! نترس عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. 🔸من و تو هر دو عبد خداییم اما در دو لباس و دو شکل. ⭕️ سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و... 🔹زمین مدام برایم حرف می‌زد سپس حسین گفت : مرتضی! یقینت زیاد شد؟ 🔸مرتضی می‌ گفت : من فکر می‌ کردم انسان می‌ تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد. 🏷راوی @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷شادی_ارواح_مطهر_شهدا_ @parastohae_ashegh313
✴️ راه‌ علیه السلام "راه عاقبت‌ به خیری" صلی‌الله‌‌علیک‌یا‌اباعبداالله♥️ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاه ویکم عراق هرچه آتش داشت، ریخت ؛ولی نتوانست جزیره را پس بگیرد.شبانه خاکریز را شکافت و آب افتاد توی جزیره. رفتیم سمت ورودی آب .آقامهدی زودتر از ما رسیده بود. چند نفری داشتند گونی های خاک و الوارهای چوب را می گذاشتند جلوی آب گفتم (( نیروکمه بذارید به بچه ها بگم بیان کمک.)) گفت(( لازم نیست.)) الوار را گذاشت روی دوشش تا کمر رفت توی آب. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین .. @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
بعــد بلندشــد. مــرا هــم بوســید و حلقــه را تــوی دســتم کــرد و بــا مهربانی گفت: «هرچــی خــدا بخــواد همــون می شــه؛ و خــدا تو رو برای حســین خواســته.» من هم عمه را بوسیدم و رفتم سر مشق و درسم. آقــام بــا عقــد مخالــف بــود. می گفــت: «این نشــانی که گوهر آورده بــرای ما، مثل قســم حضرت عباســه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشــه، صبر می کنه و بعد می ره خونۀ حسین.» حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولیددارو کار می کرد. امّا همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود. همچنــان نامــزد مانــده بودیــم که برای اولین بار حرف های شــخصی با من زد. می خواست با من اتمام حجّت کند، گفت: «پروانه خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط یه حلقه آوردیم، شما توی خونۀ دایی، خیلی راحت زندگی کردی امّا اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی می کشی.» حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود. ادامه داد: «من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار می کنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، یا حتّی اعدام بشم.» چون وچرایی نداشــتم. باز ســکوت کردم و حســین ســعی کرد به حرفم بیاورد. جدّی تر گفت: «راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای شما مهم نیست؟!» یک کلمه بیشتر نگفتم: «نه.» خودمانی شد و گفت: «بیخودی نیست که دایی بهت می گه سالار.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
تصمیمــم جــدّی بــود در ســیمای نجیــب و نورانــی حســین، آینــده ای بــود کــه ســعادت و خوشــبختی مــن در آن مــوج مــی زد. ذره ای تردیــد نداشــتم و مدّت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم. چقدر دوســت داشــتم، آن لحظه تمام نشود. چند ماه بعد عمه و حســین اسباب کشــی کردند و به همدان آمدند. همه فکر می کردند که او برای سروسامان دادن زندگی من به همدان آمده است. مامان به آقام اصرار می کرد که «تا من زند ه م، پروانه رو بفرســت ســر خونه و زندگیش، حســین هم از این در به دری نجات پیدا کنه.» بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغــام داد کــه: «گوهرجــان بیــا دســت عروســت رو بگیر و ببــر امّا خیلی خودت و حسین را به زحمت ننداز.»قضیه برعکس شــده بود. حســین ســنگ تمام گذاشــت. یک ســرویس طلای عالی خرید، لباس عروسی را که همه کرایه می کردند، خرید. خانۀ مشت قنبر را هم توی کوچۀ خودمان در چالۀ قامِ دین، اجاره کرد و من در هجده سالگی، به خانۀ بخت رفتم. خانــۀ مشــت قنبر ســاده و یک طبقــه بــود. دو تــا اتــاق برای خانوادۀ مشــت قنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما. از این دو تا یکی را عمه می نشست و دیگری را حسین و من. یک آشپزخانۀ کوچک مشترک هم برای همه بود. خانه نه آب داشــت و نه حمام، ســر حوض با آب ســرد، لباس ها و ظرف ها را می شســتیم. سخت، امّا شیرین بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
(ره) : 📌 شهادت رمز پيروزے است. ملتے كه شهادت را آرزو دارد پيروز است. شما چه در دنيا پيروز بشويد يا به شهادت برسيد ، پيروزمنديد. شهادت عزت ابدے است. 📜فرازی از وصیت‌نامه : راه امام، مبارزه با آمریکا و حمایت از جمهوری اسلامی و مسلمانان تحت ستم استکبار، تحت پرچم ولیّ‌فقیه است. 🌷هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهرشان ْ @parastohae_ashegh313
🔮حفظ حجاب تربیت اولاد صالح ... 🌹ای خواهران ، بدانید که سنگر شما و جنگ شما با کفار و فاسدان ، حفظ اسلامی است و اینکه اولاد صالح ، انقلابی و در خط ولایت و عاشق شهادت تربیت کنید . @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا