eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 دل شده خانۂ دربسٺِ أباعبدٱلله‌ در دوعالم شده سرمسٺِ أباعبدٱلله آرزویم همہ این اسٺ بگیرد ایڪاش زیر تابوٺ مرا دسٺ أباعبدٱلله ❤ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمی‌دانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ... ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی... ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پول‌هایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ... ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ... ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣ شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش. صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم. زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!» خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣5⃣1⃣ خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.» بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!» عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!» ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. ادامه دارد...✒️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ ❤️ 💚 💚 نفس بده تا برایت نفس نفس بزنم نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم مرا اسیر خود کرده ای آقا دعایی کن که آخرین نفسم را در رکابت بزنم  🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
💎امام کاظم (ع) می فرمایند: ✍شگفتـا! شگفتـا! از آنان كه از خوردنى و آشاميدنى پرهیز مى كنند، از ترس آنـكه درد، بر آنـان فرود آيـد، چـگونه از گناهان پرهـيز نمى كنند، از ترس آتش، آنگاه كه در بدنهايشان شعله افكند! 📚مسند الامام الكاظم (ع)، ج ۳، ص ۲۵۱ ‌➰➿➰➿➰➿ 💎 : ✍ طَعمُ الماءِ طَعمُ الحَياةِ ؛ ▫️«مزه آب ، مزه زندگى است .» 📚 بحار الأنوار ج 49 ص 99 ➰➿➰➿➰➿ 💎 امام جواد(ع): ✍سه چیزاست که بنده رابه رضوان خدامی رساند؛ 🔹زیادی استغفار، 🔸نرم خویی 🔹وصدقه بسیاردادن 📔مسندالامام الجواد ص131 ➰➿➰➿➰➿ 💎امام هادی (ع): ✍ازگرفتاری های دنیاغمگین نشوید ✅ همانا خدا دنیا را سرایِ گرفتاری و آخرت را سرایِ پاداش قرار داده و گرفتاریِ دنیا را سببِ ثوابِ آخرت و ثوابِ آخرت را عوض گرفتاری دنیا قرار داده است 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ ✨وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ ✨فَأُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۹﴾ ✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد ✨زنهار اموال شما و فرزندانتان شما ✨را از ياد خدا غافل نگرداند و هر كس ✨چنين كند آنان خود زيانكارانند (۹) 📚 سوره مبارکه المنافقون ✍آیه ۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ ‍ هر ایرادی که مبتنی بر دلایلی غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند: اصولا ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرک ندارد زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی کند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، النهایه گاهی از حدود متعارف تجاوز کرده و به صورت توقع نابجا در می آید. پس از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و قوم بنی اسرائیل را به قبول دین و آئین جدید دعوت کرد ، آنهابه عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت می خواستند . حضرت موسی هم هر آنچه مطالبه می کردند به قدرت خداوندی انجام می داد ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت که مجددا ایراد دیگری بر دین جدید وارد می کرند و معجزه دیگری از او می خواستند . قوم بنی اسراییل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید. ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجددا در مقام انکار و تکذیب بر آمدند و گفتند" ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی." پس فرمان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند: و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر می بردند برای آنها غذای مأکولی فرستاد. پس از چندی از موسی آب خواستند . حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگـــــی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند. آنچه گفته شد شمه ای از ایرادات عجیب وغریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی کلیم الله بود که گمان می کنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسراییلی کفایت نماید... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣ #فصل_پانز
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣5⃣1⃣ اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣5⃣1⃣ همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. ادامه دارد...✒️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😍 🌸هرچقدر غصه بخوری؛ دنیا پاسخی به دلت نمی دهد 🌸شاد باش، شادبودن اگرنتواند مشکلاتت راکم کند 🌸اضافه هم نمی کند ارزش واقعی تو زمانی ست 🌸که در اوج مشکلات شادباشی و برای راه حل بکوشی 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨🌙ماه رمضان سال 1329بود و من جوان بودم و در مزرعه توتون مشغول برداشت توتون بودیم. اربابی داشتیم که پیش ما بساط منقل را در باغ برپا می‌کرد و در پیش چشم ما کارگران که روزه بودیم؛ کباب دود می‌کرد و مشروب می‌خورد و می‌گفت: هر کس از شما در ماه رمضان روزه نگیرد، کباب ناهار مهمان من است. ✨🌙سیف‌الله اصلاً اعتقادی به دین و قیامت نداشت و کاری جز تمسخر ما نداشت. وقتی مست می‌شد و شیطان کمک‌حالِ فکرش، کنایه‌هایش نیش‌دارتر می‌شد. روزی به او گفتم: آقا سیف‌الله روزه نمی‌گیری نگیر، جلوی ما روزه‌خواری می‌کنی مشکل نیست، ولی روزه را مسخره نکن. ✨🌙سیف‌الله برخاست و با حالت تمسخر عجیبی در‌حالی که از مستی تلو تلو می‌خورد، چوبی به دست گرفت و در حال دویدن به این طرف و آن طرف گفت: روزه کجاست نشانم بده، می‌خواهم بگیرم تا شما را از شرش راحت کنم!!!! ✨🌙20 سال از این داستان گذشت، من تهران رفتم. روزی کنار ترمینال جنوب قصد کردم کبابی بخورم. وارد مغازه کبابی شدم. دیدم بیرون مغازه پیرمرد ژولیده‌ای کلاه بر سرش کشیده و مانده نان‌های کباب را می‌خورد. نزدیک رفتم دیدم سیف‌الله است. گفتم: مرا می‌شناسی؟ گفت: نه. گفتم: من فلانی هستم یادت است روزی روزه می‌خوردی، گفتم: روزه بگیر، برخاستی روزه را بگیری نتوانستی؟ بدان آن روز تو موفق نشدی روزه را بگیری و دستگیر کنی، ولی امروز می‌بینم روزه، خوب تو را دو دستی گرفته!!! (دستگیرت کرده و بدبخت شده‌ای) ┈••✾•🌿❣🌿•✾••┈ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ ✨﷽✨ ✨ آنچه را که گذشته ، بگذار برود . آنچه را که شاید بیاید بگذار برود . آنچه را که هم اینک روی می‌دهد بگذار برود . سعی نکن که هیچ چیزی را کشف کنی . سعی نکن که باعث روی دادن چیزی شوی . راحتی اختیار کن، همین حالا، و در صلح بمان... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣5⃣1⃣ #فصل_پانزدهم اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣5⃣1⃣ 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ قسمت 7⃣5⃣1⃣ این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 8⃣5⃣1⃣ داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. ادامه دارد...✒️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر‌چہ از دست محبان این زیارت دور ماند قبرشان ویران شد و آوازشان مشهور ماند آنچہ مانده در جهان حبِ علے وآل اوست خاڪ را بر نور پاچیدند اما نور ماند ❤️ 🍂 🏴 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
جهل مذهبی پهنایی به درازای تاریخ دارد زکریای رازی در اواخر عمر به خاطر اعتقاداتش در دادگاه های مذهبی بارها محاکمه شد. اما نارحت کننده است که بدانید در این محاکمه ها آنقدر کتابهایش بر سرش کوبیده شد که بینایی خود را ازدست داد و نابینا ازدنیا رفت !! می‌گویند شاگردانش به او گفتند حکیم شما بدتر از این را معالجه نمودی پس چرا خود را معالجه نمی‌کنید. در جواب حکیم گفت : بینا شوم که چه چیز را ببینم سیاهی جهل ، قدرت فاسد و روزگار بد و سخت مردمان. گمان کنم همان کور باشم کمتر زجر می‌کشم... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ع):❤️ شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند! اگر ما را بخواهند، دعا می کنند و فرج ما می رسد ‌ 📚شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج۱، ص ۱۵۵ 💚تعجیل در ایشان صلوات 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣5⃣1⃣ #فصل_پانزدهم 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا ✨ قسمت 7⃣5⃣1⃣
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣5⃣1⃣ به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣6⃣1⃣ چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است.» گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.» گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.» ادامه دارد...✒️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃حسین جاااانم اے آنڪہ نظر بہ نيمہ‌ے پُر دارے يڪ سنگ، ميانِ اينهمہ دُر دارے، ناخالصے ام را بہ عنايت بردار! آنگونہ عنايتے ڪہ با حُر دارے ❤️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎پیامبر (صلی الله علیه و آله) : سه گناه است که کیفرشان در همین دنیا می‌رسد و به آخرت نمی‌افتد: ✨ آزردن پدر و مادر ✨ زورگویی و ستم به مردم ✨ ناسپاسی نسبت به خوبی‌های دیگران 🌙✨🌙✨🌙✨🌙 💎پيامبر صلي الله عليه و آله: دژى در مقابل [هجوم] پشيمانى و مايه ايمنى از سرزنش است المُشاوَرَةُ حِصنٌ مِنَ النَّدامَةِ و أمنٌ مِنَ المَلامَةِ 📚نثرالدّر، جلد 1، صفحه 183 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ✨كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ ﴿۲۹﴾ ✨هر كه در آسمانها و زمين است ✨از او درخواست مى كند هر زمان ✨او در كارى است (۲۹) 📚 سوره مبارکه الرحمن آیه۲۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط و من و توست که فرق دارد.... از بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت و است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات داشته باش 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🕊 🕊 محبوب‌ترین مشهور، خوشنام‌ترین عاشق مأواے تو در لاهوٺ، از مرحمٺ خالق میراث تو را چندےسٺ، بردیم ز خاطرها من معترفم افسوس، بدناممُ نا لایق 🌷 🌷 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣5⃣1⃣ #فصل_پان
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣6⃣1⃣ گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 2⃣6⃣1⃣ کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.» خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.» گفت: «خودش است. لعنتی!» دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!» بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.» کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. ادامه دارد...✒️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃