#داستان_کوتاه_آموزنده
#میوه_فروش_جوانمرد💝
هفت یا هشت سالم بودم، برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل باسفارش مادرم رفتم.
ان موقع مثل حالا نبود که بچه را تا دانشگاه هم همراهی کنند!
پنج تومان پول داخل یک زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یک تکه کاغذ از لیست سفارش ...
میوه وسبزی را خریدم کل مبلغ شد 35زار.
دور از چشم مادرم مابقی پول را دادم یک کیک پنج زاری و یک نوشابه زرد کانادادرای از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خانه که برگشتم مادر گفت مابقی پول را چکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود!!!! ...
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد من هم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم ازکاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یکهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول را چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه ازجلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا روی سرم چرخ میخورد اگر حاجی لب باز میکرد و واقعیت را می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم.
حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دانم اگر تکرار بشود کسی مهمانت میکند یا نه!؟!
بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گویم این آدمها کجایند و
چرا نیستند؟یا کم هستند...
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خواندند
و نه مال زیادی داشتند که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشود ...!
#داستان_کوتاه_آموزنده
🌹اول قیافه خودتو ببین🌹
در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.
در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.
آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود كشید.
چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:
چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن.🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که از او مراقبت کنی مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرد و تو از او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
#حکمت_خداوند
🌈پزشک و جراح مشهور دکتر ایشان (dr. Eshan) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت . هنگام پرواز ناگهان بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده بود کادر پرواز اعلام کرد مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم. پس از فرود اضطراری، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت، به او گفتند، بعلت اوضاع بد جوی و نقص هواپیما باید ۱۶ساعت در فرودگاه منتظر بماند.
دکتر گفت که نمیتواند منتظر بماند، چون پزشک متخصص جهانی است و هر دقیقه تاخیر، برابر با به خطر افتادن جان خیلی از انسانها هاست یکی از کارکنان گفت، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است. دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن راه برایش با مشکل مواجه شد. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده. خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در را زد. صدای پیرزنی را شنید که میگوید: هرکه هستی، در باز است. دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، همه آنها قطع است، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی به در کنی و کمی غذا هم هست که اگر گرسنه ای بخور. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن چای شد، پیرزن هم مشغول خواندن دعا بود.
دکتر ناگهان متوجه کودک خردسالی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود و پیرزن هرازگاهی او را تکان میداد . پیرزن مدتی طولانی به دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت: من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود .
پیرزن گفت: همه دعاهایم مستجاب شده. بجز یک دعا. دکتر گفت: چه دعایی؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوی چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر و به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان این شهر از علاج او عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. میترسم این طفل بیچاره خوار و زمینگیر شود . پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند. دکترایشان میگویددر حالی انگار دچار برق گرفتگی شده بودم به گریه افتادم و گفتم : به خدا قسم که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که خدا فقط با یک دعا چنین کارهایی را انجام میدهد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
👌 #داستان_کوتاه_آموزنده
💭 ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ مےکرد ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ مردم و ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
💭 ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ بودند که مردی را ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ مےﺸﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
💭 ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
مردم ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ،
" ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ.
💭 ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ(خطاب به جنازه همسرش) ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ !
💭 "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔت:
💭 ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : «ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ
ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!
💭 ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ، ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .
💭 ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ . ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!...
ﺧـﺪﺍﻭﻧـﺪﺍ ❣
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.....
«ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ»
"ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ره
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📌 #داستان_کوتاه_آموزنده🍃🌸
#نیت_خیر ❣
در کتاب لئالی الاخبار نوشته شده بود: زنی عیّاش و فاحشه بود که در مجالس لهو و لعب شرکت می کرد، یک روز در اثناء مسافرتش در بیابان به چاهی می رسد، هرچه نگاه می کند سطلی پیدا کند ولی چیزی نمی یابد آخرش به تَهِ چاه می رود و آب می خورد و بالا می آید.
در این هنگام مشاهده می کند که سگی تشنه است و دنبال آب می گردد دلش به حال او می سوزد کفش خود را سطل و موی و گیسوان خود را می بُرد و طناب درست می کند و به چاه می اندازد و با زحمت از ته چاه آب بیرون می آورد و سگ را سیراب می کند. بعد می گوید خدایا سگی را به سگی ببخش.
چون به یک سگ ترحم می کند و او را سیراب میکند خداهم به او رحم می کند و او را وسیله آمرزشش قرار می دهد. بعد زن گریه زیادی کرده و توبه می کند این کار خیر سبب توبه و بازگشتش به سوی خدا می شود و با سعادت از دنیا می رود.
📚(كنز العمّال : 43116)
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
✨ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ مىﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مراميست ! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : من به اين سكه ها نيازي ندارم چون كارشان را كردند !!
و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪﺍﺳﺖ .
اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برايش بهايي پرداخت كرده بوديد
_ﺩﻭﻡ اينكه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ كردم
چون در جيبم پول بود
در دنیای امروز
فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند.
و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند. 🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
#احسن_القصص #عابد_مغرور
✍🏻روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
🍃🌸مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج 1، ص 🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
در آیه 5 سوره فاطر آمده است: «...فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا...» یعنی: «زندگی دنیا شما را نفریبد.»
♡• •♡🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
#پدر
🔹جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼️
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
😭اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.💐
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
#پدر
🔹جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼️
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
😭اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.💐
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
#رزق_حلال
💎مرد دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. مرد دانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
💎مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
💎مرد دانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد.
💎کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی!
#رزقتون_حلال
سعی نکنید با کلک زدن به دیگران روزی حرام تهیه کنیم....
〰〰〰〰〰〰
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌱🕊
#داستان_کوتاه_آموزنده
⭕️✍حکایتی زیبا و آموزنده
#گدایی
از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند : «راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معاملهای کنیم. پرسیدم : چه معاملهای؟
گفت : ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم. گفتم : عجب حرفی میزنید آقا ، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟ بیست پوند چطور است؟ شوخی می کنید؟ بر عکس، کاملا جدی می گویم. جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید. گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟ لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟ گفتم : بله، درست فهیمیدهاید.
گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی. از خودت خجالت نمیکشی؟
گفتۀ او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام. اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزهی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم....
✍
؛ مجموعه حکایات و سخن بزرگان
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
#کینه_توزی❌
🔹کشاورزي يک مزرعه بزرگ گندم داشت زمين حاصلخيزي که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
🔹هنگام برداشت محصول بود شبي از شبها روباهي وارد گندمزار شد و بخش کوچکي از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمي ضررزد.
🔻پيرمردکينه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد.
🔻مقداري پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد.
🐕روباه شعله وردر مزرعه به اينطرف وآن طرف ميدويد وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در اين تعقيب و گريز گندمزار به خاکستر تبديل شد.
🌹وقتي کينه به دل گرفته ودر پي انتقام هستيم بايد بدانيم آتش اين انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است
ببخشيم وبگذريم ...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📘#داستان_کوتاه_آموزنده
ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﻱ ﺁﮐﻮﺍﺭﻳﻮﻣﻲ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﻮﺍﺭﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ ، ﺩﺭ ﻳﮏ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮑﻲ ﮐﻪ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ی ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ !
ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻨﻬﺎ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻏﺬﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﺩ ...
ﺍﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭی ﻧﺎﻣﺮﺋﻲ می ﺧﻮﺭﺩ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺶ ﺟﺪﺍ ﻣﻲﮐﺮﺩ ...
ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ ...
ﺍﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺍﮐﻮﺍﺭﻳﻮﻡ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﺎﺭﻱ ﻏﻴﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ !..
ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺷﻴﺸﻪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﮑﺮﺩ !..
ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﮐﻮﺍﺭﻳﻮﻡ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﻣﺮﺩ !!
ﻣﻲﺩﺍﻧﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ !
ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﻳﮏ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺷﻴﺸﻪ ﺍی ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﻳﮏ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻨﺶ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻫﺮ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ؛
ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺑﺎﻭﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﻪ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺖ ...
ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﻳﻮﺍﺭ ...
ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ...
ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
#احسن_القصص
خدا به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند !
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند !
من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟
( به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه )
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
🌼🍃 #سنگ_سرد
🌼🍃چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست
🌼🍃چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
🌼🍃رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
👌« #شایعه »
💞✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
💞✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
💞✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔵
🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟
گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مىکنند و آبرویشان را مىبرند.
📚«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵»
#غیبت
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
💠عشقی که عاشقش را کافر کرد💠
✅ این داستان سرنوشت کسیست که با نگاهی عاشق شد و این عشق او را به جایی رساند که با حالت کفر از دنیا رفت:
🔲 شيخ بهائى (ره ) در "كشكول" ذكر نموده كه مرگ شخصى از ثروتمندان فرا رسيد،
در حال احتضار به او شهادتين تلقين كردند و او در عوض شهادتین اين شعر را خواند :
🚫 يا رب قائلة و قد تعبت
🚫 أين الطريق الى حمام منجاب
💦 ️چه شد آن زنى که خسته شده بود و میپرسید راه حمام منجاب کجاست؟
و سبب خواندن شعر این بود که:
✳️ روزى زن عفيفه و زیبا قصد رفتن به حمام معروف منجاب را داشت ولی مسیر را گم کرد و حمام را پيدا نكرد و از راه رفتن خسته شد،
❓ تا اینکه مردى را بر در منزلى ديد و از او پرسيد كه حمام منجاب كجاست؟
📛 آن مرد اشاره به منزل خود كرد و گفت حمام همینجاست،
آن زن به خيال حمام داخل خانه آن مرد شد و آن مرد فورا در را بر روى او بست و خواست كه به زن خیانت کند.
🔻 زن وقتی دید گرفتار شده و راه فراری ندارد با خود اندیشید که فقط با حیله و تدبیر میتواند خود را نجات دهد،
به همین جهت با خوشرویی به مرد اظهار میل و محبت کرد و گفت:
🔻 من چون بدنم كثيف و بدبو بود میخواستم به حمام بروم، خوبست كه يك مقدار عطر و بوى خوش براى من بگيرى كه من خود را براى تو خوشبو كنم و قدرى هم غذا بگيرى كه با هم بخوريم، و زود بيا كه من مشتاق تو هستم.
🚫 آن مرد چون رغبت زیاد آن زن را ديد مطمئن شد که زن راست میگوید و او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر و غذا از خانه بيرون رفت و زن هم بعد از رفتن مرد سریع از خانه فرار کرد.
چون مرد برگشت زن را نديد و حسرت زیادی کشید که چرا چنین فرصتی را از دست داده است.
و الان كه لحظه احتضار آن مرد است به یاد حسرت آن روز خود افتاده و به جای اینکه شهادتین بگوید،
به یاد آن زن شعر همان روز را میخواند.
💢 شیخ عباس قمی بعد از نقل این حکایت چنین میگوید:
✴️ اى برادر در اين حكايت تأمل كن و ببين چگونه اراده يك گناه اين مرد را به هنگام مرگ، از شهادتين منع كرد در حالى كه كارى جز قصد زنا به آن زن نداشت(یعنی زنا را هم مرتکب نشده بود)
📕 منازل الاخره، شیخ عباس قمی
#نشردهید👇
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
🌺روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشاره ای کافیست....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
🌸حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
🌸حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
🌸حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
🌸حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 #داستان_کوتاه_آموزنده📚
🏔روزی روزگاری، عابد خداپرستی
بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند.
❕بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
🌌آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
🔥طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد،
🍞آتش پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
🐕سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد،
سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت،
مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
🐕به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
✨داستان برصیصای عابد و شیطان
🌸🍃در بنى اسرائيل، عابدى بود به نام برصيصا كه سال ها عبادت مى كرد و مشهور شد و مردم بيماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى آوردند.
تا اين كه روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند، شيطان او را وسوسه كرد و او به آن زن تجاوز كرد. سپس او را كشت و در بيابان دفن كرد. برادران زن فهميدند و مسئله شايع شد و عابد از موقعيّت خود سرنگون گشت.
🌸🍃حاكم وقت او را احضار و او به گناه خود اقرار كرد و حكم صادر شد كه به دار آويخته شود.
در اين هنگام و در لحظه آخر شيطان نزد او مجسّم شد كه وسوسه من تو را به اين روز انداخت، اگر به من سجده كنى تو را آزاد مى سازم.
🌸🍃عابد گفت: توان سجده ندارم، شيطان گفت: با اشاره ابرو به من سجده كن، او چنين كرد و به كلى دين خود را از دست داد و سرانجام نيز كشته شد.
📚 تفاسير مجمع البيان، قرطبى و روح البيان.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
🍀#حکایت 🌻
🔷بهلول و مرد شیاد!
آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: «اگر این سکه را به من بدهی، در عوض 10 سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!» بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد، به آن مرد گفت: «به یک شرط قبول می کنم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی من این سکه را به تو می دهم.» شیاد قبول کرد و مانند خر شروع کرد به عرعر کردن.
بهلول با لبخند به او گفت: «خب الاغ جان، چون تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست، فکر می کنی من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟» آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید خجل شد و از نزد او فرار کرد.
➖═❍●❐●❍═➖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#تلنگر #داستان_کوتاه_آموزنده 💎درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"
اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی.
کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده.
درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .
آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم.
پس در حد اختیار، در نحوهی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!🌹
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
✍🏽 #داسـتـانـی_عـبـرت آمـوز!!!
»یک پزشک می گفت:
یک بار وارد اتاق مراقبتهای ویژه شدم، جوانی بیست و پنج ساله توجه من را به خودش جلب نمود، که او مبتلا به ایدز و وضعیتش وخیم بود، با نرمی با او صحبت کردم اما حرفهایی که می زد واضح نبود.
»با خانوادهاش تماس گرفتم!
مادرش به بیمارستان آمد.
»از او دربارهی پسرش پرسیدم؟
گفت: حالش خوب بود
تا آنکه با آن دختر آشنا شد.
گفتم: نماز میخواند؟
گفت: نه، اما نیت کرده بود که در پایان عمرش توبه کند و به حج برود!!
»نزدیک آن جوان بیچاره شدم
در حالی که داشت جان میداد
نزدیک گوشش گفتم:
لا اله الا الله، بگو لا الله الا الله
»متوجه من شد و نگاهم کرد
بیچاره با همهی توانش سعی میکرد و اشک از چشمانش سرازیر بود، چهرهاش داشت تیره میشد و من همچنان تکرار میکردم، بگو:
”لا اله الا الله“
»به زور شروع به حرف زدن کرد
و ناله کنان گفت:
خیلی درد دارم،مُسکن میخواهم.
»نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، میگفتم، بگو: لا اله الا الله
»لبهایش را به سختی تکان داد، خوشحال شدم، اما گفت:
نمیتوانم...نمیتوانم...
دوست دخترم را می خواهم..
مادرش گریه میکرد و پسرش را نگاه میکرد.ضربان نبض فرزندش ضعیف میشد و داشت می مُرد.
»نتوانستم خودم را کنترل کنم به شدت گریه میکردم، دستش را گرفتم و دوباره سعی کردم، گفتم خواهش میکنم، بگو: لا اله الا الله
»ولی او فقط تکرار میکرد:
نمیتوانم... نمیتوانم...
به سختی نفس نفس میزد و ناگهان، نبضش ایستاد و چهرهاش کبود شد و فوت کرد، مادرش نتوانست طاقت بیاورد و خود را به روی پسرش انداخت و شروع کرد به ناله و شیون اما دیگر شیون و غصهی او چه فایدهای دشت؟
»برادر و خواهر مسلمانم:
آن جوان به سوی پروردگارش رفت
اما نه شهوت به او سودی بخشید و نه لذتها ، زیرافریب جوانیاش را خورد، فریب اتوموبیل و لباسهای زیبایش را خورد، و الان تنها اعمالی که انجام داده بوده در قبر همنشین اوست و آنچه به دست آورده بود،سودی برایش نداشت
”می خواست در پیری توبه کند“
اما به پیری نرسید!!
📔برگرفته شده از کتاب:
”داستان زیبای توبه-
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
💧 #شکایت_نکنید !
💎 لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود.
ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود
و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود،
این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید،
زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.
روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.
خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....
خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📘#داستان_کوتاه_آموزنده
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم.
ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم.
شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
❣جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت .
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💕 #داستان_کوتاه_آموزنده
#یڪ_داستان_یڪ_پند
مردی برای "پسر و عروسش" خانهای خرید.
پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس "زنان و دختران" زیادی بود ڪه با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید، "ڪلید دوم" نسازد و پسر پذیرفت.
روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از "جیب" پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود ڪلید شد، در شرکت "سراسیمه" به دنبال ڪلید میگشت.
پدر به پسر گفت:
"قلب تو مانند جیب توست و چنانچه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی."
"همسرت" مانند ڪلید خانهات، نباید بیشتر از یڪی باشد."
همانطور ڪه وقتی "نمونه دیگری" از ڪلید خانهات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، "مواظب باش" محبت او را گم نڪنی.
* اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار "یدڪی دومی" از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانهات نخواهے بود.*🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🍀 #داستان_کوتاه_آموزنده 🍀
✳️ «لئوناردو داوينچي» نقاش معروف ایتالیایی هنگام كشيدن تابلوي «شام آخر» دچار مشكل بزرگي شد؛ او ميبايست نيكي و خوبی را به شكل عيسي و بدي و پلشتی را به شكل يهودا (از ياران خائن مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند) تصوير ميكرد. او كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلهاي مناسبش را پيدا كند.
🔸روزي در يك مراسم همسُرایی کلیسا، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان گروه سرود يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از زوایای زیبا و نورانی چهرهاش طرحهای اولیه الهاماتی را برداشت کرد.
🔸سه سال گذشت... تابلو شام آخر با چهره های جذاب حواریون تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودای خائن مدل مناسبي پيدا نكرده بود.
لئوناردو داوینچی پس از جستجوی فراوان، جوانی با ظاهری درهم شكسته و ژنده پوش را مست و خراب در کنار جوي آبي يافت. با کمک دستيارانش او را تا كليسا آوردند.
🔸گدا را كه هنوز درست نميفهميد چه خبر است، در كليسا سرپا نگهاش داشتند تا داوينچي از خطوط کریه و گناه آلود چهره اش که آثار خودپرستي و بی تعهدی آشکارا در آن نقش بسته بود، نسخه برداري كرد.
🔸وقتي كار نقاش تمام شد، مرد بیچاره كه ديگر كمي هشیار شده بود، چشمهايش را باز كرد و تابلوی نقاشي پيش رويش را ديد و با شگفتي و اندوه فراوان گفت: "من اين تابلو را قبلأ ديدهام!"
داوينچي با تعجب پرسيد: "كي؟کجا؟!"
👈مرد کریه المنظر گفت: سه سال قبل، پيش از آن كه همه چيزم را بخاطر گناهان و اشتباهات خودم از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه سرود کلیسا آواز ميخواندم، زندگي مومنانه و پر از رويايي داشتم... و نقاش هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم!
(📚بر گرفته از كتاب «شما عظیمتر از آنی هستید که می اندیشید»)
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜