eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 📚 🌹 مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد. هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید. تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. 👌این است معنی برکت در روزی حلال ‌‎‌🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پارچه سرای متری ونوس
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_۵۴: ❤️درهمهمه ی فکری خودم ومادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌میدانی جنگ زده
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۵۵: ❤️آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی…خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش .. دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن… نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد.حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است،سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود.ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی،روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت:( سارا.. منم، صوفی!سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید: (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد: (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!) ادامه دار ادامه دارد.... سلام دوستان اگر گاها اشتباهی در پخش قسمتهای داستان پیش میاد از نویسنده است که قسمتی رو تکراری چیده ازتون پوزش میطلبم🙏 ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚حکایت خواندنی آورده اند که در ایام پیشین، عقاب و روباه با هم عهد دوستی بستند. روزی روباه از بهرِ طلبِ روزیِ بچگانِ خود بیرون رفت. عقاب، فرصت غنیمت شمرده و بچگان را تلف کرد. چون روباه بازآمد و مکر و حیله دوست خود را دید، گفت ان شاء الله تعالی در عرصه قلیل از وی انتقام کشم. چون مدتی برآمد، همان عقاب از قربانگاه، پاره ای گوشت گوسفند در ربود و به خورد بچگان خود داد. قضا را، آتش پاره ای به گوشت چسبیده بود و در آشیان عقاب در گرفت. بچگان عقاب که طاقت پرواز نداشتند، نیم بریان شده و بر زمین افتادند. روباه ستم دیده که در انتظار این حالت زیر آن درخت نشسته بود، روبروی عقاب بچگانش را به شوخی تمام طعمه کرد. (خلاصه): هر آنچه از بهر دیگران پیماییم، همان از بهر ما پیموده شود. پس باید که با دیگران چنین معامله کنیم که تلافی آن از ایشان بر ما گران نباشد. 📚 حکایات دلپسند 👤محمدمهدی واصف 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚ماه رمضان و انس بن مالک انس بن مالك سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت. او بيش از هركس ديگر به اخلاق و عادات شخصى رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مى‏كند. در روزهايى كه روزه مى‏گرفت همه افطارى و سحرى او عبارت بود از مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده. گاهى براى افطار و سحر، جداگانه، اين غذاى ساده تهيه مى‏شد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مى‏كرد و با همان روزه مى‏گرفت. يك شب، طبق معمول، انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطارى رسول اكرم آماده كرد. اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامد، پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است. از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش خورد. طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت. انس از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد: «ايشان امشب كجا افطار كردند؟» گفت: «هنوز افطار نكرده‏اند. بعضى گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.» انس از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد، زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهى كند. اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده، نامى از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت. انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روى من نياورد.»  📚مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏18، ص: 385 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚داستان مرد ادارى و همكارش‏ يكى از رفقايمان نقل مى‏كرد كه روز اول ماه رمضان بود، روزه گرفتيم رفتيم اداره و تازه با يك آقايى به اصطلاح هم ميز و آشنا شده بوديم. او هم روزه مى‏گرفت. بعد از يكى دو ساعت آن رفيقم گفت: فلانى! من مى‏خواهم يك تذكرى به شما بدهم. گفتم: بفرماييد. گفت: من خيلى از شما معذرت مى‏خواهم كه اين تذكر را مى‏دهم ولى خوب لازم مى‏دانم كه اين تذكر را بدهم، از اخلاق بد خودم است، چه عرض كنم. من يك چنين اخلاق بدى دارم كه در ماه رمضان كه روزه مى‏گيرم عصبانى مى‏شوم، خيلى هم عصبانى مى‏شوم. وقتى هم كه عصبانى مى‏شوم ديگر هرچه به دهانم مى‏آيد مى‏گويم، حرف بد مى‏گويم، فحش مى‏دهم، توهين مى‏كنم. ممكن است در اين ماه رمضان به جنابعالى جسارتى بكنم. خواهش مى‏كنم اگر چنين شد، ديگر روزه است، اخلاق من است، خيلى ببخشيد.  اين آقاى رفيق ما گفت: گفتيم عجب كارى شد! اين مرد روز اول ماه رمضان آمد با ما اتمام حجت كرد. حالا ما يك ماه رمضان تمام بايد از او فحش بشنويم، چون روز اول ماه رمضان گفته اخلاق من اين است. گفت: من هم گفتم كه عجب تذكر بجايى دادى! اتفاقاً اخلاق من هم همين‏طور است و بلكه بدتر، در حال روزه عصبانى مى‏شوم، يك وقت مى‏بينى كه اين دوات را برداشتم و پراندم به سرت. گفت: عجب! خيلى اخلاق بدى است. پس خوب است هر دومان مواظب باشيم. شهید این داستان را در تبیین معیار کار اخلاقی از نظر راسل بیان کرده است که معتقد هستند اخلاق را باید رعایت کرد تا دچار عکس العمل های منفی آن نشویم. 📚مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى ج‏22 / 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ ✨كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ ✨لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿۱۸۳﴾ ✨اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد ✨روزه بر شما مقرر شده است ✨همان گونه كه بر كسانى كه پيش ✨از شما بودند مقرر شده بود باشد ✨كه پرهيزگارى كنيد (۱۸۳) 📚 سوره مبارکه البقرة ✍ آیه ۱۸۳ ❣ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صیادي زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادي هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟ صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است . هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیاد پولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد و گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود . صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است . خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
. 📚 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم. ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
خدا وقتی نخواهد عمر دنیا سر نخواهد شد گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد! و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد و باغی از هجوم داس ها پرپر نخواهد شد! خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچک تر از باران گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد! و کرم کوچکی پروانه ای زیبا...و کوهی سخت عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد! خدا وقتی بخواهد،می شود وقتی نخواهد،نه گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد! خدا وقتی بخواهد غیر ممکن می شود ممکن؛ ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد!!! ❤️ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ چیزی‌که‌ تو را آزرد، فراموش‌کن‌ولی درسی‌‌ که بهت داد رو "هرگز فراموش‌نکن👌 ‌ که باید گفت" هر اتفاقی‌که برات می‌افته چیزی‌ست به نامـ تجربه. این‌کلمه واقعا "پُر معناست ان شاالله که همیشه" اتفاقات‌و تجربیات خوب براتون پیش‌بیاد 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مردی سوار بر اسب در بیابان می‌تاخت. ناگهان کسی را روی زمین دید که ناله می‌کرد. ایستاد. از اسب پیاده شد. دید مریض و بی‌حال و فلج است و ناله می‌کند. کمکش کرد که سوار اسبش شود. اما او به محض سوار شدن، افسار اسب را دستش گرفت و به تاخت رفت! مرد از دور داد زد: یک لحظه بایست! دزد دورتر ایستاد. مرد گفت: اسب را برای خودت ببر اما این داستان را به کسی نگو. چون می‌ترسم فردا روز اگر کسی در بیایان در راه مانده‌ای را ببیند از ترس دزدیدن اسبش او را سوار نکند و او بمیرد! ‌‌ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚داستانهای رمضان سالى رفته بوديم نجف آباد اصفهان، ماه رمضان‏ بود، چون تعطيل بود و دوستان ما آنجا بودند به آنجا رفته بوديم. يادم هست كه آمدم از عرض خيابان رد بشوم، وسط خيابان كه رسيدم يك باباى دهاتى آمد جلوى مرا گرفت، گفت: آقا مسأله‏اى دارم، مسأله مرا جواب بدهيد. گفتم: بگو. گفت: غسل جنابت به تن تعلق مى‏گيرد يا به جون؟ گفتم: من معناى اين حرف را نمى‏فهمم. غسل جنابت مثل هر غسلى از يك جهت به روح آدم مربوط است چون نيت مى‏خواهد، و از جهت ديگر به تن آدم، چون انسان تنش را بايد بشويد. مقصودت اين است؟ گفت: نه، جواب درست بايد بدهى. غسل جنابت به تن تعلق مى‏گيرد يا به جون؟ گفتم: من نمى‏دانم. گفت: پس اين عمامه را چرا سرت هشته‏اى‏ ؟. «وَ ما انَا مِنَ الْمُتَكَلِّفينَ‏» من متكلّف نيستم. پيغمبر چنين سخنى مى‏گويد. 📚مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى : ج‏16: صفحه 152 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃