eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️هرگز زندگی را بر اساس منت گذاشتن پایه‌ ریزی نکنید؛ این‌کار باعث می‌شود همسرتان از شما دوری کند. جهیزیه‌های خود یا امکاناتی که برای خانواده فراهم آورده‌اید را هرگز به شکل منت به همسر خود تحمیل نکنید و فراموش نکنید زندگی زوجین یعنی دیگه ما هرچی داریم به هر دو تعلق داره، پس نگوییم: «این ماله منه، این مال تو!» 💥همیشه سازش کنید و از تحت فشار قرار دادن همسر خودداری کنید. 💕💕💕 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✍از حضرت علی (ع) سوال کردند: ⁉️سنگین تر از آسمان چیست؟ فرمود: تهمت به انسان بےگناه. ⁉️از زمین پهناورتر چیست؟ فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست و بر همه چیز مسلط است. ⁉️از دریا پهناورتر چیست؟ فرمود: قلب انسان قانع. ⁉️از سنگ سخت تر چیست؟ فرمود: قلب مردم منافق. ⁉️از آتش سوزان تر چیست؟ فرمود: رؤسای ستمکاری که ملت را به خود وامی گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند. ⁉️از زمهریر سردتر چیست؟ فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل. ⁉️از زهر تلخ تر چیست؟ فرمود: صبر در برابر نادانها. 📚 ارشاد القلوب ترجمه مسترحمی ج۲ ص۲۷۰ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
0🌷خدایا نگاهت را از ما و از لحظه هایمان نگیر نگاه تو یعنی نعمت نگاه تو یعنی برکت نگاه تو یعنی محبت نگاه تو یعنی راستی و درستی نگاه تو یعنی عاقبت بخیری نگاه تو یعنی بی گناهی 🌷خدایا مارا از گناهان و آنچه موجب هلاکت ماست دور بفرما 🌷به لطف و کرمت آمین یا غیاث المستغیثین 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیست و هشتم ✍ بخش سوم 🌹کمرم درد گ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم✍ بخش چهارم 🌹تورج می گفت دیشب تو اخبار شنیدم و صبح مرخصی گرفتم و خودمو رسوندم ، من می دونستم که قبول میشی…… حمیرا هم گفت : کادوی من به تو اینه که بهت زبان یاد بدم چون بدون اون نمی تونی دکتر خوبی بشی …. تورج گفت یا خیر خدا حالا همه باید برات کادو بخریم … ایرج … دوباره رفت سراغ ماشین و همین طور که سوار می شد با صدای بلند گفت : 🌹من باید برم کارخونه اول اینکه دلم می خواد زودتر خودم به بابا بگم… بعدم کار دارم امشب زود میایم جشن بگیریم ……. حالا ما خیلی خوشحال بودیم … برگه ی آزمون رو باز کردم واقعا انگیسی رو صد در صد زده بودم و اینجا بود که متوجه شدم حمیرا چه کمک بزرگی به من کرده و خودشم وقتی فهمید خیلی سر حال شد و به خودش می بالید….. من که روی پام بند نمی شدم گفتم امشب شام مهمون من زود بیا مرسی که همراهم بودی …. ایرج بلند گفت :بهت که گفتم همیشه باهاتم …. و در حالیکه دستشو تکون می داد گاز داد و رفت ….. 🌹تورج خیلی حرف داشت تقربیا تا بعد از ظهر من و حمیرا و عمه پای حرفای اون نشسته بودیم .. آخه اون فردا صبح میرفت و معلوم نبود کی بر می گرده .. عمه تا می تونست لوسش می کرد… خیلی زود ایرج و علیرضا خان هم اومدن …. لحظه ای که علیرضا خان تورج رو دید برای من توصیف شدنی نبود …. از در اومد تو تورج روی مبل نشسته بود اونو که دید بلند شد وایستاد علیرضا خان رفت جلوش یک کم نگاهش کرد بغض کرد و در حالیکه گردنش ورم کرده بود دستهای تورج رو گرفت و اونو با شدت کشید تو آغوشش و محکم به خودش فشار داد. تورج سرشو گذاشت روی شونه های پدرش…… چشمای اونم پر از اشک شد و با این حالی که اونا داشتن همه ی ما به گریه افتادیم. علیرضا خان انگار می ترسید تورج رو رها کنه,, مدتی به همون حال موند ….. و پشت سر هم با دست می زد تو پشتش……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیست و هشتم✍ بخش چهارم 🌹تورج می گف
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و نهم ✍ بخش اول 🌹اونشب شام علیرضا خان ما رو برد بیرون و بعد تا نزدیک صبح دور هم نشستیم و با هم حرف زدیم. تورج عکسهایی که گرفته بود چاپ کرده بود و با خودش آورده بود من یکی از اونا رو به خاطر ایرج برداشتم… هیچ کس دلش نمی خواست بخوابه حتی حمیرا… دیگه نزدیک چهار صبح بود که خوابیدیم و صبح وقتی من خواب بودم تورج رفته بود…. 🌹بالاخره دانشگاه باز شد و من به آرزوم رسیدم و سر کلاس حاضر شدم. تورج مرتب زنگ می زد و هر بار حال همه رو می پرسید و بیشتر اوقات می گفت گوشی رو بدین به رویا. حال و احوال می کرد و از کارایی که اونجا می کنه می گفت و همیشه اصرار می کرد حالا که گوشی تو اتاقم هست خودم اونو بردارم ولی من هیچوقت این کارو نکردم و دلم نمی خواست جواب تلفن رو بدم… 🌹حالا من هر روز یک ساعتی پیش حمیرا زبان یاد می گرفتم. با اینکه از وقتی رفتم دانشگاه کمتر وقت می کردم و اون تقریبا تو خونه تنها شده بود. توی اون تابستون ما با هم حرف می زدیم خرید می رفتیم با هم می خوردیم و با هم تلویزیون تماشا می کردیم کتاب می خوندیم و گاهی با هم می خوابیدیم ولی حالا اون از صبح تا شب بیکار بود و وقتی هم که ما می رسیدیم هر کس سراغ کار خودش می رفت و باز اون تنها می موند… 🌹عمه هم تازه گی ها وقتی خیالش از بابت حمیرا راحت شده بود با چند تا از دوستان قدیمش رابطه برقرار کرده بود. گهگاهی اونا میومدن و یا عمه به دیدن اونا می رفت. تا قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه من و حمیرا با هم میرفتیم بیرون ولی حالا دیگه اون میرفت تو اتاقش و کتاب می خوند… گاهی به من اصرار می کرد که بهم انگیسی یاد بده ولی من بیشتر اوقات درس داشتم و نمی تونستم. ولی همش به فکرش بودم و به خاطر تنهایی اون خودمو سر زنش می کردم. 🌹تا روز تولد حمیرا به فکر افتادم که یک جوری بهش نشون بدم که چقدر دوستش دارم. این بود که به عمه گفتم: حمیرا خیلی تازگی تنها شده بیان یک تولد خوب براش بگیریم. گفت نه خودمون باشیم بهتره… گفتم میشه من مینا رو دعوت کنم خیلی دختر خوبیه… گفت باشه چرا که نه. رویا می خوای بریم تو ویلای باغ براش جشن بگیریم؟ سرده ولی خوش میگذره … من با اینکه خودم خیلی کار داشتم برای اینکه حمیرا خوشحال بشه تدارک همه چیز رو دیدم. 🌹اون روز قرار شد من با ایرج و مینا زودتر بریم و اونجا رو حاضر کنیم و عمه و علیرضا خان حمیرا رو به یک بهانه بیارن. تورج هم قرار بود زودتر خودشو به ما برسونه… بعد از مدتی دوباره دور هم جمع میشدیم… من صبح وسایل لازم رو گذاشتم تو ماشین ایرج و خودم رفتم دانشگاه. 🌹ساعت یک ایرج اومد دنبالم و با هم رفتیم تا مینا رو برداریم و با هم بریم باغ تا اونجا رو آماده کنیم. توی راه یک دفعه از من پرسید رویا تو تا حالا عاشق شدی؟ موندم چی بگم… جوابی نداشتم که بهش بدم. این سئوال بی ربطی بود … اون می دونست که چقدر دوستش دارم… گفتم: فکر نکنم سئوال خوبی کرده باشی ولی عین این سئوال رو من از تو می کنم. تا حالا عاشق شدی؟ گفت: آره بد جورم عاشق شدم. برگشتم نگاهش کردم صورتش مثل خون قرمز شده بود… آهسته پرسیدم: عاشق کی؟ من میشناسمش؟ و سرمو انداختم پایین… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ‌ ✨وَسَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَكَفَى بِهِ ✨بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِيرًا ﴿۵۸﴾ ✨و بر آن زنده كه نمى‏ ميرد توكل كن ✨و به ستايش او تسبيح گوى و همين ✨بس كه او به گناهان بندگانش آگاه است (۵۸) 📚سوره مبارکه الفرقان ✍آیه ۵۸ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔔 ✍تــلنگـــر خـوشبختی دیگران از خوشبختی تو ڪم نمیڪند و ثروت آنان رزق تو را ڪم نمیڪند و صــحت آنان هــرگز ســــلامتی تـــو را نمیگــیرد. پس مهــربان باش و آرزو ڪن برای‌ دیگران آنچه را که آرزو میکنی برای خـــودت. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨ 🔴 کتک‌ خوردن از همسر ✍مرحوم کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان عالَم تشیّع بود. اصحاب خاصّش فهمیدند که این مرد بزرگ الهى، گاهى که به داخل خانه می‌رود، همسرش حسابى او را کتک می‌زند. یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند گفتند: آقا آیا همسر شما گاهى شما را می‌زند؟! فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، گاهى که عصبانى می‌شود، حسابى مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد. گفتند: او را طلاق بدهید. گفت: نمی‌دهم.گفتند: اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم، ادبش کنند. گفت: این کار را هم اجازه نمی‌دهم.گفتند: چرا؟ فرمود: این زن در این خانه براى من از اعظم نعمتهاى خداست، چون وقتى بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمومنین علیه‌السلام می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند، گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد، (کمی مغرور می‌شوم) همان وقت می‌آیم در خانه، کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود. این چوب الهى است، این باید باشد.   📚کتاب‌نفس؛ انصاریان،ص ۳۲۸ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی می‌کرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من می‌کنی؟» راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟ پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...» عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره.ننه !» هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✍مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید : خدایا شکرت که شاه نشدیم ، خدایا شکرت که وزیر نشدیم ، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم ! مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند ، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی ، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد ، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب ، کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم ...حمامی گفت:.اونجا ، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ... حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!! و مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که "ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..." 🌹بساط خودنمایی مهیاست در فضای مجازی ، مواظب باشیم! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃