#هرروزیک_آیه
✨حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ ﴿۱۷۳﴾
✨خدا ما را بس است و
✨نيكو حمايتگرى است (۱۷۳)
📚 سوره مبارکه آل عمران
✍ بخشی از آیه ۱۷۳ 🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📘 داستانک :
✍️پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی وحشیبودن وحیوانیتشناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفندهای_کاربردی
ترفندهای جالب با خمیردندان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸✨🌸
شخصی بعد از نماز در بلندگو گفت:
آهای مردم همگی گوش کنید!
میخواهم کسی را به شما معرفی کنم
که قبلا دزد بوده، مشروب و مواد مخدر
مصرف میکرده، زناکار و خلافکار بوده و هیچ
گناهی نیست که مرتکب نشده باشه
ولی اکنون خدا او را هدایت کرده
و همه چیز را کنار گذاشته است..
بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر
و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!
✨
احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت:
مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم
خدا آبرویم را نبرد!
اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است!
✋❤️ #سلام_ارباب_خوبم
ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
فڪری بڪن برای من و آتش دلم
دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم
صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
السلام علیک یا ابا عبدالله ع❤️
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚داستان سنگ تراش
روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که ای کاش مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قوی تر می شدم ! در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد در حالی که روی تخت روانی نشسته بود و مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت ، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود ، نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است …
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستان واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت_۸
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستان واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_۸۲:
❤️و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد.
اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده..
یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده..)
با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود..
این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند..
از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد..
و باز بازگویی ادامه ماجرا ( اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.
بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه..
اما اینم میدونستیم که میان سراغتون.
اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم..
پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید..
و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم..
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. ( نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ )
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد ( نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن..
اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم . پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت..
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن)
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر..
و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان..
نفسی عمیق کشید ( خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن..
در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن..
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین..
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیرو خوشی تموم شد..)
راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند….
اما عثمان…
ادامه دارد....
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
۷چیزکه خدانفرت دارد
۱: #نگاه متکبرانه
۲:# زبان دروغگو
۳:#خون بی گناه ریختن
۴: #افکارپلید
۵:#پاهایی که برای بدی
کردن می شتابند
۶:#شاهدی که دروغ میگوید
۷:#شخصی که میان
دوستان تفرقه می اندازد..
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گیف_داستانی_آموزنده👆
داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد! شاید این داستان تاثیرش روی شما از هر چیز دیگری بیشتر باشد! پس کلیپ را باز کنید و تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست!
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚مرد مستجاب الدعوه
خداوند به یکی از پیامبرانش وحی فرستاد که در میان قومش مردی مستجاب الدعوه زندگی می کند. روزی که همسر آن مرد از او خواست تا دعا کند، که وی زیباترین زن دیار خود شود، دعای آن در حق همسرش اجابت شد. زیبایی زن باعث شد که پادشاه و درباریان و مردم بسیاری به او دل بسپارند و همین توجّهات به او باعث شد تا از همسر پیر خودش دوری کند و با او بدرفتاری کند. اما آن مرد با صبر و مهربانی با همسرش رفتار می کرد. تا آنکه روزی از خداوند خواست همسرش را به شکل سگی در بیاورد. زن به شکل سگ درآمد. اما فرزندان آن مرد گریه کنان از او خواستند تا مادرشان را به شکل اولیه خود در آورد.
مرد قبول کرد و زن به شکل سابق خود در آمد و خداوند به پیامبرش گفت؛ هیچ یک از دعاهای مرد نه در حق خانواده اش و نه در حق خودش هیچ فایده ای نداشت.
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#وداع_با_ماه_رمضان
دارد بساط ماه خدا جمع می شود
از سفره نان و آب و غذا جمع می شود
آن دامنی که دست کرم پهن کرده بود
دارد ز دست های گدا جمع می شود
فرصت گذشت این رمضان هم تمام شد
زیباترین بهانه ما جمع می شود
یک ماه شهر ما نفس راحتی کشید
اما چه زود حال و هوا جمع می شود
نزد طبیب حال دلم خوب می شود
وقتی طبیب هست شفا جمع می شود
من تازه انس تازه گرفتم به نام تو
ربّ کریم سفره چرا جمع می شود؟
دیگر ببخش هر چه نبخشیده ای ز ما
دیگر ببخش هر چه گدا جمع می شود
ما را بخر ؛ بیا و معطل نکن مرا
لحظه های لطف و صفا جمع می شود
امشب که رفت جز عرفه ای خدای من
دریای رحمت تو کجا جمع می شود
این بار من که ریخته در راه آخرش
با رحمت امام رضا جمع می شود
امشب که رفت وعده ما در محرم است
در صحن ارک اهل عزا جمع می شود
آخر به لطف فاطمه این جمع بی ریا
در صحن شاه کرب و بلا جمع می شود
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#همسرانه
#آقایون_بدونن
زنها وقتی دلگيرند، هر چه بپرسی میگويند: هیچی؛ مهم نيست، میگذرد.
اين يعنی؛ هيچ جانرو؛ كنارم بشين دوباره بپرس.دوباره پرسيدنهايت حالم راخوب میكند.!
#خانمابدونن
وقتی مردازمحل کاربازمیگردد، میخواهدکه سردی و #سختی کار با گرمی و #لطافت همسرش برطرف شود.
لذاوقتی به خانه آمد،اگرهم میخواستیددررابطه با #مشکلی با او صحبت کنید،اجازه دهیدخستگیش دربره...
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از گسترده | برند🎖
🛑فوری لیست شهرهایی که وضعیت سفید میشود 👇
http://eitaa.com/joinchat/3229614083Cb41ed6037c
🛑گروه دخترونه میخایی بیا 👇
http://eitaa.com/joinchat/3229614083Cb41ed6037c
🛑همشهریات اینجان👇
http://eitaa.com/joinchat/3229614083Cb41ed6037c
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🛑فوری ب درخواست اعضای کانال
ایران و عربستان امسال عید یک روز هست خبرش👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3229614083Cb41ed6037c
تعطیلات عید فطر در کشورهای مختلف چند روزه 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3229614083Cb41ed6037c
خبر زلزله چند ریشتری 😱 و اخبار کرونا
http://eitaa.com/joinchat/3229614083Cb41ed6037c
📚داستان بهترین جنگجو
جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیر زن کیست ؟
استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.
شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم ؟ سنگ پاسخ نمی دهد !!!
استاد گفت خوب با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند و اگر با دست هایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست ؟
استاد پاسخ داد : بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند ، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد نشان می دهد که هیچکس نمی تواند بر او غلبه کند.
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚راستگوئی!
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند
که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می
کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در
میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به
هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد
بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان
نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از
اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی
همسری من می کند، گل صداقت.
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید.
#داستان_بخوانیم🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ازدواج_با_مرد_۶۰_ساله💦😱🔞
با التماس به پای بابا افتادم و گفتم :
_خواهش می کنم بابا با من اینکارو نکن اون همسن شماست من جای #دخترشم.
بابا لگدی بهم زد و گفت :
_خفه شو رو حرفم حرف نزن.
باید زنش بشی همینطوری که دختر اون زن من می شه.این یه معامله هست بین و من حامد معامله ای بین دخترامون.دختر حامد #زن من می شه تو هم زن حامد.
بااین حرفش هق هق ام بلند شد که همون موقع صدای التماس دختر رو شنیدم....💦🔞
بقیه رمان رو می خوای اینجا جوین شو👇😍
https://eitaa.com/joinchat/1934229528C83ebdeab1c
عشقت ازت عکس #یهویی میخاد نمیدونی چی بهش بدی باورکنه که خودتی؟!😂💋
بیا اینجا #هرچی بخوای داره 😻👇🏻
🦋[[ https://eitaa.com/joinchat/2133196802C196b13ea0b ]]دخترونه
♥️[[ https://eitaa.com/joinchat/2133196802C196b13ea0b ]]پسرونه
ازون عکسا که حتی مامانت فکرمیکنه خودتی🤤🙈
»
📜 #حــدیثامـــروز
❤️قال امام رضـــا علیه السلام:
هرڪس در آن(ماه رمضان) #خشم
خود را نگـــه دارد، خداوند نيز روز
قيامت خشمش را از او نگه خواهد
داشـــت.
📚بحـارالأنوار جلد ۹۶ ص ۳۴۱
خوش بر کسی که سفره نشین خدا بود💛
از هرچه غیر خواسته ی او گر ، جدا بود🌼
درب کلاس درس خدا چون گشوده شد💛
خوش بر مطلبی که قبول انتها بود🌼
قبول حق دوستان 🙏
عید سعید فطر مبارک🌹
┏━━✨✨✨━━┓🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّى ﴿۱۴﴾
✨رستگار آن كس كه خود
✨را پاك گردانيد (۱۴)
✨وَذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّى ﴿۱۵﴾
✨و نام پروردگارش را ياد كرد
✨و نماز گزارد (۱۵)
📚 سوره مبارکه الأعلى
✍آیات ۱۴و۱۵
📚راستگوئی!
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند
که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می
کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در
میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به
هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد
بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان
نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از
اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی
همسری من می کند، گل صداقت.
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید.
#داستان_بخوانیم🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 قضاوت
مجلس میهمانی بود:
پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود……
اما وقتیکه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد…..
و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت……
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده….به همین خاطر صاحب خانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟؟؟
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است نمیخواهم فرش خانه تان خاکی شود….
#داستان_بخوانیم
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃