فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم❣
💖ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان
💖روشنای دل من حضرت خورشید سلام
صبحت بخیر مولا ی خوبم
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و پنجم ✍بخش چهارم 🌼و من تو
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش پنجم
🌸دلم برای تورج خیلی می سوخت ….. برای همین وقتی خواست گل بخره و به من گفت رویا توام بیا تو انتخاب کمکم کن…. منم روش و زمین ننداختم …. حتی وقتی جلوی شیرینی فروشی نگه داشتیم هم پرسید میای رویا با میل پیاده شدم و کیک رو انتخاب کردم …اون بازم یه چیزایی می گفت که منو به خنده مینداخت و با هم می خندیدیم …
🌸مثلا می گفت : این بار امتحان می کنیم… اگر دیدم زن گرفتن مزه میده بازم می گیرم ….خوب منم خندم می گرفت ….
و همین طور شوخی می کرد…….ولی وقتی برگشتم تو ماشین با اوقات تلخ ایرج و عمه روبرو شدیم ….
پشت در خونه ی مینا … دوباره همه به عمه التماس کردیم اخماشو باز کنه ….ولی اون چنان بغض داشت که نمی شد کاری کرد ….
سوری جون در و باز کرد …با روی خوش… ولی خیلی دستپاچه یک جورایی می لرزید …
پشت سرش آقای حیدری اومد و تعارف کردن و رفتیم تو سوری جون با من رو بوسی کرد ولی عمه روشو گردوند و رفت اون بالا نشست و کیفشو گذاشت روی پاش . انکار موقتی نشسته بود ….
🌸سوری جون گفت : تو رو خدا راحت باشین شکوه خانم …. عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : راحتم ممنون …..من رفتم پیش مینا …. اون باید میومد جلوی در رفتیم که ازش ایراد بگیرم … ولی وقتی دیدمش متوجه شدم چرا نیومده ….
🌸رنگ به صورت نداشت ، بدنش یخ کرده بود و دهنش اونقدر خشک بود که نمی تونست حرف بزنه ….. منو که دید خودشو انداخت تو بغل من و گریه افتاد … گفتم نکن الان صورتت خراب میشه دختر چی شده ؟ ….
🌸گفت رویا این ازدواج زورکی رو نمی خوام پشیمون شدم با این وضع هم خودمو بدبخت می کنم هم تورج رو… نمی خوام من هنوز مطمئن نیستم تورج منو دوست داشته باشه …..
گفتم داره ، به خدا خودش به من گفت همه ی هوش و حواسش تویی تو رو خدا تو دیگه اذیتش نکن به اندازه ی کافی ما تو خونه حرص شو در میاریم و اون بیچاره سکوت می کنه ….
🌸گفت : می دونم ولی اگر پدر و مادرش راضی نباشن من راضی نیستم …
گفتم بیا تو دختر بزرگی هستی چرا نمی ری خودت اینا رو بهشون بگی نترس لولو خور خوره که نیستن حرفتو بزن منم کمکت می کنم بیا ….. ببین خوستگارات یکی منم یکی ایرج و یکی هم تورج خوب عمه رو هم که میشناسی به خدا مهربونه صبر داشته باش ….
🌸گفت : نه رویا من به تورج شک دارم شک دارم که خودش دلش بخواد با من ازدواج کنه تو معذورت اخلاقی قرار گرفته ….
گفتم خوب به من بگو چطوری بالاخره بهت گفت میاد خواستگاری یا نه ؟ … زود باش بگو منتظرن ….
گفت باور می کنی بازم هیچی …
اون موقع که با تو حرف زدم زنگ زد و گفت مینا یک کم بهم فرصت بده و صبر کن ….بعد رفت و دیگه نیومد ….تا یک روز زنگ زد حال منو بپرسه بابام گوشی رو برداشت و بهش گفت تورج جان راست و حسینی یا این وری یا اون وری هر کاری می خوای بکنی الان وقتشه..
🌸اونم گفته بود تا دوسه روز دیگه بهتون خبر میدم و دیشب زنگ زد و من گوشی رو بر داشتم گفت : خانم برای امر خیر مزاحم شدم وقت دارین فردا شب خدمت برسیم ….راستش من خود خواهانه اونو مجبور به این کار کردم …از پس گریه و زاری کردم بابام طاقت نیاورد و این حرفو بهش زد ، حالا از خودم بدم میاد چون اونقدر تورج رو دوست دارم که نمی خوام باعث آزارش بشم …..
در واقع ما به اون پیشنهاد ازدواج دادیم خوب اونم مجبور شده …….
🌸دستشو گرفتم و گفتم بیا یک بار تو زندگی شجاعت به خرج بده و اینا رو جلوی همه بگو به خدا که آخرش به نفع تو میشه بیا …..معطل نکن …. اگر تو نگی من میگم ولی از دهن تو بشنون یک چیز دیگه اس …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش پنجم 🌸دلم برای
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش اول
🌸ایرج دست اونو محکم گرفت و نشوند سر جاش و گفت آروم باش داداش بشین درست حرف بزن ، آروم باش چیزی نشده …
منم رفتم سراغ سوری جون گفتم: این طوری نمیشه شما اینجا وایستادین اونا تو اتاق بیاین بشینین رو در رو همه ی حرفاتون بزنین این بهترین کاره الان……. مینا خواهش می کنم اینقدر از خودت ضعف نشون نداه به خدا بَده,, از همه مهم تر ، تورج رو ناراحت میکنی ؛؛ داری با این کارت بدتر اونو مجبور می کنی ، تو دلت می خواد اون دلش به حالت بسوزه ؟…… بزار همه چیز با خوبی و خوشی تموم بشه….
🌸سوری جون یک دست به صورتش کشید. مثل اینکه می خواست غبار غمی که تو دلش هست رو پاک کنه ، و گفت بریم راست میگه بهتره رو در رو حرف بزنیم …..
ایرج گفت : ….آقای حیدری ، چرا اینطوری
می کنید ما اومدیم از دخترتون خواستگاری کنیم آخه چی شده شما عصبانی هستین ؟
آقای حیدری : گفت : آخه درد سر اینه که شکوه خانم باید این کارو بکنه که ایشون هم معلومه دلشون نمی خواد و رضا نیستن …. خوب من دنبال شما نفرستادم شما به این عنوان آمدید منزل ما ، باشه قدم سر چشم گذاشتید ولی من اینطوری دختر شوهر نمیدم …..
🌸تورج گفت : مامان ؟ مامان ؟ ….عمه یک کم خودشو تکون داد و گفت همون طور که شما متوجه شدین این خواست تورج بوده که ما اینجایم ولی من به نظرش احترام می زارم … بحث من مینا نیست …. خوب من نمی خوام تا این درس خلبانیش تموم نشده حرف ازدواج رو بزنه تا ببینیم اون موقع چی قسمت میشه …. ولی خوب مثل اینکه اصرار داره ما هم ناچار تن در دادیم ….
🌸سوری جون اومد نشست نزدیک عمه و گفت … شما رو به خدا قسمتون میدم شکوه خانم رو در واسی که نداریم ، حقیقت رو به ما می گفتین … ما که علم غیب نداریم ، از دل شما خبر داشته باشیم خودتون باید بگین نظرتون چیه اونوقت ما صلاح بدونیم قبول می کنیم صلاح نباشه شما رو به خیر و ما رو به سلامت خواستگاری برای همینه دیگه دنیا که آخر نمیشه …..حالا ما همدیگر رو می شناسیم پس باید راست و حسینی حرف تون رو بزنین … به بچه ها هم کار نداشته باشین ….شما با این ازدواج موافق نیستی ؟
🌸عمه گفت : ببین سوری خانم من خوشبختی بچه مو می خوام درست مثل شما ….
سوری جون گفت : نه شما فقط یک کلام بگو موافقی یا نه همینو بگو بقیه اش باشه بعدا بحث می کنیم …….
همه چشمها طرف عمه بود …و اون به تورج نگاه می کرد ….
آخر گفت: راستش چی بگم ؟ تورج خیلی اصرار داره من موافق نبودم ، ولی منو راضی کرده تا خدا چی بخواد هر چی قسمت باشه ….همه یک نفس راحت کشیدیم با اینکه حرف خیلی خوبی هم نزده بود مخالفت هم نکرد …..
🌸ولی آقای حیدری گفت : شکوه خانم ما تورج خان رو خیلی دوست داریم از خدا هم می خوایم که اون داماد ما بشه ولی دوست نداریم شما ناراضی باشین از این واضح تر بگم ؟ شما الان برین فکراتونو بکنین ما به شما فشار نمیاریم البته اینم برای این می گم که می دونم این بچه ها همدیگر رو دوست دارن خدا رو شکر نه پسر شما ایرادی داره نه دختر من …خوب اگر این وصلت شد که چه بهتر اگر نشد حتما قسمت نبوده و جای دیگه ای قسمتشون رو پیدا می کنن ….. اصلا اصراری نیست، به خدا این عین حقیقته که خدمتون عرض می کنم ما هم بیشتر فکر می کنیم و شما هم همینطور تا روز دوشنبه بهم خبر میدیم …..
🌸 اگر وصلت شد که میشینیم و با شما و آقای تجلی حرف می زنیم که شرط ما رضایت کامل و اشتیاق شماست …. اگر نشد هیچ دلخوری ما بین نباشه همین طور دوست و آشنا باقی می مونیم ……
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
🍃🌹يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ
🍃🌹شَاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَنَذِيرًا ﴿۴۵﴾
🍃🌹اى پيامبر ما تو را گواه و بشارتگر
🍃🌹و هشدار دهنده فرستاديم (۴۵)
📚 سوره مبارکه الأحزاب
✍آیه ۴۵
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#حکایت_آموزنده
💠شیخ رجبعلی خیاط ره:
بطری وقتی پر است و میخواهی خالی اش کنی، خمش میکنی.
هر چه خم شود خالی تر میشود، اگر کاملا رو به زمین گرفته شود، سریع تر خالی میشود.
دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از غم، از غصه،
💠قرآن میگوید:
هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت.
وَكُن مِّنَ السَّاجِدِین.
سجده کن؛ ذکر خدا بگو ; این موجب میشود تو خالی شوی تخلیه شوی، سبک شوی؛
👌این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است:
🌀وَلَقَدْ نَعْلَمُ.
ما قطعا میدانیم اطلاع داریم، دلت میگیرد؛
فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ و َكُن مِّنَ السَّاجِدِینَ
سر به سجده بگذار و خدا را
تسبیح کن.🌀
📖سوره ی حجر آيه ٩٨
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
شادمانترین مردم،
بهترین چیزها را در زندگی ندارند
بلکه آنها بهترین "برداشت" را
از زندگی دارند
به امید برداشت های خوب
از زندگی.🌾
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
حکایت👌👇👇
مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. از او علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشکهایی که بالای درخت هستند وقتی بیحجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد!
مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.
پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...
به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛
از گنجینه پادشاه دزدی شده!
در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد.مرد پرسید او کیست؟
گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.
او به پادشاه گفت؛
شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است!
شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد
پادشاه از مرد پرسید:
چطور فهمیدی که او دزد است؟
مرد گفت: «تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم!»
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚جملاتي كوچك، مفاهيمي بزرگ:
آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّاآنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر مي بريد.
👈👈👈پس در لحظه زندگی کنید...!
قدر لحظه ها را بدانيد!زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند!پس مراقب گفتارتان باشيد...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚نقطه گذاری
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد.
تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد:
تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.
خواهر او که موافق نبود، آن را اینگونه نقطه گذاری کرد:
تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به روش خودش نقطه گذاری کرد:
تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.
پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
🌸حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
🌸حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
🌸حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
🌸حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃