هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨
✍آیت الله مجتهدی (ره): در بنی اسراییل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند؛ تو هشتاد سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی؟ چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار را؟ او گفت: من عیال مومنی دارم، با او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟
از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت؛ من چنین خوابی دیده ام، تو چه می گویی؟ زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. از آن شب به بعد از در و دیوار برایش می آمد. به هرچه دست می زد طلا می شد.
زنش هم می گفت: فلانی خانه ندارد برایش خانه بخر. فلان پسر می خواهد عروسی کند ندارد، فلان دختر می خواهد شوهر کند ندارد و... همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد.
سر چهل سال خواب دید. در خواب به او گفتند؛ خدا می خواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، می خواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی.
🌟ما این را تجربه کرده ایم. کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران می کنند، در آخر عمر هم خوبند، ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست می شوند و به گدایی می افتند ما این را تجربه کرده ایم...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سلام_اقای_من
سلام میدهم از بام خانہ سمٺ حرم
چہ میشود ڪہ بیایم منم قدم بہ قدم
یڪ #اربعین طلبیدن براے تو سهل اسٺ
حرم نرفتہ بمیرم براے من سخٺ اسٺ
#شاه_سلام_علیڪ💔
#آقاسلام_علیڪ💚
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و سوم ✍ بخش دوم 🌷منم دیگه صبر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم✍ بخش سوم
💝آهی از ته دل کشیدم و گفتم حالا چی میشه ؟ چیکار کنیم ؟
گفت فعلا فقط با هم بیرون حرف می زنیم تو خونه خیلی معمولی هیچ کس نباید بفهمه تا تورج فراموش کنه دیگه چاره ای نداریم اگر تو بخوای میریم یواشکی عقد می کنیم چون می دونم که اخلاقت چطوریه هر چی تو بگی فقط از من جدا نشو …. تورج باید راهشو پیدا کنه؛؛ تو خودت بگو این بهتر نیست اون بچه اونقدر حساس و مهربونه که اگر بفهمه یک کاری می کنه که ما باور کنیم شوخی کرده ولی من نمی خوام اون زجر بکشه تو چی ؟
گفتم : منم نمی خوام باهات موافقم ….ولی در مورد اونشب من از عمه اجازه گرفتم و بهش گفتم تورج به من چی گفته هیچ مسئله ای نبود اصلا حتی قسم می خورم یک اشاره هم نکرد …… ولی در مورد عقد اصلا لازم به این کار نیست ….
💝 من به تو کاملا اعتماد دارم می دونم چقدر پاک و نجیبی نمی خوام بدون اجازه ی عمه کاری بکنم که ناراحت بشه اون دنیایی از محبت رو نثار من کرده و من خیلی بهش مدیون هستم اگر اون نبود معلوم نبود الان به من چی می گذشت و از همه مهمتر دیدن تو بوده که دنیای منو عوض کرد من تا جایی که تو بخوای باهات هستم ….. هیچی نمیگم؛؛ نمی زارم کسی بفهمه ……
هر دو نفس راحتی کشیدیم و حالا تنها غصه ی ما تورج بود …. پس خودمون رو به تقدیر سپردیم … ایرج پرسید حالا میای بریم پالتو بخریم …
💝گفتم نه تو رو خدا الان نه ، من حوصله ی خرید ندارم …. فورا پیاده شد و رفت …. یک مدت طول کشید تا اومد دو تا بسته دستش بود نشست تو ماشین و گفت : نگاه کن اگر دوست نداری برم عوض کنم ….
گفتم آخه چرا معذبم می کنی ؟ چرا تو بخری خودم پول دارم …..
باز همون ایرج سابق شد و نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت : من برای تو نخرم پس برای کی بخرم تو همه چیز منی این که چیزی نیست ….. از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ….گفت باز کن دیگه فکر کن برای عذر خواهیه …
💝یک پالتو و یک کت بلند برام خریده بود که هر دو رو پسندیدم …پالتو رو باز کرد و کشید روی من و گفت : ببین گرمه یا نه ؟ لبخندی زدم و سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمم رو بستم و یک نفس راحت کشیدم و اونم که داشت منو نگاه می کرد گفت : می دونم چقدر اذیت شدی ؟ حتما میگی با این آدم بد اخلاق چجوری زندگی کنم ؟ همین طور که چشمم بسته بود گفتم نه نمیگم هیچوقت ……
💝راه افتاد و رفتیم بطرف خونه …..
عمه منتظر من بود داشت از پله ها میومد پایین تا چشمش به من افتاد گفت : خوب شد زود اومدی شروع کرده،، تو رو می خواد ، تا حالش بد نشده بدو عمه جون ببخشید خسته هم هستی ولی می ترسم مثل دیروز بشه ….
من فقط گفتم سلام و دویدم بالا …اونم با من اومد حمیرا دستش تو هوا بود و هی می گفت رویا بیاد …
💝رویا بیاد تو رو نمی خوام نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم … هراسون دستمو گرفت و گذاشت روی سینه اش و آروم گرفت سرشو نوازش کردم و بهش گفتم : من جایی نمیرم هر جا برم زود میام تو نباید خودتو ناراحت کنی …… دو تا پلک زد و زیر لب گفت : می دونم …. تو مهربونی …اصلا بد نیستی …… عمه به من اشاره کرد من برم کارمو انجام بدم …. منم سری تکون دادم و گفتم باشه برین خیالتون راحت من تنهاش نمی زارم ….یک کم بعد که حمیرا خوابش برد خواستم برم تو اتاقم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم ….وقتی تو راهرو بودم ایرج داشت میومد بالا و خیلی عادی گفت خسته نباشی و رفت تو اتاقش …. دیگه دلم گرم بود که اونو دارم حالا اگر شده تا ابد صبر کنم می کردم …..
💝بعد از نماز یادم اومد که دو روز دیگه ماه رمضونه و من می خواستم طبق عادتی که مادرم داشت برای فردا پیشواز برم …. عاشق روزه بودم و این کارو از دل جون دوست داشتم ……. وقتی برای شام رفتم پایین ایرج اونجا بود ولی کاملا معلوم بود که دیگه حالش بد نیست و من می ترسیدم که عمه متوجه ی این تغییر حالت در هر دوی ما بشه ….. همین هم شد چون از من پرسید امشب حالت بهتره مگه نه ؟
گفتم چون می خوام از فردا روزه بگیرم حالم بهتره ………….
💝عمه نگاهی به من کرد و گفت : منم امسال با تو روزه میگیرم …. علیرضا خان گفت نه تو رو خدا شکوه باز بد اخلاق میشی من تحملت نمی کنم بهت گفته باشم …..آخه می دونی رویا سرکار شکوه خانم وقتی روزه میگیره دلش برای خودش خیلی می سوزه و همش فکر می کنه من بهش ظلم کردم …. باور کن هر وقت نیگاش می کنی داره گریه می کنه …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و سوم✍ بخش سوم 💝آهی از ته دل
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " رویای من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سومبخش چهارم
💖گفتم : عمو جون این از خاصیت های روزه اس کسانی که قلب رئوف و مهربونی دارن وقتی روزه میگیرن نمی تونن اون چیزی که تو قلبشون پنهون کردن دیگه قایم کنن خود گرسنگی باعث میشه اونچه که تو قلب و روح آدمه خودشو نشون بده و این برای خود شناسی خیلی خوبه ….
علیرضا خان لقمه شو قورت داد و پرسید خوب دیگه چی ؟ اینو که اگر آدم فکر کنه خودش می فهمه ….حالا بگو دیگه به چه دردی می خوره جز اینکه آدم به خودش بی خودی گرسنگی بده …..
💖گفتم : راستش بابام می گفت و منم بهش اعتقاد دارم که کاری بکنید که با تمام وجود خودتون قبول داشته باشین و ازش لذت ببرین درسته ، اون می گفت اگر روزه گرفتی و حال خوبی داشتی بگیر اگر نداشتی نگیر چون به قول شما همون فقط گرسنگی کشیدنِ…. من حال خوبی دارم و وقتی روزه هستم خودمو آدم بهتری حس می کنم شما نمی دونین من نزدیک افطار چه دنیای خوبی دارم ، احساس می کنم دست خدا روی سرمه ، شاید زیاده روی می کنم
💖ولی این حس منه که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کنم …. ولی بابام هیچ وقت به من اجبار نمی کرد هیچ کاری رو به کسی اجبار نمی کرد چون اعتقاد داشت اجبار آدم رو از اون کار بیزار می کنه…. چون آزاد بودم و اختیار داشتم خودم به اعتقادات اون احترام گذاشتم و خودمم عقیده پیدا کردم ….
💖ایرج گفت : خیلی جالب بود من نمی دونستم دایی به این روشنفکری داشتم …. میشه منم امتحان کنم شاید منم حال خوبی پیدا کردم بهش نیاز دارم …..
عمه خندید و گفت : پس مونده علیرضا ، توام بیای با هم روزه بگیریم …. علیرضاخان گفت : نه بابا من نیستم ولی حرف رویا رو قبول دارم من از چیزای دیگه حال خوبی پیدا می کنم میرم سراغ همون …..
💖عمه ازم پرسید سحری چی می خوری بگو به مرضیه بگم برات حاضر کنه ….
گفتم : اگر شما و ایرج هم روزه می گیرین و گرنه من بی سحری هم می تونم ….
عمه گفت : آره؟ ایرج تو واقعا می خوای روزه بگیری ؟
گفت آره می گیرم اگر رویا می تونه منم می تونم ، ببینم اگر حال خوبی که رویا میگه داشتم که می گیرم اگر نشد نمیگیرم …. خوب برام بگین باید چیکار کنم …
💖گفتم نماز بلدی ؟ خندید و گفت : دست شما درد نکنه اینو دیگه بلدم مامان یادمون داده هم به من و هم تورج …… با گفتن اسم تورج دوباره همه ی ما یک جوری رفتیم تو هم .
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌹🍃
مردے به عالم بزرگے گفت:
من مالے دارم و میخواهم وصیت ڪنم ڪه فرزندانم پس از مرگم برایم خیرات ڪنند.
شےخ گفت: «اگر وارد یک غار تاریک شوے، آیا چراغ را روبرویت میگیرے یا پشت سرت؟»
صدقه و ڪارهاے نیک خود را وقتے زندهاے از مال خودت انجام بده
نه از مال وارثانت!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
💠 آنچه از نیکی ها به تو می رسد، از طرف خداست و آنچه از بدی به تو می رسد، از سوی خود توست
🔸🔶 ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ
📗 قسمتی از آیه 79 سوره نساء
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🔵بانویی که امام حسین علیه السلام، سه بار در قبر به دیدنش آمد!🔵
✳️ائمه اطهار به ویژه امام زمان(علیه السلام) تاکید فراوانی بر مداومت به خواندن زیارت عاشورا داشته اند.
🌟 این زیارت از ناحیه خود خداوند متعال نازل شده و از احادیث قدسی به شمار می رود.
📜از حاج محمدعلی روایت شده که:
در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید.
💠این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها باج خواهى و پول زورگرفتن را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه مرد و در همان مقبره مذکور دفن کردند.
🔴هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!!
💬او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟!
♨️آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم،
🌺تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت
و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند.
🌺و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم...
💬حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم...
از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم...
💥از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر...
❓پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر.
🔰پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟
♻️ آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم.
🔆استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن #زیارت_عاشورا مداومت داشت...
📚شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
خودتو گول نزن ، هوشیار باش
ساده نباش جانم !
قرار نیست هرکس که به تو لبخند زد ،
از سرِ مهربانی باشد ،
یا هرکس حرف هایِ قشنگ تحویلت داد ، از سرِ صداقت و یکرنگی ... !
این مردم عادت کرده اند ،
برایِ روزهایِ سردشان ،
کلاهِ همدیگر را بردارند ...
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است" جانم ...
کلاهت را محکم بچسب !
حواست باشد ؛
ساده باشی ، سرما را خورده ای ،
آن هم به وحشتناک ترین صورتِ ممکن !
حواست باشد
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚#داستان
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}»
(ابراهیم/۴٢)
و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
#شوهرتوووووووو عاشق خودت کن🙈😱😉
✌️🏻پوست صورتت رو مثل مثل آیینه براق کن
اندامی زیبا😱
مژهایی بلند و پر پشت☺️
دندان هایی سفید مثل مروارید👌
بدنی خوش بووووو و بدون لک
واااوووو چی میشییییی ❌
اگر میخوای مثل کد بانو بشی و شوهرت رو عاشق کنی🧞♂️ پس همین الان عضو کانال بشووو🏃♀️🏃♀️🏃♀️🏃♀️👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1316290590C68e70196be
بر طرف کردن عفونت 🌸
و بو خوش بدن✔️
دیگه چی میخواد همسری عاشقت میشه
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🔞👌روش های ماساژ
💥 امسال مثل ملکه بدرخشید
😍صورت بدون لک و چروک
مردانی که همسرانی با اندام خوش فرم میخوان داشته باشندحتما عکسها روببینن👇
۱.نظر دوستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/1316290590C68e70196be
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
❣پدر ومادرتان را چشم انتظار
نگذارید
قبل ازآنکه باجای خالیشان
روبرو شوید
هیچ چیز با ارزشتراز
داشتن پدرومادر نیست
🤛دستان پدر و مادرتان را ببوسید
قبل ازآنکه مجبور باشید
سنگ سردی را ببوسید
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
🔵دکترکرمانی فوق تخصص تغذیه
🔱 به مناسبت بیست و ششمین سالگرد افتتاح کلینیک تغذیه به مدت یک هفته رژیم #رایگان ارائه می دهیم.
📈 وزن خود را در لینک زیر وارد کنید و رژیم غذایی خود را دریافت کنید 👇👇
🔘 وزن 60تا70 👈 مشاهده رژيم👇
🔘 وزن 70تا80 👈 مشاهده رژيم👇
🔘 وزن 80تا90 👈 مشاهده رژيم👇
🔘 وزن90تا100👈 مشاهده رژيم👇
🔘 وزن100بهبالا👈 مشاهده رژيم👇
💊دریافت رژیم تثبیت وزن👈مشاهده👇
http://eitaa.com/joinchat/726335499C642c3d5c0b
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🔴 #ملانصرالدین و دختر زیبایش
ملا كوزه ای برداشته و آنرا به دست دختر زیبایش داد و به دنبال آن سيلی سختی هم بر گونه وی نواخت...😳😳
و گفت: حالا به سر چشمه ميروی و كوزه را پر از آب كرده و مياوری. مبادا آنرا بشكنی....
زنش وقتی آن صحنه را ديد و چشمان اشک آلود و صورت زیبای دخترش که با سیلی سرخ شد را مشاهده كرد ، ناگهان......😱👇👇👇
💠ادامه داستان👈 کلیک کنید 👉👉
💠ادامه داستان👈 کلیک کنید 👉👉
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚قصه حسین کرد شبستری تعریف کردن!!
یکی از داستان های عامیانه بسیار مشهور زبان فارسی داستان "حسین کرد شبستری" است که متاسفانه نویسنده آن ناشناس است.
داستان کتاب همانگونه که از نامش مشخص می باشد در مورد پهلوانی خیالی بنام"حسین کرد" است، که درعهد صفویه زندگی میکرده و در ابتدا در خدمت یکی از پهلوانان به نام تبریز بوده ولی پس از اختلاف با همسر پهلوان به اصفهان میرود و جزو پهلوانان "شاه عباس اول" می شود.
با وجود تمام نکات مثبتی که این داستان دارد، ولی ایراد اصلی کتاب این است که، بیش از اندازه بلند است و سرشار از زیاده گویی های بیهوده می باشد.
در نتیجه خود نام کتاب به صورت یک مثل در زبان فارسی درآمده است، هر وقت کسی در یک گفتگو بیش از اندازه مطلبی را توضیح میدهد می گویند "قصه حسین کرد شبستری" تعریف میکنی، که کنایه از پرحرفی و اطناب در کلام است.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از گسترده انتظار
یک ساعت از عقدمون میگذشت جلوی خونشون ماشینش و پارک کرد با خوشحالی نگاهش کردم
_جانانم هر چیزی که شد هیچی نگو و ناراحت نشو تو نورچشمامی
وارد خونه شدیم مادرش پرسشی نگاهمون کرد و طلبکارانه گفت ∶دیاکو این دختر کیه؟
_زنمه مامان تازه عقد کردیم
_همو...همونیه که گفتی؟
مادرش جیغ بلند زد و بی مهابا تو صورتش میکوبید
_پسرم زن گرفته تک پسر من جای دختر گرفتن رفته زن گرفته
https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def
پناه دختر پولداری که زندگی بازیچه فقر و مشکلاتش میکنه
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
مزاحم تلفنی عمه سکینه👵🏻🤙🏽 بزن رو موبایل زیر👇
╭━━━━━━━━╮
┃⠀⠀⠀●══⠀⠀ ┃
┃████████┃
┃████████┃
┃█ tell █┃
┃████████┃
┃█ sakine █┃
┃████████┃
┃████████┃
┃████████┃
┃⠀⠀⠀⠀○⠀⠀⠀ ┃
╰━━━━━━━━╯
خنده😂در حد مرگـــــــــــ❗️😂👆🏼
🤨👆🏽بچه سال وارد نشه!☝️🏾♨️
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
بسم الله
#کرامات_امام_حسین_ع #ملائکه_نقاله
داستان #تازه_عروس_روس
🔸
🔻ملا محمد هزار جريبي (صاحب تصانيف مختلف) اين قضيه را نقل نموده است:
🔻من در مجلس درس استاد اکمل «مرحوم آيت الله وحيد بهبهاني قدس سره» که در مسجد پايين پاي صحن مقدس امام حسين (عليه السلام) تشکيل ميشد، شرکت ميکردم. روزي مرد زائر غريبي با لباس آذربايجاني وارد شد و به مرحوم استاد سلام کرد و دست ايشان را بوسيد و بسته ای که زر و زيور زنانه در آن بود، نزد استاد گذاشت و گفت: «اين طلاها را در هر جا که مصلحت ميدانيد صرف کنيد!»
حضرت استاد فرمود: «قضيه ي اين زيورها چيست؟»
آن مرد پاسخ داد: اين زيورها داستان عجيبي دارد! من از حوالي شيروان و دربند هستم و به جهت تجارت به يکي از شهرهاي روسيه سفر کردم و در آنجا به داد و ستد مشغول شدم و صاحب ثروت و مکنتي بودم.
روزي چشمم به دختري زيبا افتاد و تمام قلب مرا به خود مشغول ساخت. به ناچار نزد خانواده ي او که از اشراف نصاري بودند، رفتم و آن دختر را براي خود خواستگاري کردم. خانواده ي او گفتند: در تو هيچ عيبي نيست، مگر اينکه تو در مذهب ما نيستي! اگر به مذهب نصاري داخل شوي، اين دختر را به تو تزويج ميکنيم.
من ناراحت و مغموم شدم و از نزد آنها مراجعت کردم. چند روز صبر نمودم، زيرا آنها مرا سر دو راهي و معلق قرار داده بودند و روز به روز، عشق و محبت آن دختر در دل من زيادتر ميشد، تا به جايي رسيد که دست از تجارت و شغل خود برداشتم!
آخرالامر، ديدم نزديک است که حواسم مختل گردد و مشرف به هلاکت شوم. با خود گفتم: باکي نيست که در ظاهر از اسلام اظهار تنفر بنمايم. بنابراين رفتم ونزديکان او را ديدم و گفتم: حاضرم از اسلام برائت بجويم و داخل دين مسيح گردم! آنها از من قبول نمودند و دختر را به من تزويج کردند.
چون مدتي گذشت، پشيمان شدم و بر اين فعل قبيح، خود را سرزنش کردم. ديگر نه قدرت داشتم که به وطن خود برگردم و نه ممکن بود که از تظاهر به دين نصرانيت عدول کنم. از شرايع اسلام چيزي در من يافت نميشد جز گريه بر مصائب حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) و در آن اوقات به آن حضرت خيلي علاقه مند گرديدم و تفکر در مصائب آن حضرت مينمودم و گريه و زاري ميکردم.
عيال من از ديدن اين حالت، تعجب ميکرد! چون علت آشکاري براي گريه ي من نميديد. بنابراين حيرتش زياد شد و از سبب گريه ي من سئوال کرد. من با توکل بر خدا به او گفتم که من هنوز به مذهب اسلام باقي هستم و گريه ي من بر مصائب حضرت اباعبدالله الحسین (عليه السلام) است.
همين که همسرم اسم آن بزرگوار را شنيد، نور اسلام در قلبش ظاهر شد و در همان لحظه به شريعت اسلام داخل شد و با من در مصائب آن بزرگوار همنوا و هم ناله شد.
يک روز من به او گفتم: بيا مخفيانه از اينجا برويم و سر قبر مطهر حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) اقامت کنيم تا بتوانی علناً اظهار مسلماني بنمايي! همسرم قبول نمود و شروع به تهيه ي لوازم سفر کرديم.
مدتي نگذشت که زوجه ي من مريض شد و از دنيا رحلت کرد! پس اقارب و نزديکانش جمع شدند و او را به طريق نصارا تجهيز نمودند و او را با جيمع زر و زيورهايي که داشت دفن کردند، به همان صورتي که مقتضاي مذهبشان بود!
من حزن و اندوهم بعد از مفارقت او زيادتر شد و با خود گفتم: شب که بشود، ميروم و جسد او را از قبر بيرون ميآورم و در بهترين شهرها [کربلا] دفن ميکنم!
ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت تمام آروزهاے تو
⭐️خدا ایستاده است
ڪافے ست بہ حڪمتش
⭐️ایمان داشتہ باشی
تا قسمتت سر راهت
⭐️قراربگیرد،اورا بخوانید
تا شمارا اجابت ڪند
شبتون ستاره بارون
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
بلاک چرا ؟😳
بیا اینجا(🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸 )
یادت بدم چطوری هلاک کنی!
http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd
💛نیایش صبحگاهی
🧡خدایا
💛صبری عطا فرما تا در زندگی
🧡در برابر افکار و روشهای متضاد
💛با خود صبوری کنم
🧡شاید دیگری
💛بر حق است و من در اشتباه
🧡خدایا
💛برای دوستانم
🧡عطاکن هر آرزویی
💛که به صلاحشان است
🧡دلشان را لبریز کن
💛از شادی و لبانشان را
🧡با گل لبخندشکوفا کن #آمین
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " رویای من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و سومبخش چهارم 💖گفتم : عمو جون
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم ✍ بخش اول
🌹تورج مدتها بود که خونه نیومده بود و عمه و علیرضاخان خیلی براش دلتنگ بودن منو و ایرج هم که معلوم بود نسبت به اون چه حالی داریم …. یادم که میفتاد خیس عرق می شدم …
🌹من اونشب تا سحر پیش حمیرا موندم در حالیکه اون بی قرار بود و نمی گذاشت من بخوابم شاید در کل شب دو ساعت خوابیدم .. ولی نزدیک سحر بیدار شدم و خودمو رسوندم به آشپز خونه تا غذا رو گرم کنم ، وقتی همه چیز رو حاضر کردم عمه اومد …
🌹و گفت آخیش این طوری خوبه آدم روزه بگیره ، رادیو رو روشن کردم ولی چون اول ماه نبود دعای سحر نداشت…. عمه رفت تا ایرج رو صدا کنه ……. و با هم اومدن پایین … دلم براش سوخت خیلی خوابش میومد و چشمش باز نمی شد … با تعجب به غذا ها نگاه کرد و گفت : این موقع صبح چطوری اینا رو بخوریم ..نه این کارو دوست ندارم می ترسم اذیت بشم …من فقط چایی می خورم … ولی وقتی چایی شو خورد و چشمش باز شد ، میلش کشید و شروع کرد به خوردن …. بعد وضو گرفت و از عمه یک مهر خواست … و همین طور که داشت میرفت گفت بعد باید چیکار کنم ؟
🌹عمه گفت : باید موقعی که میای خونه یک جعبه زولبیا بامیه بگیری تا روزه ات قبول بشه …… ولی به من هیچ حرفی نزد و منم سعی می کردم همون طور که اون می خواد رفتار کنم …..
نزدیک اومدن ایرج که شد رفتم بالا کنار پنجره …… و وقتی جلوی ساختمون نگه داشت با سرعت دویدم پایین ایرج و اسماعیل و علیرضا خان هر کدوم با چند جعبه شیرینی اومدن تو….
🌹عمه همین طور که می خندید گفت الهی بمیرم بچه ام گرسنه شده قنادی رو بار کرده آورده ….. مادر برا ی عید هم این قدر شیرینی نمی خرن چیکار کردی ؟
علیرضان خان گفت : یک ساعت تو شیرینی فروشی منو معطل کرد داشت دیگه دعوامون می شد ….. بچه گشنه بود هر چی بود خرید رویا جون این کارو تو کردی ما داشتیم زندگیمونو می کردیم ..
🌹امروز وسط روز رفته روزنامه پهن کرده نماز خونده،، داشتم از خجالت می مُردم آقای مهندس کفششو در آورده بود و نماز می خوند فکر کنین …….(البته اینا رو به شوخی می گفت ولی کاملا معلوم بود که عقیده اش اینه و دوست نداره ایرج تو کار خونه نماز بخونه )
مرضیه شیرینی ها رو از علیرضا خان گرفت و با اسماعیل بردن….. ایرج گفت خوب افطار می خوریم دیگه …… عمه ازش پرسید خیلی گرسنه ای ؟
🌹گفت : راستشو بگم اصلا … من هر روز همین طورم گاهی نهار نمی خورم بعدم که روز خیلی کوتاهه هنوز که چیزی نفهمیدم …فقط این بابا از لج من هی سفارش چای و قهوه می داد و بوشو بلند می کرد ، دلم خواست همین ….من فقط گوش می کردم رفتم تو آشپزخونه تا افطار و حاضر کنم ….
🌹می خواستم برای اولین روز افطار سفره ای تدارک ببینم که ایرج دوست داشته باشه بازم روزه بگیره .. حلوا هم درست کردم چون ایرج خیلی دوست داشت و برای شام هم غذای مورد علاقه ی اون قورمه سبزی …از موقعی که از دانشگاه اومدم تا افطار تو آشپزخونه بودم …. هم عمه و هم ایرج خوابیدن….. مرضیه وقتی سفره ی افطار دید گله کرد که چرا به اون نگفتین که اونم روزه بگیره … می گفت خدا خیرت بده این چیزا رو آوردی تو این خونه به خدا من تا حالا ندیده بودم کسی تو این خونه روزه بگیره …….
🌹اول ایرج اومد …. یک نگاهی به میز انداخت و به من نگاه کرد و گفت تو کردی ؟ در حالیکه از نگاه محبت آمیزش غرق شادی شده بودم آهسته گفتم : آره به خاطر تو …. چشماشو یک بار بست و باز کرد که احساس خوشحالیشو این طوری به من نشون بده …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و چهارم ✍ بخش اول 🌹تورج مدتها
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم✍ بخش دوم
🌷صدای اذان که بلند شد و من چایی ها رو ریختم عمه هم خواب آلود اومد …. صورتش مالید بهم و گفت نمی دونم چرا اینقدر زیاد خوابیدم … گفتم خوب چون روزه هستین ، نفس بلدی کشید و گفت : به حمیرا سر زدی ؟ گفتم تازه از پیشش اومدم هم من و هم مرضیه دو بار رفتیم می خواین بازم برم تا خیالتون راحت بشه ….
گفت نه شما ها شروع کنین من الان میام …ایرج گفت حالا چیکار کنیم ؟ گفتم دعا کن چشمتو ببند و برای همه دعا کن بعد هر چی می خوای بخور ….
🌷تا اومدیم شروع کنیم عمه هم برگشته بود سه تایی با هم افطار کردیم و یکی از زیبا ترین لحظات عمرم رو تجربه کردم که در کنار کسی که دوستش داشتم افطار می کردم ….
یک بار یاد مامان و بابام کردم ولی خودمو به خاطر لحظه های خوبی که داشتم کنترل کردم……
🌷ایرج بلند شد و گفت : خوب حالا باید چیکار کنم ؟ عمه جوابشو نداد ولی بهش گفت ایرج این مرضیه معلوم نیست داره چیکار می کنه سرشو می زنی ته شو می زنی به هوای اسماعیل می ره اتاق کریم این همه راه رو میره و میاد دیگه اینجام نهار نمی خوره تو این سرما غذای خودشم میبره اونجا با اونا می خوره ..ایرج خندید و گفت : کی مرضیه ؟ مامان ول کن تازه افطار کردی تهمت نزن این بیچاره پیره دیگه ….
عمه سرشو برد بالا و آورد پایین که نه کجاش پیره از من کوچک تره …تازه من تهمت نزدم خوب برای چی میره ؟ ایرج گفت یادت باشه که وسط دعوا نرخ تعین کردی یعنی شما پیر نیستی … ولش کن مادر من بزار اونم خوش باشه مثل ما ….
🌷عمه تو صورتش نگاه مشکوکی کرد و پرسید مگه ما خوشیم ؟ راستشو به من بگو چی شده تو حالت خوب شده و تو حال خوشی هستی ؟ایرج آب دهنشو قورت داد و با دستپاچگی گفت : فکر کنم مال روزه اس رویا گفت که حال آدم خوب میشه راست می گفت …….
و برای اینکه دیگه عمه ازش چیزی نپرسه بلند شد و رفت تو حال جلوی تلویزیون نشست ولی عمه رفته بود تو فکر ….. منم غذای حمیرا رو کشیدم و به عمه گفتم بریم بهش بدیم؟ امروز خوب نخورده حالشو دارین با من بیان؟ …. آه عمیقی کشید و گفت : بریم ببینیم چی میشه …
🌷فردا هم که روز اول ماه رمضون بود همه با هم روزه گرفتیم علاوه بر ما مرضیه و اسماعیل و اقا کریم هم روزه بودن و فضای خوبی توی خونه ایجاد شد که اون سردی حاکم بر خونه رو از بین برد …. ولی علیرضا خان ناراضی بود و می گفت شما ها که روزه هستی انگار یکی گلوی منو گرفته و هی می پرسید تا کی این وضعیت ادامه داره ؟ و عمه برای اینکه اون بهش نق نزدنه وقتی می خواست بره پیش دوستاش حرفی نمی زد و بد اخلاقی نمی کرد …….
🌷من بیشتر تو اتاق حمیرا بودم روی میز همون جا درس می خوندم و پیشش می خوابیدم اونم گاهی بیدار می شد دستشو می گرفتم و کمی راه می رفت و غذا می خورد و می خوابید …. باید لرزش بدنش کم می شد و حالت چشمش بر می گشت تا قرص ها شو کم می کردیم …. حالا غیر درس تمام حواسم به اون بود …دلیل شو نمی دونستم …. چرا اینقدر حمیرا رو دوست دارم….
🌷با وجود کارایی که با من کرده بود هیچوقت ازش ناراحت نشدم …. وقتی تعطیل می شدم نمی دونستم چجوری خودمو به اون برسونم تا یک وقت حالش بد نشه …..ولی ساعتی که ایرج میومد ، خودمو می رسوندم پشت پنجره و از اون بالا ازش استقبال می کردم ….ولی دیگه جلو نمی رفتم و توی خونه هم زیاد با هم حرف نمی زدیم و گاهی با نگاه و اشاره منظورمونو بهم می رسوندم ….
🌷مثلا منکه داشتم میرفتم تو اتاق حمیرا اون نزدیک اتاقش با دست منو صدا می کرد و بدون اینکه صداش بلند بشه می گفت خودتو خسته نکن برو تو اتاق خودت استراحت کن …. منم همون طور جواب می دادم خسته نمیشم اینطوری راحت ترم دلم براش شور نمی زنه …… و بعد دستشو به علامت شب به خیر تکون می داد و منم جوابشو می دادم …. از این که می دیدم روزه می گیره و نماز می خونه خیلی خوشحال بودم . بیشتر از پیش دوستش داشتم.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا ﴿۵۹﴾
✨و هيچ برگى فرو نمى افتد
✨مگر اينكه آن را مى داند (۵۹)
📚سوره مبارکه الأنعام
✍بخشی از آیه ۵۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
بسم الله #کرامات_امام_حسین_ع #ملائکه_نقاله داستان #تازه_عروس_روس 🔸 🔻ملا محمد هزار جريبي (صاحب تصانيف
#ملائکه_نقاله
داستان #تازه_عروس_روس
#کرامات_امام_حسین_ع
قسمت آخر
😭من حزن و اندوهم بعد از مفارقت او زيادتر شد و با خود گفتم: شب که بشود، ميروم و جسد او را از قبر بيرون ميآورم و در بهترين شهرها [کربلا] دفن ميکنم!
چون شب شد، رفتم و قبرش را نبش کردم. ولي با کمال تعجب ديدم مردي با سبیل بلند و ريش از ته تراشيده، در آنجا مدفون است.
از اين سانحه ي عجيب در تبديل پیکر عيالم به اين پیکر خبيثه متحير شدم. بالاخره در آن شب در عالم رؤيا ديدم که کسي ميگويد: خوشحال باش و خوشحالي تو زياد شود! زيرا پیکر عيالت را ملائکه حمل کردند و در زمين کربلاي معلي او را دفن کردند و قبر او در ميان صحن مقدس حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) در طرف پايين پاي آن حضرت، نزديک مناره ي کاشي واقع شده است. نشاني قبر هم به من داده شد. سپس آن شخص گفت: اين پیکر هم فلان مرد عشار (گمرکچي) است که امروز او را در کربلا دفن کردند ولی (چون لیاقت آن مکان مقدس را نداشت) #ملائکه_نقاله او را به قبر عيال تو نقل کردند و پیکر عیال تو را به جای قبر او رساندند و زحمت حمل و نقل جنازه از تو برداشته شد!
من خوشحال شدم و از خواب برخاستم و فورا عازم حرکت به کربلا شدم و خداوند توفيق کرامت فرمود و به زيارت حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) نايل و مشرف شدم.
بالاخره از محافظين و خدام صحن مقدس حضرت امام حسين (عليه السلام) سئوال کردم که در فلان روز (همان روزي که عيالم را دفن کرده بودم) در پاي منار سبز، چه کسي را دفن کردند؟ خدام گفتند: فلان مرد عشار (گمرکچی) را دفن کرده اند. پس من قضيه ي نبش قبر و رؤيايم را براي آنها نقل کردم. آنها آمدند و قبر را شکافتند و من به جهت روشن شدن مطلب به قبر داخل شدم.
👇👇👇
ديدم عيالم به همان صورتي که او را در شهر خودش به خاک سپرده اند، در ميان لحد خوابيده است. پس من زر و زيور او را که به گردن و دستش بود برداشتم و اينها طلاهاي اوست که به خدمت شما آورده ام.
مرحوم آيت الله العظمي وحيد بهبهاني طلاها را گرفتند و براي فقراي کربلا مصرف نمودند.
🌐 منبع:
- کرامات الحسينيه (چاپ اول) ج 1، ص 108 به نقل از جامع الدرر.
- ترجمه ي دارالسلام مرحوم نوري ج 2، ص 173
📚- سحاب رحمت ص 113 به نقل از 📚دارالسلام مرحوم نوري ج 2، ص 162
📚- منتخب التواريخ ص 755.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دلم از داغ نامردی؛ نسیمے سرد میخواهد...
میان قحطے مرهم؛ دلے هم درد میخواهد...
مگر یادت نمے آید؛در آغاز محبت ها...
شبے گفتم در گوشت؛
"رفاقت مرد میخواهد"
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌹🍃
ڪوروش بزرگ چه زیبا گفت :
اگر در دل ڪسے جایے ندارے ، فرش زیر پایش هم نباش....
جاےی ڪه بودن و نبودنت هیچ فرقے نداره، نبودنت رو انتخاب ڪن اینگونه به خودت احترام گذاشتے ...
محبوب همه باش ، معشوق یڪی
مهرت را به همه هدیه ڪن ، عشقت را به یڪی
با هر رفتنے اشک نریز و با هر آمدنے لبخند نزن
شاید آنڪه رفته بازگردد و آنڪه آمده برود
آنقدر محڪم و مقتدر باش ڪه با اینمحبت ها و مهر ها زمینگیر نشوے ...
لازم است گاهے در زندگے ، بعضے ادمهارو ڪم ڪنے تا خودتو پیدا ڪنے ...
بعضی ادمارو باید دوست داشت
اما بعضے از آدمارو فقط باید داشت
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃