روز بيسٺوهشتم، دلم صحنِ #رضاسٺ
" آمدم شاه پناهم بِده "، را مےخوانم
قَسَمَٺ مےدهم آقا، تو را جان جوادٺ
#اربعين را بنويس #ڪرببلا مےخواهم
#بحق_امام_الرئوف_ع🌷
#یارب_الهے_العفـو💚
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🔷 هر كه چشمش به دست مردم باشد، اندوهش دراز و افسوسش پايدار شود
ميزان الحكمه ج3 ص 62
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#شهیدانه 💔
دعایمان کن شهید
در این روزهای پر بغض و وقت خداحافظی
چه کردی در این ماه
که خریدارت شد صاحب عشق!؟
دعایمان کن:)
#احمدمشلب
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#یادشهدا
عکسی از سخت ترین لحظات جبهه جنگ تحمیلی ..
برادری در کنار برادرش ولی بدون سر...
اونجوری وایستادند تا خاک ندهند به دشمن
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣ #فصل_چها
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.»
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.
پرسید: «کجا رفته بودی؟!»
با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.»
پرسید: «خریدی؟!»
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ
✨لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَالنَّهَارَ مُبْصِرًا
✨إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ ﴿۶۷﴾
✨اوست كسى كه براى شما شب
✨را قرار داد تا در آن بياراميد
✨و روز را روشن گردانيد بى گمان
✨در اين امر براى مردمى كه مى شنوند
✨نشانه هايى است (۶۷)
📚 سوره مبارکه یونس
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در آسمان نگاهش بهشٺ منزل داشٺ
بهشٺ روشنے از آن همه فضائل داشٺ
گذاشٺ بر دل ما گرچہ داغ هجرش را
مسیر روشن او سالڪان واصل داشٺ
💐 #سالگردارتحال_امامخمینے_ره
#تسلیٺ_باد🏴
💐لب خشک و نفس خسته «مدد یا الله»
💐نامه ام را بده در دست «اباعبدالله»
💐« #روز_پایانی_ماه_رمضان» لطفی کن
💐«اربعین» پای پیاده «حرم ثار الله»
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#عید_عبادٺ_آمده_الحمدالله🌸
💙عید فطر آمد و ماه رمضان گشٺ تمام
✨بر شما همسفران سفر روزه سلام
💙روزه هاتان همہ در پیش خداوند قبول
✨روزگار خوشتان مظهر توفیق مدام
#عید_فطر_مبارڪباد💖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹یا اباعبدالله الحسین (ع) 🍃
اے رحمتِ واسعہ !؛ ببین غم داریم
در نامہے خود مُهرِ تو را ڪم داریم
ماه رمضـان تمام شد ؛ حالا ما ...
امّید ، بہ سفرهے مُحـرم داریم
#امیرے_حسین_ونعم_الامیر❤️
#عیـد_فطـر💖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃