دلم برای تــو تنگ است ،
و خوب میدانی
چقدر دوری
و من
بی تو ابر بارانی ..
دلم هوای دو فنجان چای و
لبخندت ..
دلم هوای تــو و
یک سکوتِ طولانی...
شبتون شهـدایـی 💙
╔══════••••••••••○○✿💜╗
@parastohae_ashegh313
╚💜✿○○••••••••••══════╝
حسبے الله
و خـدا ، مـا را بـس
بـودنِ بـا شهـدا مـا را بـس
آن شهیـدان ڪـہ بہ خـون میگفتنـد :
هــوس ڪـرببلا مـا را بــس
✨°|صبحتون شهدایی|°✨
@parastohae_ashegh313 ♥️
پشتسرش آب ریختیم.
نگاهش به نگاه دخترش گره خورد.
دلمان ریخت که نکند نگاه آخر باشد.
از فرودگاه زنگ زد : خانم ! نگاه زهرا عجیب بود.
دلش درنگاه زهرا مانده بود.
#شهیدمدافع_حرم_جوادالله_کرم
@parastohae_ashegh313
🌸﷽🌸
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
#شهید_مدافع_حرم
راوی_مادر_شهید
👈 خانه مان روضه امام حسین بود
مصطفی آن زمان 4 سال داشت.
آواخر روضه نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد.
بلافاصله یکی از همسایه ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات مرد!
🌷 از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم
به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم
درست روبه روی کتیبه یا اباالفضل العباس بودم
همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما ، سرباز و فدایی شما...
👈 بعد هم به آقا متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد.
و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت.سرش شکسته بود اما به خیر گذشت.
از این نذر سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم
🌷 فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری هر سال در روضه پخش میکردم.
این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود.
@parastohae_ashegh313
خاکریز خاطرات ۷۳
✍ اتفاقی که سبب عصبانیت شهید شد
#متن_خاطره
هرگز تندخویی ازش ندیدم. اما یه روز دیدم با عصبانیت اومد خونه. با تعجب دست از لباس شستن کشیدم و به اتاق رفتم. دیدم مشغولِ خوندنِ قرآن شده. پرسیدم: طوری شده مادر؟
بدون اینکه نگاهش رو از قرآن برداره ، گفت: چیزی نیست! اجازه بدین کمی قرآن بخونم ، می ترسم الان حرفی بزنم و به گناه ختم بشه. من هم از کنجکاوی دست کشیدم.بعد از مدتی خودش اومد وگفت: امروز چند تا معلمِ زنکه بیحجاب بودند ، اومدند مدرسه ؛ به محض ورود با مردها دست دادند ، من هم از اینکه حریم خدا شکسته شد خیلی ناراحت شدم...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید رجبعلی آهنی
📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه 319
#کظم_غیظ
#کنترل_خشم
#انس_با_قرآن
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
دست از ولایت فقیه برندارید و در راه رضای خداوند قدم بردارید
اگر می خواهید زندگی کنید ، برای خدا زندگی کنید و اگر خواستید بمیرید برای خدا و در راه او جان بدهید
شهید روح الله صحرایی🌷
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_پنجاه_وچهارم4⃣5⃣
«صبحانه فانوسی»
[رحیم اثنی عشری]
بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی منطقه ی مهران اعزام می شود.
خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۳۶۴ 🗓 به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم.
شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.
من و احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم.
یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار #خودسازی خود را بیشتر کرد.
او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد.
خیلی آرام بچه ها رو
برای نماز صبح صدا می کرد.
احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت می گفت: فلانی، بلند میشی❓موقع نماز صبح شده.
بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمد آقا شانه آنها را ماساژ بدهد❗️
بعد از اینکه همه بیدار می شدند
آماده نماز می شدیم.
سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد.
بعد از نماز و زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت:
خوابیدن در بین الطلوعین #مکروه است. بیایید صبحانه بخوریم.
ما در آن روزها
《صبحانه فانوسی》 می خوردیم.
صبحانه ای در زیر نور فانوس❗️ چون هوا هنوز روشن نشده بود.
وقتی هم که هوا روشن می شد ☀️ آماده استراحت می شدیم.
آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم.
فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند.
☆☆☆
توی سنگر نشسته بودیم.
یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد.
پریدیم بیرون.
یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود.☄💥
گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو⁉️
در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد.
مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی.
احمدآقا که معمولاً انسان کم حرفی بود و آرام حرف میزد یکباره فریاد زد:
بایستید. نرید اونجا‼️
هر سه نفر سر جای خود ایستادند❗️
احمدآقا سرش را به آهستگی پایین آورد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم❗️
این چه حرفی بود که احمدآقا زد⁉️
چرا داد زد⁉️
یکباره صدای انفجار مهیبی آمد.💥
همه خوابیدند روی زمین❗️
وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم.
از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود❗️
یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم.
یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود. احمدآقا از بالای خاکریز حرکت کرد. ما هم از پایین خاکریز می آمدیم.
فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد:
برادر نیّری، بیا پایین. الان تیر میخوری.
احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد.
همین که کنار من قرار گرفت گفت:
من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته. #محل_شهادت من جای دیگری است❗️
چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم:
برادر نیّری، ندیده بودم اینقدر شاد باشی⁉️
گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما اینجا توانستم این کتاب رو پیدا کنم.
بعد دستش را بالا آورد. کتاب 《سیاحت غرب》 در دست احمدآقا بود.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_پنجاه_وپنجم5⃣5⃣
«آخرین حماسہ»
(رحیماثنیعشرے)
خدا را شڪر میڪنم.
من در آنروزها
یڪ دفترچه📒 همراهم داشتم
ڪهکوچڪترینوقایع را یادداشت میڪردم❗️
حدود سهدهہ از آنزمان گذشته اما
گویی
همین دیروز بود ڪہ…
اواسط بهمن از منطقہ پدافندۍ مهران
به دو کوهہ برگشتیم.
بوےعملیات را همه حس میڪردند
یڪشب برادرمظفری جانشین گردان
برای ما صحبتڪرد.
ایشان گفت که با پایانیافتنِ زمان حضور شما در جبهه،
میتوانید تسویہڪنید و برگردید
اما عملیات نزدیڪ است،اگر بمانید بهتر است
اڪثرِبچہه اگفتند: #میمانیم
اما چندنفرے از ما جداشدند
که هیچبویی از معنویت نداشتند:(
یادم هست کہ ۱۵بهمن🗓 ،ما را به
اردوگاه عملیاتی
بردند، یڪهفتہ آنجا بودیم. خبر شروع عملیات والفجر 8⃣ را در بیستم بهمن
همان جا شنیدیم.
دو روز بعد ما بہ ابادان رفتیم.
روزِ بعد ما را به سولہ کنارِاروند آوردند.
روز ۲۴بهمن ما را بہ آنسوے اروند منتقل ڪردند
دوشب در سنگرهاۍپشتیبانی حضور داشتیم
بہ ما گفتند مرحلہ دوم عملیات در راه است
این مرحلہ بسیار سختتر از مرحلہاول است
چون دشمن در هوشیارے کامل است.
شبِ ۲۷بهمن بود.
برادرنیری،وصیتنامہ خود را نوشت✍
موقع غذا یڪ حلوا شڪری را باز ڪرد و گفت:
بچهها بیایید حلواے خودمان را تا
قبل از شهادت بخوریم
نماز مغرب و عشاء ڪہ تمامشد
آماده حرڪت شدیم
فرماندهگردان و مسئولِمحور براے ما صحبت ڪردند
گفتند:
شما ازپشتِ منطقہ عملیاتی بایدحرکتِخودراآغازڪنید❗️
شما مسیرِجادہ خور عبدالله را جلو میروید
از ڪار باتلاقها عبور میڪنید
و از مواضعِگردان حمزه همرد میشوید.
ڪمیجلوتر،به یک پُلِ مهم میرسید
این پُل باید منهدم شود❗️
چون در ادامه عملیات احتمال دارد
ڪہ نیروهاے زرهی دشمن باعبور از اینپل،نیروهاے مارا محاصرهڪنند…
صحبتهاےفرمانده 👤 بہ پایانرسید
اما ب اتوجہوبہ هوشیارۍِدشمن و شدتِآتش☄،
احتمال موفقیتِ ما ڪم بود.
برای همینگردان دیگرےبرای پشتیبانی گردان ما آمادهشد.
شراطِ بدے در خود احساس میڪردم.
مسئولدستهما، رو بہ من ڪرد و گفت:
دوستداری #شهیدبشی⁉️
گفتم: هرچۍخدابخواد،
من اومدم که وظیفم رو انجامبدم.
گفت: پسهیچی، مطمئن باش #شهیدنمیشی
براے شهادت باید #التماسکرد
کسی همینطورۍ شهید نمیشه❗️
حرڪتِگردان آغاز شد.
هیچڪس نمیدانست تا ساعاتِ دیگر⏳
چه اتفاقیمیافتد.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
4_6010391626457818396.mp3
5M
🎧 #خدا_رحمت_کنه_اون_که
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
🗣 #واحد
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
حق دارد زمین
که دلش تنگ شود
برای ضرباهنگ پوتینهایتان..
و آسمان نیز ،
برای نشاط صوت :
ڪُـلِ گــــردان...
ڪُـلِ گـــــردان...
یـــا علـــی ... یــا علـــی ... یـا زهــرا
صبحتون شهدایی✨♥️
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌸﷽🌸
راوی همسر شهید
🌷 همیشه عادتش بود وقتی از جبهه برمی گشت و میخواست بیاید خانه
توی راه یک جعبه شیرینی برایم می خرید و با خودش می آورد.
وارد کوچه که می شد
با همه ی اهل محل و هرکسی که توی راه میدید
سلام و احوال پرسی می کرد
🌷 و به آنها شیرینی تعارف می کرد.
همه هم یک شیرینی از داخل جعبه بر می داشتند...
تا بیاید خانه با پانزده بیست نفری سلام و علیک می کرد...
به خانه که می رسید و می رفتم در را باز می کردم دیگر چند شیرینی بیشتر توی جعبه نمانده بود...
مثلا شیرینی را برای من آورده بود..!
🌷 چادرم را می گرفتم جلوی دهانم و آرام می خندیدم...
خودش هم از این صحنه خنده اش می گرفت.
#عاشقانه_شهدا
#شهید_داوود_دانایی
@parastohae_ashegh313 ♥️✨
خاکریز خاطرات ۷۴
✍ دغدغهی جالب و تأملبرانگیز یک رزمنده در آستانهی شهادت
#متن_خاطره
میگفتند استاد دانشگاست و فلسفه درس میداده. ترکش پایش رو قطع کرده و خونریزی شدیدی داشت. کسی هم نمیتوانست کاری انجام بده. با همون حالش بهم گفت: «این بیسکویتها که توی صبحگاه میدادند ...» با خودم فکر کردم بیسکویت میخواد چیکار توی این وضعیت؟ ادامه داد: « من یکبار یکیاش رو بردم برا دخترم، اشکال نداره؟ » پرسیدم: مگه سهمیهی خودت نبوده؟ جواب داد: آره!!! گفتم إنشاءالله که اشکال نداره ... انگار منتظر همین جواب من بود ...
📚 منبع: روزگاران۱«کتاب خاطرات» ، صفحه ۴۴
#بیتالمال #رزق_حلال #استاد #دانشگاه #تربیت_فرزند #روزی
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌸 ﷽ 🌸
#شهید_کمیل_قربانی
راوی مادر شهید
🌹 از سپاه که به خانه بر می گشت ، اجازه نداشتم هیچ کاری انجام بدم.
تا نزدیک مبل منو بدرقه می کرد
و می خواست استراحت کنم
خود به آشپزخانه می رفت و کارهای سفره رو انجام میداد
🌹 بعد هم از من و پدرش میخواست برای صرف غذا بیاییم
آخر سر هم سفره رو جمع می کرد و ظرف هارو میشست.
وقتی بهش می گفتم : کمیل جان شما خسته ای برو استراحت کن
جواب میداد : ( مادر جان این دنیا محل استراحت نیست!
من جای دیگه باید استراحت کنم).
#مادران_آسمانی
#مادرانه_شهدا
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
.
~•یااَباعَبْدِاللهِاِنّۍاَتَقَرَّباِݪَیڪ•~
نااُمیدنباش!
خودترادواندوانبرسان
هیچگاهبراۍفداشدندیرنیستـــ
حتۍاگرحسین«ع»درمسلخعشقباشد !
#فداۍارباببیکفنم ...♡
#هواۍحسین
#صبحتون_حسینی
↓
|★ @parastohae_ashegh313
🌱✨
" از در آمد تو . گفت " لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین. "
رفت توی اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق.
شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد.
ذوق زده بود.
بالاخره صبح شد و رفت.
فکر کردیم برگردد، آرام می شود.
چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند.
نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک.
می گفت "امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان.
" سریک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.
📗منبع : کتاب یادگاران،
جلد یک
کتاب شهید چمران،
ص 38
#شهید_مصطفی_چمران
--
--
--
| @parastohae_ashegh313 |
نه زیر کولر بودن ، نه مداح معروفی داشتن ، نه لباسشون یکدست سیاه بود ، نه بلندگو و سیستم آنچنانی گذاشته بودن ، نه طبل و...
یکی از بی ریا ترین عزاداری هایی که میشد دید.
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
امام خامنه ای؛
به نظر من اوج مصیبت در کربلا، شهادت علی اصغر و این طفل شش ماهه در آغوش پدر است...
من وقتی ترسیم میکنم آن حالتی را که در خیمههای حسین بن علی"علیهالسلام" آن هیجان و ناراحتی را که به خاطر عطش این بچّه پیشآمدهبود، واقعا برایم قابل تحمّل نیست و طاقت نمیآورم.
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
به نام خدا⚘
👏یه کارفرهنگی خیلی قشنگ...
🌷تشویق #کودکان به #مسجد و #نمازجماعت
🔹برای اینکار قشنگ بچههای مسجدی کارتهای نمازی رو تهیه کردند که به هر کودکی که پا به خانهخدا میزاره یک کارت میدند و به بهونه جایزه و مسابقه، ظهر و شب بچه رو در مسجد نگه میدارند.
🔸اما همانطور که در جریان هستید، هزینه جایزه و حتی چاپ کارتهاینماز بدون کمک شیعیان عاشقنماز و منتظران مهدیموعود امکان پذیر نیست...
🔹پس یادمون باشه حتی با ۱۰۰۰تومان میشود یک کودک را مسجدی کرد و با هر نماز آن، از پاداش الهی بهرهمند شد👇👇👇
🕌🕌🕌🕌
شماره کارت برای واریز وجه و دریافت پاداش الهی:
۶۰۳۷۹۹۷۵۵۴۹۳۲۳۷۷
شماره تماس مسئول اجرائی:
۰۹۱۰۳۵۲۱۴۵۴
آی دی:
@modafe_haram_96
کانال شهید تورجی زاده:👇👇👇
╔═ ════⚘ ═╗
@shahidtoraji213❣
╚═⚘════ ═╝
همان راوی می گوید: قاسم که داشت می آمد،
هنوز دانه های اشکش می ریخت...
رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی می کردند
که من کی هستم...
همه متحیّرند که
این بچه کیست...
همین که مقابل مردم ایستاد فریادش بلند شد:
مردم! اگر مرا نمی شناسید، من پسر حسن بن علی بن ابی طالبم.
این مردی که اینجا می بینید و گرفتار شما است، عموی من حسین بن علی بن ابی طالب است...
| #کتاب_امام_حسین_ع |
| #اززبان_شهید_مطهری |
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
به من «صبح بخیر» نگو ،
فقط "لبخند بزن" ...☺️
لبخندت ،
تمام عمرم را "بخیر" می کند 😍
مرتضـی عطـایـی♥️
صبحتون شهـدایـی🕊
@parastohae_ashegh313
🌸﷽🌸
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#شهید_مدافع_حرم
راوی_مادر_شهید
🌹 سال 1367 بود که محمد هادی یا هادی به دنیا آمد.
پسری بود بسیار دوست داشتنی.
وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخص شویم تقویم را دیدم که نوشته بود: شهادت امام هادی علیه السلام
برای همین نام او را محمد هادی گذاشتیم.
🌹 عجیب است که او عاشق و دلداده ی امام هادی شد و در این راه و در شهر امام هادی علیه السلام یعنی سامرا به شهادت رسید.
وضعیت مالی خوبی نداشتیم
هادی هم اذیتی برای ما نداشت
آنچه را می خواست خودش به دست می آورد.
🌹 از همان کودکی روی پای خودش بود مستقل بار آمد و این در آینده ی زندگی او خیلی تاثیر داشت.
زمینه مذهبی خانواده بسیار در او تاثیر گذار بود
البته از زمانی که این پسر را باردار بودم
بسیار در مسائل معنوی مراقبت می کردم.
🌹 به غذا ها دقت می کردم و هرچیزی را نمی خوردم.
خیلی در حلال و حرام دقت می کردم
سعی می کردم کمتر با نامحرم برخورد داشته باشم
🌹 آن زمان، ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حضرت زهرا سلام الله علیه، یقین دارم این مسائل بسیار در شخصیت او تاثیر گذار بود
هر زمان مشغول زیارت عاشورا می شدم
هادی و دیگر بچه ها کنارم می نشستند
و با من تکرار می کردند.
#تربیت_به_سبک_شهدا
@parastohae_ashegh313
در مسیر باد بمان
تا بوی "مهربانی ات "
تسخیر کند ...
این شهرِ پر از "بیهودگی" را
شبتون شهدایی ✨♥️
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
.
شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند
گذر گرگ به آهوی حرم ها افتاد
#والا
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🖤
روضه یعنی ڪنار خیمه میبیند حسین
در ڪنار علقمه میپاشد از هم لشڪرش
#واربابمدستبهڪمرشدهاستواویلا
•••
گلچین تمامِ روضه های شب حضرت
قمر بنی هاشم همین یڪ جمله ست :
«فَوَقَف العباس مُتحیرا»→
🖤اقا خودش نا امید شدنا امید رو ناامید
بر نمی گردونه متوسل شیم بهشون🖤
#همین
•••