هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
محترمانه فحش بده😅😂👌
نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌
سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉
http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd
ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
🌹 #سلام_ارباب_خوبم
صـبح اسـت دلم
هواییِ کرب وبلاست
ازجـانـب قلبِ من
بر آن خاک سـلام..
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
🌹 #صبحتون_حسینی 🌹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و چهارم✍ بخش چهارم 🌷ایرج گفت :
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم✍ بخش چهارم
🌷ایرج گفت : تورج یواش چیکار داری می کنی مگه از قحطی فرار کردی ؟ عمه با تاسف سرشو تکون داد که الهی فدات بشم حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
گفت : نه مگه علیرضاخان گذاشت اونجا به حال خودم باشم هی سفارش ، هی خوراکی چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه نکن پدر من،، به خرجش نمی ره که نمی ره،،عمه پرسید پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟ همین طور که داشت می خورد گفت از سفره ی افطار خوشم اومد خیلی اشتها بر انگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
🌷عمه گفت نوش جونت مادر ….چند روزه اومدی گفت سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شما ها روزا روزه می گیرین ….عمه گفت وا چه حرفیه چرا مثل بابات حرف می زنی؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی ….. گفت نمیشه پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم؟ …
🌷ایرج گفت فدات بشم خودم یادت میدم نماز بلدی ؟ طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت نمی دونم یک بار بخونم ببینم چی میشه تو بلدی ؟ ایرج گفت آره یک بار پیش من بخون اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم داداش عزیزم ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
🌷من بلند شدم و گفتم من برم به حمیرا سر بزنم … هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم ….. رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته منو دید پرسید کجا بودی ؟
گفتم رفتم افطار کنم …یک کم چشمشو مالید و گفت ماه رمضونه ؟
🌷گفتم : آره عزیزم فدات بشم گرسنه ای ؟
گفت : آره خیلی ……..خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم رویا خودتو سنگ رو یخ نکن صبر کن خودشون می فهمن از همون بالا صدا کردم مرضیه خانم … مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
🌷عمه گفت چی شده ؟ فکر کردن برای حمیرا اتفاقی افتاده گفتم: هیچی حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار هر سه با عجله اومدن بالا …. منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره…وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم…. مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت رویا خانم نمی خوره میگه شما بیاین ….
🌷من با همون چادر و مقنعه رفتم ….تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود بهش گفتم : تورج میشه بلند شی من این جا راحت ترم …. زود بلند شد…… ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود …… من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….
🌷تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالیکه که علیرضا خان هم داشت میومد بالا بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….
فردا سحر تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره ….. باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
🌷صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل میشی ؟ سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم …. هوا بشدت ابری بود یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
همین هم شد وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون زمین سفید سفید شده بود ….
🌷به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم انگار دلم براش تنگ شده بود داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شدو با سر خوردم زمین ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و چهارم✍ بخش چهارم 🌷ایرج گفت :
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم ✍ بخش اول
🌷طوری که در یک لحظه رفتم رو هوا و از پشت افتادم ، نفس تو دلم پیچید و سرم گیج رفت …. نمی تونستم نفس بکشم ……… چند تا از همکلاسی هام منو دیدن شهره دختری بود که کنار من می نشست و همیشه اشکال داشت و به من متوسل می شد توی دانشگاه هم یک آن منو تنها نمی گذاشت … چون خیلی حرفای بی ربطی می زد من سعی می کردم ازش فرار کنم ولی هر کجا که می رفتم اونم اونجا بود……
🌷 فریاد زد بچه ها رویا خورد زمین و خودش اومد بالای سر من ، همین طور که دنیا دور سرم می چرخید چشممو باز کردم دیدم همه دورم جمع شدن هر کسی چیزی می گفت، ماشین بیارین ؛؛بلندش کنین… شهره می زد تو صورت منو می گفت : رویا صدامو می شنوی ؟ حالت خوبه ؟ جواب بده ببینم چی شدی ؟ الان چته ؟ یک دفعه صدای ایرج رو شنیدم ….. رویا عزیزم….
🌷اومدم نترس …. و به یک باره روی دستهای اون قرار گرفتم ، اون منو بغل زده بود و با سرعت می دوید و شهره هم دنبالش چون صداشو می شنیدم که داشت برای ایرج توضیح می داد که من چه طوری خوردم زمین….
اون منو روی صندلی عقب گذاشت و شهره هم نشست کنار من …. ایرج سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت دنبال من بیا …….نفسم بهتر شده بود ولی سرم به شدت سنگین بود و تا چشممو باز می کردم دنیا دور سرم می چرخید…..
🌷با اون برفی که میومد سرعت ماشین کم بود و خیلی طول کشید تا به یک درمونگاه رسیدیم حالم بهتر شده بود …. ایرج هر یک ثانیه یک بار برمی گشت و می پرسید رویا جان خوبی ؟ بهتر شدی ؟ گفتم دیگه نمی خواد بریم الان بهتر شدم فقط یک کم سر گیجه دارم که می دونم خوب میشه ……..
گفت نه نمیشه باید دکتر تو رو ببینه …
🌷ماشین رو زد کنار و پیاده شد و در ماشین رو باز کرد شهره ازم پرسید می خوای به من تکیه کنی تا سرت گیج رفت دوباره نخوری زمین؟ گفتم نه خودم میام …. بعد خودمو کشونم تا جلوی در و خواستم که پیاده بشم ایرج در یک چشم بر هم زدن منو گرفت رو دستشو به اسماعیل که اونجا وایستاده بود گفت مواظب باش الان میایم ……
🌷 فهمیدم که اون موقع هم به اسماعیل گفته بود دنبال من بیا …
گفتم تو رو خدا منو بزار پایین گفتم که حالم بهتره ایرج نکن خجالت می کشم …
همین طور که داشت بطرف درمونگاه می رفت در گوشم گفت : من از خدا می خواستم این راه تا ابد ادامه داشته باشه و من همین طور برم تابی نهایت فدات بشم ……
🌷از خجالت چشمامو بستم ولی خدایش حالم خیلی بهتر شد ، وقتی دکتر منو معاینه می کرد دیگه سرمم گیج نمی رفت …….
دکتر چند تا قرص داد و گفت ممکنه تنش ببنده ولی فکر نکنم مشکل عمده ای داشته باشه اما بد نیست یک عکس از سرش بندازین برای اینکه خاطرمون جمع بشه ….
ایرج اومد دوباره منو بغل کنه که ببره تو ماشین …..
🌷 گفتم به خدا ناراحت میشم ازت ، نکن دیگه این چه کاریه می کنی بسه دیگه…. و بلند شدم و اونم دستمو گرفت و با شهره رفتیم تو ماشین من نشستم جلو شهره گفت شما برین من خودم میرم …. ایرج در ماشین رو براش باز کرد و گفت : بَه مگه میشه ؟هر جا خونه ی شما باشه ما می رسونیمتون …..
🌷اونم سوار شد و ایرج رفت و با اسماعیل حرف زد برگشت و از شهره پرسید بفرمایید کجا برم ؟ شهره گفت : ما رودکی شمالی هستیم راهتون دور میشه منو تو ایستگاه اتوبوس پیاده کنین خودم میرم ….
ایرج گفت : لطفا تعارف نکنین تو این برف نزدیک افطار اصلا راه نداره و راه افتاد …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ(۱۲۸)
✨ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎ ڪﺴﺎنے ﺍﺳﺖ ڪہ
✨ﺗﻘﻮے پیشہ مےڪﻨﻨﺪ ﻭ ڪﺴﺎنے
✨ڪہ نیڪﻮڪارﻧﺪ(۱۲۸)
📚ســوره مبارکه النحــل
✍آیه ۱۲۸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚داستان کوتاه عاشقانه
بعد از عقد رفتیم برای شام!
شامی ساده و در مکانی ساده تر... بعد از کمی بازی با غذا به چشمان هم خیره شدیم،چشمان درشت و ابروهای کشیده ای داشت!به دقت به تمام اجزای صورتش نگاه کردم،زیبا بود!
اوهم با دقت فراوان، مثل اینکه بخواهد ببیند انتخابی که کرده بی عیب و نقص است به من خیره شده بود! به تمام اجزای صورت من!
لبخند ملیحی زدم،لب هایش را باز کرد و با لبخند جوابم را داد!
وقتش بود یکیمان چیزی بگوید اما هیچ حرفی برای گفتن نبود! اوهم در درون خود به دنبال چیزی بود که به زبان بیاورد اما چیزی پیدا نمیکرد!
نمیتوانست بگوید بلاخره مال من شدی چون ما به راحتی چندروز پس از خاستگاری به عقد هم درآمده بودیم، نمیتوانستم بگویم بلاخره به تو رسیدم چون بلاخره ای وجود نداشت،نتوانست بگوید دوستت دارم،نمیتوانستم بگویم عاشقتم،زیرا هنوز عشقی شکل نگرفته بود و قرار بود بعد از ازدواج کم کم شروع شود! انگشتان سردم را روی دستان مردانه اش کشیدم،مو به تنم سیخ شد و چشمان درشتش برق انداخت
عشق نه بعد از ازدواج بلکه از پشت برق نگاهش شروع شد!
مردانه عاشقم شد زنانه پایش ایستادم، شیرین بود ادامه دادیم..
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هر "پرهیزکاری" گذشته ای دارد
وهر "گناه کاری" آینده ای
پس قضاوت نکن.
میدانم اگر:
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم
دنیا تمام تلاشش را میکند
تا مرا در شرایط او قرار دهد...
تا به من ثابت کند.
در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم
محتاط باشیم، در "سرزنش "
و"قضاوت کردن" دیگران
وقتی
نه از " دیروز او" خبر داریم
نه از "فردای خودمان"
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
.
یکی از مهمترین چیزهایی که برای رسیدن به خودیابی باید رها کنید، حس نادرست نیاز به راضی کردن همه است. راضی نگه داشتن همه کسانی که اطراف شما هستند کاری غیرممکن است و شما هرگز نباید به دنبال آن باشید. افراد مختلف مثل پدر و مادر، همسر، دوستان و آشنایان، انتظارات متفاوتی از شما دارند اما شما زاده شدهاید که خودتان باشید و با رها کردن این حس ناسالم یک گام بزرگ به سوی خودیابی حرکت خواهید کرد. هویت دادن به خودتان با کاری که انجام میدهید، با عنوان شغلی، میزان درآمد، سطح و جایگاه اجتماعی و … به خود واقعی شما لطمه وارد میکند و این لطمه در سطوحی عمیقتر به شخصیت و روح و روان شما وارد میشود. اگر در مورد خودیابی و رسیدن به زندگی اصیل و واقعی، جدی هستید و میخواهید زندگی خود را بر اساس اهداف و برنامههای جدیدی تنظیم کنید لازم است که از این نوع هویت دادن، برحذر باشید.
خودتان را پاکسازی کنید. همه محدودیتها و مرزها، برنامه ریزیهای بد و گذشته ناخوشایندی را که شما را از تجربههای واقعی دور میکنند رها کنید و زندگی جدیدی را آغاز کنید. یک زندگی برپایه عشق، درستی، اصالت و نیروی درون. تنها با این کار است که میتوانید به خودیابی برسید و زندگی اصیل و کاملی را تجربه کنید.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
بخشش را "بخش کن"... محبت را "پخش کن" ...
غضب "پریشانی" است... نهایتش "پشیمانی" است ...
هر چه "بضاعتمان" کمتراست ... "قضاوتمان" بیشتر است...
با "خویشتنداری" ... "خویشاوند داری" ...
به "خشم" ... "چشم" نگو ...
انسان "خوشرو" ... گل "خوشبو" ست.
"دوست داشتن" ... را "دوست بدار".
از" تنفر " ..."متنفر"باش
به "مهربانی" .. "مهر" بورز
با "آشتی" .... "آشتی" کن
و از "جدایی" ..."جدا "باش….
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است!
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
بر آنچه گذشت, آنچه شکست، آنچه نشد...
حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_اربابم
هرصبح چشمِ دِلم به💛
سَمتِ حرمت باز ميشود🕌
اَلسَّلامُ عَلَى الحسین
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الحسین
وَعَلىٰ اَوْلادِ الحسین
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ آل ْحُسَيْن
صبحتون حسینی 💛
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم ✍ بخش اول 🌷طوری که در
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم✍ بخش دوم
🌷تو تمام طول راه شهره حرف زد و منو ایرج گوش کردیم ….
اولش یک کم از من تعریف کرد و بعد شروع کرد از خودش گفتن ……. راستش تو فامیل منم زبون زد شدم چون نیست که پزشکی قبول شدم باور کنید آقا ایرج هر چی پسر تو فامیل بود اومد خواستگاری من … منم گفتم نه ، برای چی زن اینا بشم؟ اصلا تا حالا کجا بودین حالا که دارم دکتر میشم پیداتون شد؟ …می دونین من که الان تصمیم به ازدواج ندارم ولی اگر بخوام زن یکی بشم بهش نمی گم که دکترم این طوری بهتره کسی باشه که منو برای خودم بخواد تازه من هزار تا هنر دارم به خدا هر چی فکر می کنم تا حالا کسی نبوده که من قبولش داشته باشم….
🌷ولی وقتی از کسی خوشم بیاد ببخشید ها بی رو در واسی میگم دیگه جونمو فداش می کنم من این جور آدمی هستم خیلی فداکارم باید کسی باشه که قدر منو بدونه ………. و ادامه داد تا در خونه شون ، ایرج مرتب سرشو تکون می داد که بله ، بله ، حق با شماست ….خوب کاری می کنین ….
🌷به خیابون باریک رودکی که رسیدیم ….
گفت همین جا لطفا نگه دارین …. کنار یک آپارتمان چند طبقه و قدیمی ما رو نگه داشت … و گفت … تو رو خدا بیاین افطار خونه ی ما پدر و مادر من خیلی مهمون نوازن تشریف بیارین تو … ایرج پیاده شد ولی من از همون جا گفتم مرسی یک وقت دیگه الان خونه منتظر ما هستن … شهره با صدای بلند ی که که نمی دونم به چه دلیل بود گفت : پس شماره تو بده حالتو بپرسم نگرانت میشم عزیزم ….. من گفتم تو بده؛ من بهت زنگ می زنم …..ایرج خودشو انداخت وسط که نه من الان براتون یاد داشت می کنم …
🌷و فورا نوشت و داد بهش … من اصلا از شخصیت اون خوشم نمی اومد و دلم نمی خواست اون به من زنگ بزنه شهره رفت سراغ ایرج دستشو دراز کرد تا باهاش خداحافظی کنه ولی دست ایرج رو تو دستش گرفت و هی بالا و پایین برد و حرف زد مثلا داشت تشکر می کرد و ایرجم می گفت : نه بابا شما لطف کردین چه حرفیه خدا نگه دار شما تشریف بیارین خونه ی ما رویا هم خیلی تنهاس ….. در حالیکه من خون خونمو می خورد دست ایرج رو ول کرد ولی چشمشو از اون بر نمی داشت انگار اصلا یادش رفته بود که منم هستم ….
🌷ایرج سوار شد و گفت عجب پیله ای تو چه جوری باهاش دوست شدی ؟ گفتم :اولا کی گفته من با اون دوستم فقط یک همکلاسیه ؟دوما یادت باشه جلوی چشم من شماره تلفن دادی به یک دختر …. سوما چرا فکر می کنی من حسود نیستم؟
🌷گفت : چی حسودی کردی به این ؟ گفتم تو چطور به عروسک من حسودی کردی اشکال نداشت حالا یک ساعته دست اونو گرفتی تو چشمش ذل زدی بهش شماره تلفن دادی ، اشکال داره من حسودی کنم ؟ تازه ایرج بدون شوخی میگم نمی خواستم همچین آدمی شماره ی منو داشته باشه مکافات میشه …. برگشته بود با تعجب منو نگاه می کرد در حالیکه نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : تو داری به من حسودی می کنی ؟
گفتم آره مگه چیه ؟..
🌷.گفت : حسودی به اون دختر بی شخصیت ؟ گفتم : بله به همون ، چرا دستشو ول نمی کردی ؟ جواب بده ….
با صدای بلند خندید و گفت : خدایا شکرت نمُردیم و حسادت تو رو دیدیم حالا بگو چند ثانیه شد دستش تو دستم بود ؟ گفتم : نوزده ثانیه و یک صدم ثانیه.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم✍ بخش دوم 🌷تو تمام طول ر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم ✍ بخش سوم
🌹دستشو گرفت بالا و گفت غلط کردم سه ؛ سه بار به نه بار تموم شد و رفت ….
گفتم نه این طوری نمیشه من تا گیس اونو نکشم دلم خنک نمیشه ….تا شنبه که برم دانشگاه باید صبر کنم ….
ایرج همین طور می خندید و خوشحال بود گفت : ولی خانمی مثل اینکه حالت خوب شده که می تونی شوخی کنی ……
گفتم کی گفته من شوخی می کنم ؟ خیلی ام جدی میگم هیچ کس حق نداره دست تو رو بگیره حتی بهت نگاه کنه من چشماشو از کاسه در میارم ……. ایرج فقط می خندید و قند تو دلش آب می کردن …..
این حرفا رو می زدیم و با هم شوخی می کردیم ولی سرم خیلی درد می کرد …نمی خواستم روزم و باز کنم ، برای همین چیزی نگفتم که اون مجبورم نکنه قرص بخورم ….. ازش در مورد اسماعیل سئوال کردم اونجا چیکار می کرد ؟ گفت :مامان فرستاده بود دنبال تو منم جلوی در دیدمش اون به من خبر داد تو خوردی زمین ….
گفتم حالا چی بگیم ؟ تورجم می فهمه که تو اومدی دنبال من گفت : نه بهش سفارش کردم بگه تو خوردی زمین اون به من زنگ زده کارخونه ولی من به بابا چیزی نگفتم که نگران نشه …..
گفتم وای الان تو خونه همه می دونن چه بد شد بعد از این با اسماعیل هماهنگ کن ……
وقتی رسیدیم جلوی در و از ماشین پیاده شدم صدای شیون و جیغ حمیرا می اومد …اون که حالش بهتر شده بود نباید دوباره این طوری می شد با وجود اینکه حال خودم هنوز جا نیومده بود ، نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا تورج و عمه و مرضیه با هم اونو نگه داشته بودن تا دکتر بیاد …..
رفتم شونه هاشو گرفتم و صداش کردم حمیرا جان … یک لحظه ساکت شد و دستشو گرفت طرف من و باز شروع کرد به جیغ زدن کجا بودی ؟ کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟ دستشو گرفتم و بغلش کردم و گفتم من که بهت گفتم میرم دانشگاه نگفتم ؟ خودت نگفتی آره برو زود بیا ؟ ببین زود اومدم تو ساعت رو اشتباه کردی ؟ اومد تو بغلم و سرشو گذاشت روی سینه ی من ……
آهسته بردمش تو تخت و نشستم کنارش سرشو گذاشت روی پای من ولی همین جور دل می زد و زیر لب کلمات نا مفهومی رو تکرار می کرد ….. عمه به من گفت : تو چی شده بودی ؟ خوردی زمین؟ الهی بمیرم …الان کاریت نیست ؟ گفتم نه خوبم ایرج منو برد دکتر … مشکلی نبود …… گفت: دلم برات شور زد فورا صدقه گذاشتم و اسماعیل رو فرستادم خوب شد که به موقع رسیده بود و ایرج رو خبر کرد وگرنه چی می شد…. حالا کجات درد می کنه ؟
گفتم نه ، خوبم، خوب خوردم زمین ، این دیگه چیزی نیست که… خوب میشم ……
خیلی بدنم کوفته شده بود و هر لحظه بیشتر احساس می کردم سر دردم شدید تر میشه …. دکتر از راه رسید خواست یک آمپول دیگه به حمیرا بزنه تا اون بازم بخوابه ولی من نگذاشتم … گفتم خواهش می کنم من پیشش هستم نمی زارم حالش بد بشه تا من باشم خوبه ….. دکتر منم معاینه کرد و رفت ….
وقتی حمیرا آروم شد همین طور که دست اون تو دستم بود کنارش خوابیدم…
نزدیک افطار مرضیه منو صدا کرد ، نتونستم از جام بلند بشم تمام بدنم بسته بود و قدرت حرکت نداشتم این بود حتی نماز هم نخونده بودم … با زحمت و به کمک مرضیه رفتم و وضو گرفتم و همین طور نشسته نماز خوندم ولی بعد دیگه نتونستم از جام بلند بشم و افطارمو آوردن توی اتاق . ایرج نتونست جلوی خودشو نگه داره مرتب به من سر می زد و هی با اشاره و چشم و ابرو با من حرف می زد …… عمه هم نگرانم بود و اومد پیشم و بعد از اونم تورج و ایرج و دیگه همه تو اون اتاق جمع شدیم …و شب رو تو اتاق حمیرا گذروندیم …..
تازه خوابم برده بود که احساس کردم کسی داره پتو رو روی من جا بجا می کنه و خوب که حواسمو جمع کردم متوجه شدمم ایرج اومده کمی دم در وایساد و بعد آهسته درو بست و رفت و باز منو و حمیرا کنار هم خوابیدیم ….
فردا ایرج قبل از اینکه بره سر کار اومد به من سر زد ولی خیلی خوب نبود ازش پرسیدم چی شده گفت : دیشب که اومدم یک سر به تو بزنم تورج منو دید ..تا صبح نخوابیدم خیلی حالم گرفته اس می ترسم شک کنه ….
گفتم تو رو خدا دیگه نیا من حالم خوبه فقط بدنم بسته نزار بفهمه … گفت: باشه؛ آخه طاقت نمیارم … ولی چَشم …. خدا حافظ مراقب خودت باش ….
ساعت حدود ده صبح بود که عمه اومد بالا و گفت : تلفن باهات کار داره می تونی جواب بدی ؟ پرسیدم کیه ؟ گفت : شهره خانم …گفتم سلام برسونین بگین من حالم خوبه ….عمه رفت پایین ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ
✨وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ
✨سُبْحَانَ اللَّهِ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۶۸﴾
✨و پروردگار تو هر چه را بخواهد
✨مى آفريند و برمى گزيند و آنان
✨اختيارى ندارند منزه است خدا
✨و از آنچه با او شريك مى گردانند
✨برتر است (۶۸)
📚سوره مبارکه القصص
✍آیه ۶۸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨
🔴غيبت
✍از سوى خدا به موسى وحى شد: هر غيبت كننده اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به بهشت وارد میشود .هر غيبت كننده اى كه بر آن اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل دوزخ میگردد.
📚ارشادالقلوب الي الصواب_ج١ص١١٦
جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت میشود،
پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم!
یا غیبتش نیست صفتشه!
یا جلو روشم میگم!
یا میخواست نکنه!
یا ...
غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید،
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بی بی خدابیامرز میگفت :
هرکسی نون دلش و میخوره
هر وقت نون دلت رو خوردی برکت سرازیر میشه تو زندگیت
بی بی میگفت :
فکر نکنی برکت فقط پوله ها
همین که دلت خوش باشه یعنی برکت به حالت
همین که شب که از سر کار میای خونه و چراغ خونت روشن باشه و بوی غذا از آشپزخونت بیاد بیرون یعنی برکت
هرجا که زانوهات تاب سنگینی بار مشکلات رو نداشت و عزیزی زیر بازوانت رو گرفت که بلند شی یعنی برکت
اگر اولاد اهل داشتی و زنی داشتی که با کم و زیادت ساخت یعنی برکت
بی بی میگفت : برکت زندگی به شمار دستهاییه که تو سفرت باز میشه
برکت به تعداد قلبهاییه که توشون جا داری و برات می تپه
همین که کسی تو زندگیت اومد و کلی از بار زندگیت و ناخواسته به عهده گرفت یعنی برکت
این که آنقدر عمر با عزت داشته باشی که نوه و نتیجه هات و دور و برخودت خوش ببینی یعنی برکت
بی بی خدابیامرز میگفت : اره عزیز دلم
برکت فقط به پول نیست . برکت به دل خوش و آدمهای سبز توی زندگیته🌸🍃
#مرتضی_خدام
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
باورکن....
در تقدیر هر انسانی معجزه ای ازطرف خدا تعیین شده که قطعأ در زندگی،
در زمان مناسب نمایان خواهد شد!
یک شخص خاص
یک اتفاق خاص
یا یک موهبت خاص
منتظر اعجاز خدا در زندگیت باش،بدون ذره ای تردید!
زندگی درست مثل نقاشی کردن است...
خطوط را با امید بکش...
اشتباهات را با آرامش پاک کن...
قلم مو را در صبر غوطه ور کن...
و با عشق رنگ بزن...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🏴👑اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه میشوم
🏴 ایام محرم بود و به تاسوعا و عاشورا چند روز بیشتر نمانده بود . راننده کامیون مسیحی از تعطیلات پیشرو استفاده کرد و به همراه همسر و دختر 6 سالهاش به قصد تفریح و کار به سمت بندر عباس حرکت کرد. بعد از بارگیری در اسکله بندر عباس در روز تاسوعا با 25 تن بار به سمت تهران حرکت کرد. در کمربندی بندر عباس به دستههای سینهزنی برخورد کردند که با پرچمهای " یا ابوالفضل " سینه میَزنند و عزاداری میکنند. دختر مرد مسیحی که برای بار نخست با چنین صحنههایی مواجه شده بود سوالهای بیشماری در ذهنش نقش بست. پدر اینا چرا با زنجیر به خودشون میزنند. پدر پاسخ داد: دخترم این مردم مسلمان و شیعه هستند. این مردم میدانند مردی به نام حسین(ع) و او نیز برادری دارد به نام عباس(ع) ، این عباس مثل فردا در رکاب برادرش امام حسین به شهادت میرسد. دختر که در دنیای کودکانهاش غرق بود گفت: اگر فردا کشته میشود چرا الان برایش سینه میزنند؟ پدر گفت: دخترم این آقا " عباس" در نزد خدای یکتا آبروی بسیاری دارد . خیلی از کسانی که دچار گرفتاری میشوند به سراغ او میروند. حتی مسیحیان هم درخواستهای خود را پیش او میبرند. شیعهها میگویند که عباس پناه بیپناهاست، گرههای بزرگ را باز کرده. کمی بعد دختر بچه مسیحی در کامیون خوابید. مدت کمی گذشت ناگهان مرد مسیحی در گردنه های سخت با 25 تن بار متوجه شد که ترمز ماشین کار نمی کند!!! رنگ از صورت او و همسرش پرید. نمی دانست باید چه کند. همسرش، دخترش.. زن مسیحی گریه میکرد، گاهی به مردش و گاهی به دخترش که معصومانه در رویای شیرین غرق بود نگاه میکرد. ترمز ماشین خراب شده بود و کار نمیکرد این واقعیتی بود که نمیتوانستند بپذیرند. دخترک شش ساله از خواب پرید، وقتی دید اشک از چشمان پدر و مادرش جاریست بغض خود را قورت داد. از پدرش پرسید: ماشین ترمز نداره؟؟!! پدر با هزار آرزویی که برای دخترش داشت گفت: نه... دخترک گفت: بابا او آقای بزرگی که گفتی اسمش عباس هست به فریاد ما هم میرسد یا نه؟ پدرگفت: اون عباسی که گفتم برای شیعههاست. دخترک که قانع نمیشد، گفت: مگه خودت نگفتی هر کسی بره در خونش دست خالی بر نمی گرده... ناگهان پدر و مادر به فکر فرو رفته اند و در دلشان روزنه امید پیدا شد. زن مسیحی گفت: بیا حالا یه مرتبه صداش بزنیم. مرد گفت: اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه میشوم... پس از این ناگهان کامیون به شکل معجزهآسایی ترمز به کار افتاد. مرد مسیحی ماشین را به کنار جاده هدایت کرد وقتی از ماشین پیاده شدند پشت سرشان همه ماشین ها ایستاده بودند وقتی از آن ها میپرسیدند که چه اتفاقی افتاده، دخترک شش ساله گفت: به خدا ما آزاد شده عباسیم، مردم به خدا عباس ما را نجات داد. به اولین شهری که رسیدند به منزل یکی از علما رفتند تا شیعه شوند. مرد عالم از آن ها پرسید: در این ایام اتفاقی افتاده که می خواهید شیعه شوید؟ دختر 6ساله گفت: شما نبودید که ببینید ، ابوالفضل (ع)ما را نجات داد.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_های_اخلاقی
✍️روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی میگذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚 کیمیای سعادت، جلد اول
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
✍️شتری مردی را دنبال کرده بود، مرد به نزدیک چاهی رسید. از ترس شتر خود را در چاه آویزان کرد و شاخهای را که در کنار دیواره چاه روییده بود محکم گرفت و جای پایی نیز در داخل چاه یافت. وقتی به اطراف خود نگاه کرد، دید که چهار مار نزدیک پاهای او هستند و اژدهایی نیز در ته چاه هست. به این علت نه میتواند ته چاه برود و نه میتواند در جای خود باقی بماند.
به بالای سر خود نگاه کرد، دو موش سیاه و سفید مشغول جویدن شاخه ای هستند که او آن را در دست گرفته است. هرچه فکر کرد، چارهای به خاطرش نرسید. مضطر شد، به یاد آورد مقداری عسل با خود دارد، اندکی از آن را به لب برد و آنچنان غرق در لذت شیرینی آن شد که وضع خود را فراموش کرد. وقتی به خود آمد که موشها شاخه را قطع کرده بودند و او به ته چاه افتاد و در دهان اژدها جای گرفت.
دنیا مانند چاه است، موش های سیاه و سفید و مداومت آنها در قطع شاخه، همان شب و روز هستند که انسان را به مرگ نزدیک میکنند. و شهدی که آن مرد خورد و به آن سرگرم شد، لذات آنی این جهان است که فایدهاش کم و رنجش بسیار میباشد و آدمی را از کار آخرت باز میدارد و اژدها همان مرگ است که از آن چارهای نیست!؟
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧶 گره کور بازنشدنی...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
.
چگونه از پس یک روز کسل کننده بر بیائیم؟
ما اغلب احساس می کنیم در یکنواختی گیر کرده ایم و راه بیرون آمدن نداریم، دلیلش این است که خودمان را فراموش کرده ایم. اگر بدون علت خاصی احساس دلزدگی و کسالت می کنید، شاید وقت آن باشد که نگاهی به خودتان بیندازید و ببینید چه اتفاقی در حال روی دادن است. سر فرصت و با فراغ خاطر برای دل خودتان به خرید بروید، کفش های جدید بخرید، به فروشگاه بروید و لباس کار جدیدی برای خود تهیه کنید، در سبک زیورآلات تان تغییر ایجاد کنید و نوع جدیدشان را بخرید، شما برای بهتر به نظر رسیدن نیاز به هیچ دلیل خاصی ندارید.شما با گوش دادن به آهنگ های قدیمی دچار نوستالژی مطبوعی می شوید. اما این کار شما را کسل هم خواهد کرد زیرا هیچ ریتم و آهنگ و سبک جدیدی در لیست موسیقی های تان ندارید. باور کنید آهنگ های جدید می توانند روحیه ی شما را عوض کنند، مخصوصا اگر از آنها خوش تان هم بیاید!گاهی اوقات بهترین راه مقابله با دلزدگی و یکنواختی، کنار زدن محدودیت هاست، به آنها نشان ندهید رئیس چه کسی است! شما می توانید هر طور که دوست دارید محدودیت های تان را تغییر بدهید. اگر واقعا برای تان ممکن و خوشایند نیست، دست کم در خود این محدودیت ها کمی تغییر و تنوع ایجاد کنید یا کمی چالش برانگیزترشان کنید!همیشه خونگرم، مهربان و خوش خلق باشید. دوستانه برخورد كردن حتی وقتی عصبانی و ناراحت هستید، لذت از زندگی و احساس خوشبختی را افزایش میدهد.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═