eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
••• ای پـادشه خوبـــــــان داد از غـــــــم تنهــایے دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیے 🍃 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ‌ (متّقين) كسانى هستند كه در راحت ورنج انفاق مى‌كنند وخشم خود را فرو مى‌برند و از خطاى مردم در مى‌گذرند، و خداوند نيكوكاران را دوست دارد. 📖 آیه 134 سوره آل عمران 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش سوم 🌸گفتم ت
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارمو✍ بخش چهارم 🌸عمو می گفت : خجالت نمی کشی با احساسات دختر مردم بازی می کنی … و من فهمیدم که نباید عمو رو در جریان می گذاشتم با خودم گفتم آخه تو که عمو رو میشناختی چرا بهش گفتی؟ اون زود تصمیم می گیره و بدون فکر عمل می کنه ……. 🌸و این خیلی بد شد با این تصمیم احمقانه همه چیز بهم ریخت ….. البته من دلم برای مینا سوخته بود و می خواستم اونا هم مثل من بفهمن که اونا چه حالی دارن و اینقدر یکه به قاضی نرن …………. ولی مثل اینکه اشتباه کردم ، تورج قرمز شده بود و رگهای گردنش کلفت…. و داد می زد از کجا شما می دونین من با احساساتش بازی کردم به شما چه اصلا به کار من دخالت می کنین همین طور به پر و پای من می پیچی ولم کنین دست از سرم بر دارین .. 🌸هر چی من هیچی نمیگم گیر دادین به من… اصلا به شماها مربوط نیست …….. دلم می خواد ….. ای بابا اگر شما ها یک پسر فاسد داشتین چیکار می کردین؟؟؟ اصلا میرم خوابگاه و دیگه نمیام خونه انگار من بچه ام هی به من بکن نکن می کنین…. با همه ی شما ها هستم دست…. از سر… من… بر دارین به کارم کار نداشته باشین ، اصلا زن می خوام چیکار ؟… گمشین …………….. و تلاش ایرج که سعی می کرد جلوی اونو بگیره فایده نداشت و دو پله یکی رفت بالا و گفت می زارم از این خونه میرم دیگه حوصله ی اینو ندارم که با من مثل یک پسر بچه رفتار کنین …. 🌸عمه و ایرج دنبالش رفتن و عمو هم ساکت شد ولی عصبانی رفت تو اتاقش و من با احساس گناهم وسط حال مونده بودم چیکار کنم …… یک کم بعد رفتم بالا پشت در اتاق تورج داشت وسایلشو جمع می کرد که بره و عمه و ایرج جلوشو گرفته بودن هر تیکه که اون می گذاشت تو ساکش اونا در میاوردن و بهش التماس می کردن که این کارو نکن …. از لای در با ترس نگاه کردم … چشمش افتاد به من … یک کم آروم شد و گفت نترس بیا تو دیگه کسی جرات نمی کنه تو رو بزنه بیا تو ……منم رفتم . 🌸تورج از عمه پرسید راست بگو مامان چه مرگش بود پرید به من چی شده؟ خوب به منم بگین اقلا بدونم برای چی داره به من بد و بیراه میگه ؟ ….. ایرج و عمه به من نگاه کردن ….دلم برای تورج سوخت …… بهتر دیدم که خودم همه چیز رو بهش بگم ….. گفتم تورج اگر قول میدی عصبانی نشی برات میگم … گفت : باشه بگو ببینم چی شده که اینقدر عصبانیه ….. 🌸سرمو با شرمندگی انداختم پایین و گفتم : زیر سر منه ، راستش تقصیر منه ببخشید نمی خواستم این طوری بشه ..من امروز رفتم پیش مینا …. و با هم حرف زدیم …..بی تاب شد و پرسید : خوب چی گفت ؟ گفتم : نمی دونست تو در مورد اون چی فکر می کنی خانوادش ناراحت هستن خوب اونا پدر مادرن…. نگران میشن ……. و مینا دختر اوناس یادته یک بار بهت گفتم نکن با احساسات مینا بازی نکن یادته گفتم دخترا مثل شماها مردا نیستن اگر با کسی برن بیرون ؛ برای اینه که دوستش دارن ….خوب حالا چی میگی؟ حالا اون روزه …… باید دست از سر مینا برداری تو رو خدا تا دیر نشده ولش کن .. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و چهارمو✍ بخش چهارم 🌸عمو م
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارم✍ بخش پنجم 🌸تورج پیرهنشو که روی تخت بود برداشت و تو دستش مچاله کرد و نشست و گفت می خواین جدی باشم و بگم چی فکر می کنم من مینا رو دوست دارم و می خوام زنم بشه اینکه به خودش نگفتم برای این بود که شماها رو اول حاضر کنم بعد بهش بگم…. حالا ازم نپرسین چرا؟..چون خودمم نمی دونم….. ولی همش به طرفش کشیده میشم شاید برای اینه که می دونم اون خیلی منو دوست داره می تونم بگم اگر بگم بمیر می میره …به هر حال همینه ….. همینو می خواستین بشنوین ؟ منتظر بودم شما ها رو آماده کنم.. چیز مبهمی نیست که اینقدر بزرگش کردین … 🌸حالا برین خودتون راضی کنین.. من تا وقتی همه ی شما رضا نشدین صبر می کنم عجله ای تو کار نیست حالا که دارم درس می خونم برین دیگه دنبال کارتون خسته ام می خوام یک کم بخوابم …. سه تایی با حال بدی از اتاق اومدیم بیرون …. ولی تورج منو صدا کرد و گفت : رویا …تو کار بدی نکردی خوب شد این طوری ، بهترم شد داشت گندش در میومد ، راحتم کردی,, خیالت تخت برو ….. و در اتاق رو بست ما سه تا هر کدوم با ناراحتی خودمون مونده بودیم چیکار کنیم …. 🌸عمه نگاهی هراسون به من کرد و گفت : رویا بیا الان بریم امامزاده صالح میای ؟ گفتم باشه عمه جون الان حاضر میشم ….ایرج گفت : صبر کنین الان هوا خیلی گرمه من خودم میبرمتون …… عمه چنان بغض کرده بود انگار دیگه هیچ امیدی نداشت که تورج رو از اون کار منصرف کنه اشک هاش سرازیر شد و با بغض گفت : نه باید الان برم باید زودتر می رفتم ….. ای خدا به دادم برس …… و رفت پایین ..به ایرج گفتم تو برو بخواب ما با اسماعیل میریم …گفت : نه الان حاضر میشم میام ….. 🌸عمه توی امامزاده زار زار گریه کرد خودشو به ضریح چسبونده بود و التماس می کرد …. چشمم افتاد به ایرج اونم میله های ضریح رو گرفته بود و دعا می کرد….من دو رکعت نماز خوندم … تا سلام دادم بالای سرم بود دست منو گرفت وایستاد دوباره به دعا کردن ….ازش پرسیدم برای چی دعا کردی ؟ برای اینکه تورج با مینا ازدواج نکنه ؟ گفت : نه برای تورج دعا کردم که هر چی به صلاحشه؛؛ بشه؛؛ من خودم شخصا با مینا مشکل ندارم … برای خودمون دعا کردم …. گفتم چی خواستی ؟ 🌸گفت : معلومه بچه دیگه من زود بچه می خوام …… گفتم ایرج من دارم درس می خونم تا حالا می گفتی عروسی حالا بچه رو شروع کردی نه من باید با دل راحت درسمو بخونم بعدا ……….. دستمو فشار دادو گفت مگه باباش مرده خودم هستم نیگرش می دارم تا مامانش بره و دکتر بشه خوبه ، دیگه حرفی نیست ؟ عمه رسید طفلک صورتش از بس گریه کرده بود قرمز شده بود … 🌸ایرج دست انداخت روی شونه هاشو سرشو بوسید و گفت آخه مادر من هنوز که چیزی نشده تازه مگه چی میشه چرا بی خودی خودتو ناراحت می کنی ؟ وقتی برگشتیم خونه نه تورج بود نه علیرضا خان … و ما نمی دونستیم کجا رفتن مرضیه می گفت تورج خان خیلی وقته رفته ولی آقا تازه پیش پای شما رفت بیرون …… 🌸هر سه نگران تورج شدیم و با هم فکر کردیم اون اصلا از خونه رفته…… ایرج با عجله خودشون رسوند تو اتاق اونو گفت …نه مامان بر می گرده چیزی با خودش نبرده ….. منو عمه یک نفس راحت کشیدیم . 🌸حالا من به فکر فرو رفته بودم یک احساس غریب و ناشناخته وجودم رو گرفته بود حس می کردم دستی داره ما رو به جایی می بره که در اختیار ما نیست به حوادثی که این دو سال برای من اتفاق افتاده بود فکر می کردم و این جریان اخیر که هر کاری می کردیم ازش خلاص بشیم بیشتر بهش نزدیک می شدیم ….. 🌸خودمو و بقیه رو توی یک آب روانی می دیدم که نا گزیر همراهش می رفتیم و چاره ای جز تسلیم نداشتیم ……. باز هم اضطراب و دلهره اومد سراغم …..ترس از ناامنی بهم دست داده بود چیزی که فکر نمی کردم با وجود ایرج دیگه داشته باشم … 🌸اوایل آذر ماه بود تورج دیگه نه در مورد مینا شوخی کرد و نه حرفی در موردش زد از مینا پرسیدم گفت به من گفته فعلا صبر کن ….مینا هم به هیچ وجه خونه ی ما نمی اومد حتی برای تولد ایرج دعوتش کردیم نیومد ………. با گذشت زمان و سکوت تورج عمه فکر می کرد دعای اون مستجاب شده و تورج از اون کار منصرف ….. 🌸وقتی منو عمه برای مامانم و بابام سالگرد گرفتیم ، مینا و خانوادش اومدن سر خاک و خیلی زودم رفتن …. اون روز خیلی شلوغ بود و من یک دفعه دیدم نیستن ….. عمه که یک نفس راحت کشید و گفت خدا رو شکر انگار از سرم باز شدن ……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 پسرکی دو سیب در دست داشت مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟ پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب ! لبخند روی لبان مادر خشکید! سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان! این یکی ، شیرین تره!!!! مادر ، خشکش زد چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..! هر قدر هم که با تجربه باشید قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
‍ 👌🏻 ✍🏻یه نفرمیگفت:پدربزرگم یه نیسان داشت که گفته میشد اولین نیسانیه که وارد ایران شده. با راست و دروغش کار ندارم،خیلی نیسانشو دوست داشت و روشم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار میکرد .یادمه یه بار نشستم کنارش گفتم من هیچی نمی بینم اینقد که شیشه شکسته شده و خورد شده شما چجوری رانندگی میکنی؟ گفت به این خوبی دیده میشه چی رو نمی بینی؟ گفتم چجوری این شکلی شد؟ 🍃🌸گفت یه بار داشتم تو جاده رانندگی میکردم که یه تیکه سنگ کوچیک از ماشین کناری پرت شد اولش یه ترک کوچیک بود بعد کم کم بر اثر زمستون و تابستون و سرماگرما،بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه کل شیشه رو گرفت میگفت پدربزرگم حاضر نبود قبول کنه که ترک داره و تعمیرش کنه بس که دوسش داشت. 🍃🌸ما آدمام اینجوریم...عیبامونو قبول نمی کنیم،ایرادامونو نمی پذیریم و اصلاحش نمیکنیم تا اینکه بزرگ و بزرگ تر میشن... 🍃🌸میگفت اگه میخواید عاقبت پدربزرگمو بدونید،یکی از همون شب ها تو جاده بدلیل دید کم تصادف کرد و فوت کرد. همین عیبامون باعث نابودیمون میشن...همینایی که نمی پذیریمشون! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 📕حکایت شخص بدهکار و تاجر سخاوتمند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف علم مشكل خانوماى خانه دار هم حل شد 😁🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ دنبال دلتان برويد اما “عقلتان” را نیز با خود ببريد. هرگز عمق يک رودخانه را با هر دو پا آزمايش نکنيد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚حکایت‌های پندآموز 🔴 چارلی چاپلین می نویسد با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یه زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون اعلام کرد، ناگهانرنگ صورت مرد،تغییر کرد !! نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زدو گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:متشکرم آقا !!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچهايش شرمنده نشود،کمک پدر را پذیرفت بعد ازينکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم" ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌸🍃🌸🍃 در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید! درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آورده صبا ازگذرٺ عطرخدا را تاروزے مانیز ڪند ڪرب‌وبلارا انگارڪه فهمیده نسیم‌سحرے باز صبح‌اسٺ ودلم لڪ زده ایوان‌طلا را 🌤 ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گر از تو بشنویم جواب سلام خویش بالای آفتاب نویسیم نام خویش اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِللَّهِ الْحُسَیْن🌷 ❤️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش پنجم 🌸تورج پ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش اول 🌸تورج حالا پرواز داشت و چقدر لباس خلبانی به اون میومد. برای اولین پروازش همه ی ما رفتیم و اونشب رو براش جشن گرفتیم …. ولی اون تو خونه زیاد حرف نمی زد و شوخی نمی کرد ، هر سئوالی رو با یکی دو کلمه جواب می داد …و این برای ما خیلی سخت بود که تورج رو اینطوری ببینیم …. 🌸ایرج گاهی سر به سرش میذاشت ولی اون جدی بر خورد می کرد و شاید هم داشت ما رو تنبیه می کرد ….. وجودش تو خونه اثر گذار بود و هر وقت ناراحت بود همه پکر می شدن … یک روز که من تازه از دانشگاه برگشته بودم تورج رو با همون لباس خلبانی بالای پله ها دیدم مثل اینکه منتظر من بود گفت : سلام رویا ..با تو یک کاری دارم میای بالا ؟.. 🌸دستمو بالا بردم و با سر تایید کردم و گفتم صبر کن الان میام …. گفت لطفا زود بیا می خوام برم پرواز دارم رفتم تو آشپز خونه …عمه اونجا نبود .. تو اتاقش پیداش کردم ….. گرد گیری می کرد ، سلام کردم و بوسیدمش گفت : سلام عزیزم امروز زود اومدی…. گفتم نه عمه جون به موقع اومدم …. 🌸شما خوبین ؟ گفت نه زیاد ، باز تورج یک چیزیش هست ..از راه اومده تو اتاقشه با منم حرف نمیزنه ..حالا ببین کی گفتم ؟ باز یک نقشه ای کشیده این پسره همیشه دل آدم رو به شور میندازه ….. کاش حرف دلشو می زد از بچه گی همین طور بود …همیشه هر اتفاقی براش میفتاد ما بعدا می فهمیدیم …… گفتم چیزی نیست عمه نگران نباش من الان باهاش حرف می زنم خوبه ؟ 🌸آه عمیقی کشید و گفت : آره مادر حرف بزن شاید چیزی فهمیدی ….. رفتم بالا تورج تو اتاقش بود در زدم اومد بیرون و گفت میشه باهات یک کم صحبت کنم ؟ گفتم خوب معلومه حتما من آمادم ….گفت پس بیا تو ….. منتظر بودم اون به حرف بیاد ولی هی دست ، دست می کرد و نمی دونست از کجا شروع کنه … 🌸من صبر کردم احساس می کردم که حرف مهمی می خواد به من بزنه ….. و حدسم این بود که در مورد مینا س …… بالاخره به حرف اومد گفت : رویا ما هنوز دوستیم ؟ گفتم البته تو داداش منی, دوست منی, و خیلی برام عزیزی به خاطر خصوصیت اخلاقی که داری… آقایی با شعوری و از همه مهمتر دنیای محبت و لطف رو به من داشتی کاری نبوده که برای من نکرده باشی و من اینو هیچوقت فراموش نمی کنم هیچوقت ….. 🌸گفت : می دونم برای همین هم فقط به تو اعتماد دارم ………. بعد کمی مکث کرد و گفت : رویا باید برای یک دوره هشت ماهه برم انگلیس از روی نمره پانزده نفر رو می فرستن ….. من اصلا فکرشم نمی کردم قبول بشم ..نفر آخر بودم دلم نمی خواد برم به خاطر مینا …. اگر صادقانه بهت بگم دوستش دارم باور می کنی ؟ گفتم آره تو دورغ گو نیستی من می دونم …… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش اول 🌸تورج حال
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش دوم 🌸ادامه داد اون دختر خوب و پاکیه مهربونه با گذشت و صادقه .. نمی دونم چطوری شد ولی شد ، اولش واقعا جدی نبود خودشم می دونست من هیچ وقت گولش نزدم و ……….. به هر حال این طوری شد .. اگر برم اون خیلی اذیت میشه مخصوصا که دانشگاه هم قبول نشده و این حقش نیست می خوام بقیه رو راضی کنی ، من …من … 🌸 نمی تونم با اونا در بیفتم دیگه حوصله ندارم …. فکر می کنی میشه کاری کرد که عقدش کنم؟ اون خیالش راحت باشه تا من برگردم ؟ ….. گفتم : نمی دونم والله تو دیگه تصمیم خودتو گرفتی ؟ 🌸گفت آره اگر تو موافقی یک تهدید الکی بکنم شاید کار ساز باشه ….. پرسیدم: یعنی دورغ بگی؟ …. گفت : آره ، خوب آدم رو مجبور می کنن ….می خوام بگم اگر با مینا موافق نباشین میرم و بر نمی گردم …… گفتم نکنه می خوای این کارو بکنی؟ ….. 🌷لبخندی زد و گفت : اگرم بخوام هم نمی تونم چون تعهد خدمت دارم و از طرف دانشکده خلبانی دارم میرم دوره ببینم باید بر گردم ولی تو هیچی نگو … حالا بگو ببینم چه طوری مطرح کنم بهتره ….. گفتم بزار من ایرج رو راضی می کنم و ازش می خوام حمایتت کنه درست میشه نگران نباش ….. 🌸تو حالا کی می خوای بری ؟ گفت آخر بهمن تا اون موقع باید تکلیف روشن بشه … گناه داره به من بد نکرده ، هم خودش هم خانوادش نمیشه بالا تکلیف بزارمش…. اگر برم غصه می خوره این روزا همش چشمش اشک آلوده می خوام دیگه اذیت نشه …. باز پرسیدم : تورج تو رو خدا برای همین نیست که داری این کارو می کنی ؟ 🌷گفت : اینم هست ..ولی خدا رو شاهد می گیرم که مینا رو دوست دارم اگر نه مغز خر نخورده بودم که بزارم کار به اینجا بکشه ….از دخترای لوس و نُنُر خوشم نمیاد از اَد و اطفار های این دخترا بدم میاد از مینی ژوب پوش ها خوشم نمیاد … و خودش خندید و گفت خوب پس از مینا خوشم میاد……… 🌸گفتم: ولی عاشقش نیستی …… گفت راستش نه ولی خیلی دوستش دارم چه لزوم به عاشقیه ؟ هان ؟ هست ؟ گفتم نمی دونم ، باشه من برات یک فکری می کنم…… ببینم چی میشه باید درست فکر کنیم که همه چیز خراب تر نشه …… گفت : پس قول دادی ها …… همه چیز دست تو زن داداش و خندید و با عجله رفت ….. 🌷من رفتم تو اتاقم به این فکر می کردم که آیا کار درستی کردم بهش قول دادم یا نه ؟ دخالت تو این کار برای من خیلی سخت بود ولی نمی تونستم با رفتار ها اخیر تورج روشو زمین بندازم … تنها بود و دلم براش می سوخت …. فرصت من برای درس خوندن همون موقعی بود که ایرج نبود این بود که زود یک چیزی خوردم و رفتم کتابامو روی تخت ولو کردم و نشستم سر درس …. دو سه ساعتی خوندم و روی کتابا خوابم برد ……… 🌸 با گرمی لبهای ایرج روی گونه م از خواب بیدار شدم … از جام تکون نخوردم چشممو باز کردم و گفتم : تو اومدی ببخشید خوابم برد ….. خودشو انداخت رو تخت و گفت فکر کردم زنمو دزدیدن …. دست انداختم دور گردنش و پرسیدم اونوقت چرا این فکر رو کردی ؟ گفت چون جلوی پنجره نبود جلوی در نبود تو اتاقمون نبود…. اگر اینجا هم نبود دیگه ایرجم نبود ….. 🌷گفتم قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید ….. گفت : بلند نمیشی ؟ گفتم نه جام خوبه گفت : می خوای من بغلت کنم ببرمت تو اتاق ؟ گفتم : آره فکر می کنی بدم میاد و بهت میگم بغلم نکن ؟ آخه تو یک جوری منو بغل می کنی که انگار من اصلا وزن ندارم …..منو روی دست بلند کرد و گفت راستی تو چرا اینقدر سبکی ؟ چند کیلویی ؟ 🌸دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم باور می کنی نمی دونم سالهاس خودمو وزن نکردم … یک کم منو بالا و پایین انداخت و گفت فکر کنم سی کیلو بیشتر نباشی …..گفتم : نه دیگه اینقدر کم …… 🌸منو برد تو اتاق و روی تخت گذاشت و گفت لباسم رو عوض کنم بریم چایی بخوریم که من اصلا امروز نرسیدم یک دونه بخورم ….گفتم من میرم برات میریزم تا تو بیای گفت : نه صبر کن با هم میریم … چه خبر؟ گفتم : سلامتی شما …. دیگه هیچی؛؛ راستی با تورج حرف زدم شب برات تعریف می کنم …. پرسید چی شده چیز جدیدی هست ، کجا حرف زدین؟ گفتم نه جدید که نه در مورد مینا با من حرف زد ببین بزار شب حرف بزنیم …. پرسید چرا به تو گفت ؟ 🌷گفتم نمی دونم !!!! ……. دیگه حرفی نزدیم و اومدیم پایین ولی احساس کردم ایرج کسل شده تو هم رفته و حرفم نمی زد ….. شب که اومدیم تو اتاق دوباره سر حرفو باز کرد و گفت خوب بگو تورج چی می گفت ؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا 🌸يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلَى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ ✨أَنْ تَقُولُوا مَا جَاءَنَا مِنْ بَشِيرٍ 🌸وَلَا نَذِيرٍ فَقَدْ جَاءَكُمْ بَشِيرٌ وَنَذِيرٌ ✨وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۹﴾ ✨اى اهل كتاب پيامبر ما به سوى شما آمده كه 🌸در دوران فترت رسولان حقايق را براى شما ✨بيان مى ‏كند تا مبادا روز قيامت بگوييد 🌸براى ما بشارتگر و هشداردهنده‏ اى نيامد ✨پس قطعا براى شما بشارتگر و هشدار 🌸دهنده‏ اى آمده است و خدا ✨بر هر چيزى تواناست (۱۹) 📚 سوره مبارکه المائدة ✍ آیه ۱۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ 🍂محتاط باشیم در «سرزنش»🍂 و «قضاوت کردن دیگران» 😔 وقتی نه از «دیروز او» خبر داریم😟 نه از «فردای خودمان»🤔 🎀 @RomaneMazhabi 🎀
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚حکایت مخترع دين و توبه امام صادق عليه السلام فرمود : مردي در زمانهاي گذشته زندگي مي كرد و مي خواست دنيا را از راه حلال بدست آورد ، و ثروتي فراهم نمايد كه نتوانست . از راه حرام كوشش كرد تا مالي بدست آورد نتوانست . شيطان برايش مجسم و آشكار شد و گفت : از حلال و حرام نتوانستي مالي پيدا كني ، مي خواهي من راهي به تو بياموزم كه اگر عمل كني به ثروت سرشاري برسي و عده اي هم پيرو پيدا كني ؟ گفت : آري مايلم . شيطان گفت : از نزد خودت ديني اختراع كن و مردم را به آن دعوت نما . او كيشي اختراع كرد و مردم گردش را گرفته و به مال زيادي دست يافت . روزي متوجه شد كار ناشايستي كرده و مردمي را گمراه نموده است ؛ تصميم گرفت به پيروانش بگويد كه گفته ها و دستوراتم باطل و اساسي نداشته است . هر چه گفت : آنها قبول نكردند و گفتند : حرفهاي گذشته ات حق بوده است و اكنون خودت در دينت شك كرده اي ؟ چون اين جواب را شنيد غل و زنجيري تهيه نمود و به گردن خود آويخت و مي گفت : اين زنجيرها را باز نمي كنم تا خداي توبه مرا قبول كند . خداوند به پيامبر صلي الله عليه و آله آن زمان وحي نمود كه به او بگويد : قسم به عزتم اگر آنقدر مرا بخواني و ناله كني كه بند بندت از هم جدا شود دعايت را مستجاب نمي كنم ، مگر كساني كه به مذهب تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودي به حقيقت كار خود اطلاع دهي و از كيش تو برگردند . نکته: توبه یعنی جبران. 📚پند تاریخ ج۴ ص۲۵۱، بحار ج۲ ص۲۷۷ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🍁 گفتند اگر خوب عبادت بکنید ، در باغِ بهشت عمرِ راحت بکنید گفتیم که فقر دشمنِ ایمان است ، گفتند خلاصه باید عادت بکنید ‍ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
💙💎💙💎💙💎💙💎💙💎💙 ✍با پیـرمــردِ مـــؤمنـی، درمسجــد نــشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مـؤمـن٬ دست در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکه‌ای دادند. جوانی از او پـرسید: پول شیـرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی کافی بود!! پیرمرد تبسمی کرد و گفت: پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. از پـول شیـرین‌تـر، جان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. 💎به فـرمـایش حضرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سوره‌ی بقره آیه‌ی 195) و در راه خدا انفاق ڪنید و خود را به مهلڪه و خطر در نیفڪنید و نیڪویی ڪنید ڪه الله نیڪوڪاران را دوست می‌دارد. 💎💙💎💙💎💙💎💙💎💙💎 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍁 الهی دارم ازدستت شکایت عدالت پیشه کن ای با درایت تو که لیلی به مجنونش ندادی چرا عشقش درقلب او نهادی؟ یکی درناز و نعمت غرق گشته یکی شرمنده پیش خلق گشته یکی هر آرزو دارد بدادی یکی یک آرزو دارد ندادی. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
(منتخبی از کتاب داستان راستان اثر استاد شهید مرتضی مطهری) ⬅️👈🏻🔴 بستن زانوي شتر 🔴👉🏻 قافله چندين ساعت راه رفته بود. آثار خستگي در سواران و در مركبها پديد گشته بود. همين كه به منزلي رسيدند كه آنجا آبي بود، قافله فرود آمد. رسول اكرم نيز كه همراه قافله بود، شتر خويش را خوابانيد و پياده شد. قبل از همه چيز، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم كنند. رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد، به آن سو كه آب بود روان شد، ولي بعد از آنكه مقداري رفت، بدون آنكه با احدي سخني بگويد، به طرف مركب خويش بازگشت. اصحاب و ياران با تعجب با خود مي گفتند آيا اينجا را براي فرود آمدن نپسنديده است و مي خواهد فرمان حركت بدهد؟! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود. تعجب جمعيت هنگامي زياد شد كه ديدند همين كه به شتر خويش رسيد، زانوبند را برداشت و زانوهاي شتر را بست و دو مرتبه به سوي مقصد اولي خويش روان شد. فريادها از اطراف بلند شد: (اي رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادي كه اين كار را برايت بكنيم و به خودت زحمت دادي و برگشتي؟ ما كه با كمال افتخار براي انجام اين خدمت آماده بوديم). در جواب آنها فرمود: (هرگز از ديگران در كارهاي خود كمك نخواهيد و به ديگران اتكا نكنيد ولو براي يك قطعه چوب مسواك باشد) 📚 📚 قصه‌های زیبای معنوی ❣ ❣ ❣ محَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ❣ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💖 💖✨خواهی که در پناه کرامات سرمدی ایمن شوی ز فتنه و 💖✨ایمن زِ هر بدی لبریز کن زِ عطر گل نور سینه را با ذکر یک صلوات 💖✨بر نبی وآل نبی 💖✨اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 💖✨مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 💖✨وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 💖✨ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💖✨💖 💖✨💖✨💖
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش دوم 🌸ادامه دا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش سوم 🌸براش تعریف کردم … گفت : همین که گفتی حدس زدم می دونستم آخر کاره خودشو می کنه … خوب برام تعریف کن ببینم چی میگه ؟ …..من براش تعریف کردم حتی به ایرج گفتم که می خواد عمه و عمو رو از نیومدنش از انگلیس بترسونه ….. 🌸گفت : تو بهش قول دادی چیکار کنی ؟ گفتم خودمم نمی دونم هر چی تو بگی من همون کارو می کنم …. بیا با هم تصمیم بگیریم ….. ایرج مدتی تو فکر بود و من احساس کردم اوقاتش تلخه با منم زیاد حرف نزد و بعدم خوابید ولی متوجه بودم که از این دنده به اون دنده میشه و خوابش نمی بره …. تا از صدای در دستشویی فهمیدیم که تورج برگشته ….. 🌸ایرج فکر می کرد من خوابم آهسته بلند شد و لباس پوشید و رفت سراغ تورج ……. هر چی صبر کردم اون نیومد….دو ساعتی طول کشید ….. دیگه کلافه شده بودم ساعت از سه گذشته بود که بازم آهسته در باز کرد و اومد تو دید من نشستم ….گفت آخ ببخش عزیزم بیدارت کردم …. 🌸گفتم نگران نباش من اصلا نخوابیده بودم …. گفت : چرا تو صبح باید بری دانشگاه بخواب صبح حرف می زنیم دراز کشیدم پرسیدم عیب نداره من فردا پنجشنبه اس و ساعت یازده تعطیل میشم …. فقط بگو حالا تو نظرت چیه؟ ….. اونم اومد تو تخت و گفت : باید خودتو حاضر کنی برای اینکه مامان و بابا رو راضی کنیم دیگه راهی نداریم …… فردا تورج میاد بعد از نهار حرف بزنیم ..ببینیم چی میشه حالا …………… راستش دلم نمی خواست از دانشگاه برگردم خونه بیشتر از عمو از عمه می ترسیدم اون اصلا به این وصلت رضا نبود اگر هوا اونقدر سرد نبود می رفتم تو یک پارک تا حرفای اونا تموم بشه و بعد بیام خونه ……. 🌸اون روز ساعت دوم تشریح داشتیم؛؛؛ حالم خوب نبود و نمی دونستم چرا دارم می لرزم یعنی من اینقدر ضعیفم که نمی تونم تشریح یک حیوون رو تماشا کنم …. اونجا که خودمو کنترل می کردم ….چون همیشه اولین کسی بودم که مطالب رو می گرفت استاد مرتب به من نگاه می کرد نباید اون می فهمید من دارم می لرزم ….. کلاس که تموم شد … 🌸دلم نمی خواست از ساختمون دانشگاه برم بیرون و از سرما بدم میومد احساس می کردم از تو یخ زدم …. با هر زحمتی بود خودمو به اسماعیل رسوندم …. وقتی رسیدم خونه طبق معمول رفتم تو آشپز خونه تا عمه رو ببینم فورا رو یک صندلی نشستم پالتومو روی سینه ام جمع کردم عمه از بس دلش پر بود از دیدن من خوشحال شد و همین جور که برنج رو آبکش می کرد شروع کرد به قول خودش از بلایی که داشت سرش میومد حرف می زدن ولی یک غیضی تو وجودش بود… 🌸همه چیز رو بهم می کوبید و یا محکم می زد بهم انگار می خواست با این کار غیضشو خالی کنه و هر لحظه صداشو بیشتر می برد بالا ، به خدا رویا اگر تورج این دختر رو بگیره من نیستم بهت گفته باشم … بهش بگو تا آخر عمرم تو روش نیگاه نمی کنم آخه اونا رو چه به ما؟ یعنی به امام رضا قسم اون اصلا به تورج نمی خوره ، بهش بگو دختر یک نگاه تو آینه بکن بعد خودتو به تورج بچسبون … ببین کی بهت گفتم فردا تورج یکی دیگه بهتر پیدا می کنه و اینو ول می کنه؛ یا بهش خیانت می کنه …..به فاطمه ی زهرا … واسه ی خودشم میگم ……تو بهش بگو بره یکی هم سطح خودش پیدا کنه از نظر شکل ، حالا خانواده هیچی ……. 🌸وای تورج چی بهت بگم ، آخه اون چی داره که عاشقش شدی؟ خدا بگم چیکارت کنه بچه ؛؛حالا ببین کی بهت گفتم این کار آخر و عاقبت نداره امروز قراره بشینم حرف بزنیم ……… بعد زیر گاز رو کم کرد و به مرضیه گفت دست به جنبون الان میان . میز رو هم شروع کرد به چیدن و چشمش افتاد به من …با تعجب گفت: تو چته عمه ؟ گفتم هیچی سردمه … 🌸گفت اینجا که سرد نیست ببینم و دستشو گذاشت روی پیشونی منو گفت : تو تب داری … ای وای چرا نمیگی حالت خوب نیست؟ فکر کنم سرما خوردی الان بهت قرص میدم پا شو بریم تو اتاق من دراز بکش گفتم نه میرم بالا بهتره ….. گفت : نه نمیشه من هی نمی تونم از اون پله ها بیام بالا …… مرضیه برو یک لباس راحت براش بیار همین جا بخوابه …بعد دوتا قرص به من داد…. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃