eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. ! وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. اي کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خدا ممکن است کمی تأخیر داشته باشد امّا حتمی است 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد. زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید: «هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد. تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد. او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود. هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد. مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت: من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟ مرد گفت: برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند. مهمان پرسید: آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟ مرد گفت: نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است. مهمان گفت: بی‌گمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد. پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند. من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم. در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد. مهمان زمین را کند تا به زر رسید و آن را برداشت و به مرد گفت: که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید. من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت. چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند. پس من با خود گفتم؛ که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد. مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم، هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم. مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم. درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است. پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم. 📚 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دیدم همتون حالتون گرفته‌س و حوصله ندارين، گفتم یه کانال معرفی کنم غمارو بشوره ببره😍👇🏽 کلیک کن روش👇👀 ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ ♨️ جنبه نداری نیا🔞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ نوشته‌اند تورا سرور و امیر آقا نوشته‌اند مـرا هم غلام‌زاده‌ی تو سلام مݩ‌ به‌تواے شاه سر جدا ارباب سلام مݩ به‌تو و دشټ ڪربلا ارباب ♥️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دوازدهم✍ بخش سوم 🌼🌸تورج رگ گردنش ب
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌼🌸عمه گفت : من تا به خودم اومدم رفته بود بالا گرفتیمش خوب تو فکر کردی من تماشا کردم؟ نتونستم تا رسیدم کار خودشو کرده بود … رویا بچه ی برادر منه مگه راضی بودم که تو این حرفو می زنی؟ …. علیرضا خان گفت من این حرفا حالیم نیست نه دست به اتاق رویا می زنی نه قایمش می کنی می خواد بخواد نمی خواد نخواد بره اونقدر هوار بکشه تا بمیره … ای بابا یک اتاق که خودش اشغال کرده یک اتاقم برای بچه اش که سال تا سال حالشم نمی پرسه.. ما باید یک اتاقم برای تحفه اش نگه داریم؟ بابا این داره از ما سوءاستفاده می کنه …اختیار خونه ی خودمو که دارم …. 🌸🌼بعد انگشتشو طرف عمه گرفت و گفت ببین شکوه اگر یک دفعه ی دیگه حمیرا باعث ناراحتی رویا بشه از چشم تو می ببینم ، به خدا قسم کاری می کنم کارستون ….اگر تو دو دفعه می زدی تو دهنش حالش جا میومد… بسه دیگه ….(رو کرد به من ) شما برو تو اتاقت هر وقتم هم میری تو درو از تو فقل کن …. بزار ببینم قفل داره… و رفت بالا و اتاق رو یک نگاه کرد و اومد پایین و به ایرج گفت فقل درو درست کن یک میز تحریر هم بخر بزار تو اتاق که بتونه روش درس بخونه ، اتاق میز نداره چشم شکوه خانم درست دید نداره ببینه اتاق لخته و این بچه داره رو زمین درس می خونه …… 🌸🌼کسی مزاحمش بشه با من طرفه و رفت به طرف اتاقش و عمه هم دنبالش رفت صدای دعوا و مرافه اونا میومد … تورج چمدون رو برد بالا و به ایرج گفت چرا وایسادی بیارش دیگه …. ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت بیا بریم بالا تموم شد خیلی اذیت شدی. ... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دوازدهم✍ بخش چهارم 🌼🌸عمه گفت : من
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت بیا بریم بالا. تموم شد. خیلی اذیت شدی، می دونم. شرمنده ام. من جبران می کنم… بیا بریم دیگه خودتو ناراحت نکن… ببین همه ی ما چقدر ناراحتیم. حمیرا هم که حال و روزش معلومه .. سرم پایین بود. از این که برای اونا دردسر درست کرده بودم عذاب می کشیدم. تورج گفت: بیا اتاق من اونجا می شینیم، حرف می زنیم، دل همه از این ماجرا پره اقلا تنها نباشیم. موافقی؟ گفتم باشه میام… گفت نه الان بیا اگر تو نیای ما میام تو اتاق تو بعد ایرج ناراحت میشه … ایرج گفت :اگر نیای ما اینجا می ایستم تا بیای… تورچ چمدون رو گذاشت تو اتاق و همون طوری که بی اختیار اشکهام می ریخت با اونا رفتم. روی یکی از مبل ها نشستم و همین طور که گریه می کردم چشمم افتاد به ایرج. معلوم بود که خیلی ناراحته. تا حالا اونو این طوری ندیده بودم… تورج پرسید تا کی می خوای گریه کنی؟ دلمون خون شد. تو رو خدا نکن… اگر حرف بزنی دلت خالی میشه… گفتم دل من خالی نمیشه، هیچوقت… تا وقتی پدر و مادرم زنده بودن کسی با من بد حرف نزده بود چه برسه به اینکه منو بزنه… خوب خیلی عذاب می کشم. دست خودم نیست. نمی دونم شاید هم عادت کنم (لبخند تلخی زدم ) البته این دفعه ی اولم نیست بار دومه که کتک می خورم. شاید کم کم عادت کنم. ایرج چشمهاش پر از اشک بود ولی تورج پرسید دفعه ی اول به این هیجان انگیزی بود؟ کی تو رو زد؟ اینقدر این حرف رو عادی و با مزه زد که من خندم گرفت… گفتم هادی دستمو گرفت زنش منو زد … اونم خیلی بد بود در حالیکه گناهی نداشتم …. ادامه_دارد ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 آنچه از نیکی ها به تو می رسد، از طرف خداست و آنچه از بدی به تو می رسد، از سوی خود توست 🔸🔶 ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ 📗 قسمتی از آیه 79 سوره نساء 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ ذکر صالحین ⚜ یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم. اوایل بهش میرسیدم، قشنگ بود و جون دار. کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی قوی بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد. منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود، به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه. هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم. تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود. قوی ترین گل ام رو از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم. مواظب قوی ترین های زندگیمون باشیم. ما از بین رفتنشون رو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند، همیشه حامی اند، پشتت بهشون گرمه، اما بهشون رسیدگی نمیکنیم، تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ اگر تغییر نكنیم رنج میبریم ! باید تغییراتی را در نوع نگاهمان به وجود آوریم. 🔑کليدهاي اين تغيير عبارتند از: 👈كلید اول: خواستن 👈كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصب ها 👈كلید سوم: داشتن باور مثبت نسبت به خود 👈كلید چهارم: دست به عمل زدن به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی به علم نیست به عمل است... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🍀 بسیار زیبا 🍀 دوش حمام رو نگاه کن آب از بالا سرت میاد ولی اینکه اصلا آب بازشه یا نه،کم باشه یا زیادسرد باشه یا گرم،به تو مربوط میشه که کدوم شیرو بچرخونی کم بچرخونی یا زیاد اصلا بچرخونی یا نه! همه به خودت ربط داره. این مثال رو زدم که بگم ماجرای "رزق و روزی" یک چنین ماجراییه رزق ما تو آسمونه،اون بالا به همین خاطر قرآن میگه : "و فی السماء رزقکم" ولی اینکه فرو بباره یا نه و یا کم بباره یا زیاد به سعی و تلاش ما بستگی داره. " لیس للانسان الا ما سعی" فرمود اگر کسی رزقش کمه ،انفاق کنه . میگیم دست خودم خالیه اما خدا میگه از همونی که داری ببخش تا برات زیادش کنم. چه حساب کتاب قشنگی داره خدا. همه چیش بوی محبت می ده میگه غمگینی ؟ دلی رو شاد کن خسته ای ؟ دست افتاده ای رو بگیر نگاه نکن کم داری ، ببخش من برات زیادش می کنم. درستش می کنم باور کنیم خدا رو دیدید وقتی حال کسی را خوب می کنیم،دل کسی رو شاد میکنیم تا چند وقت خودمون شارژیم؟ کل قصه ی زندگی همینه همش بده بستون محبته. اگه تو این داد و ستد شرکت نکنی و بلدش نباشی پس «زندگی» نمی کنی همین. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍از فاطمه زهرا(س) نقل شده است:از رسول خدا شنیدم که می‌فرمود: به راستی، در جمعه ساعتی است که اگر مرد [و زن] مسلمان در آن ساعت از خدای عزیز و جلیل خیری درخواست کند، به او داده می‌شود".لذا عرض کردم: ای رسول خدا! آن کدام ساعت است؟ فرمود: "اذا تُدلی نصفَ عین الشمس للغروب؛ وقتی نصف قرص خورشید غـروب کرد". ✅زید در ادامه می‌گوید: حضرت فاطمه(س) همیشه [جمعه‌ها] به غلامش می‌فرمود: بر بلندی برآی و هرگاه دیدی نصف قرص خورشید به غروب نزدیک شده است، به من اعلام کن تا دعـا کنم". 📚وسائل الشیعه، ج۵، ص۶۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور(🐜) سلام ♥️ 🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ واجب شده صبـح‌ها کمی دربزنم قدری به هوای ‌حرمتـ پـ🕊ـربزنم لازم شده درفراق شش ‌گوشه‌تان دیوانه‌ شوم به سیم ‌آخر بزنم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سیزدهم✍ بخش اول ایرج دستشو گذاشت ت
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌸🌼ایرج بر افروخته شد و پرسید آخه برای چی هادی باهات این کارو کرد؟ نامرد… گفتم: فقط به خاطر پول بود. وقتی از چنگم در آوردن می خواستن منو از سرشون باز کنن… تورج گفت: تو چیکار کردی؟ ایرج گفت نمی بینی چقدر مظلومه حتما هیچ کار گریه کردی … تورج گفت من اگر جای تو بودم مو تو سر حریفم نمی گذاشتم حتما برای همین راضی شدی بیای اینجا. آره؟ گفتم تقریبا… بعد با شوخی ادامه داد… پس خوب شد کتک خوردی! دست هادی و زنش درد نکنه اگر نه تو الان اینجا نبودی. البته اینجام کتک می خوری ولی به سبک خونه ی تجلی… 🌸🌼ایرج سرش داد زد بسه دیگه همه چی رو به شوخی میگیری… داریم جدی حرف می زنیم نمی بینی چقدر ناراحته؟ ولی تورج از رو نرفت و گفت: دختر چمدون قرمزی از شوخی من ناراحت شدی؟ گفتم نه بابا شما ها نهایت لطف رو به من دارین مگه نمی فهمم شما ها خیلی خوبین اصلا فکر نمی کردم با آدم هایی مثل شما روبرو بشم. راستش اول خیلی می ترسیدم… تو الان داری یک کاری می کنی من بخندم … 🌸🌼ایرج با ناراحتی گفت: اون همیشه داره یک کاری می کنه بقیه بخندن. کاش یک کم فکر می کرد. گفتم عیب نداره تازه امروز به خاطر من خیلی اذیت شد من امروز عصبانیتش رو دیدم. بد جوری بود ترسناک شده بود… سر درد و دلم باز شد و اون چیزایی که عمه نمی خواست بگم رو گفتم… از طرفی دلم قرار گرفت واز طرف دیگه پشیمون شدم. یکم بعد آروم شدم و گفتم: باید برم درس بخونم… تورج معترض شد که ای بابا الان تو این وضعیت شب عیدی چه وقت درس خوندنه ول کن… بیا برنامه بریزیم و خوش بگذرونیم… نترس حمیرا تا دو هفته ی دیگه خوابه… 🌸🌼گفتم نه به خاطر اینکه آروم بشم باید درس بخونم… وقتی تمرین حل می کنم همه ی مشکلاتم رو فراموش می کنم… ایرج پرسید نمیای امشب دور هم باشیم؟ گفتم: نه. واقعا حالشو ندارم. اگر دوست داشتین فردا شب که عیده… از هر دو ی شما خیلی ممنونم که از برادرم با من مهربون تر بودین …. .. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سیزدهم✍ بخش دوم 🌸🌼ایرج بر افروخته
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸نزدیک اتاقم که شدم عمه داشت میومد بالا… پرسید بهتری؟ نمی دونم چرا باز بغض کردم و گفتم بله ببخشید عمه جون که باعث دردسر شما شدم… اومد تو اتاق من و در رو بست و نشست روی تخت و من هم نشستم… گفت: تو اومدی اینجا که هر دقیقه با یک مشکل چمدون ببندی؟ اگر با تورج این کارو کرده بود باید می رفت؟ گفتم: تورج با من فرق داره. من نمی خوام حمیرا به خاطر من عذاب بکشه و شما بین ما قرار بگیری… گفت: این مزخرفا چیه داری میگی؟ تو الان برای من مثل حمیرایی. فکر می کنم یک دختر دارم که داداشم بزرگش کرده. من به خاطر شرایط حمیرا بود وگرنه از همون اول تو رو میاوردم پیش خودم. حالا تو هم با من بساز. اینجا خونه ی تو هم هست. غریبی نکن. هر کاری که دلت می خواد انجام بده… همش کز می کنی یه گوشه… اینقدر معذبی که نمی دونم بهت چی بگم… 🌼🌸تو فکر کن حمیرا خواهرته، چیکار می کردی؟ چمدون می بستی؟ نه! اعتراض می کردی… پس برای خودت حق قائل باش… مگه تو چند بار ندیدی که جیغ و هوار راه انداخته؟ اون موقع که اصلا نمی دونسته تو اینجایی… بهانه می گیره، حالش بده، نمی دونه چیکار می کنه و گرنه اون دختر مهربونیه بزار انشالله خوب بشه خودت می بینی… بعد عمه برای اولین بار داوطلب شد منو بغل کنه… آغوشش مثل مادرم بود… گرم و مهربون و دوباره منو تحت تاثیر قرار داد… بعد از جاش بلند شد و گفت رویا من خودم خیلی مشکل دارم. خیلی غصه تو دلمه. شاید من بیشتر به تو احتیاج داشته باشم تا تو به من .. متوجه میشی چی میگم؟ و رفت… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ماجرای پنهان مریم مجدله زن تن فروشی که شیفته حضرت عیسی شده بود؟ 🌿مریم مَجدَلیّه، از مؤمنان و نزدیکان حضرت عیسی( ع) بود. وی در آغاز زن بدکاره ای بوده که پس از رو به رو شدن با عیسی( ع) به وی ایمان آورد و به نقل کتاب مقدس، عیسی( ع) ارواح پلید را از درون وی بیرون کرد، بعد از آن وی در شمار مؤمنان به عیسی( ع) قرار گرفت. بنابر اعلام کتاب مقدس،مریم مجدلیه از کسانی است که عیسی( ع) پس از عروج بر وی ظاهر گشته و حیات خود را بدان ها اعلام کرد . سرگذشت مریم مجدلیه بر پایه انجیل، مریم مجدلیه زنی تن فروش و بسیار زیبا بوده است. روزی اهلِ شهر به دنبالِ وی می افتند تا او را سنگ سار کنند. مریم مجدلیهمی گریزد تا به عیسی میرسد . عیسی داستان را از پیگیرانِ مریم می پرسد و آنان ميگويند که ما می خواهیم وی را از براي گناهانش سنگ سار کنیم. عیسی ميگويد بسیار خوب چنين کنید ولی نخستین سنگ را کسی بزند که گناهی نکرده باشد( انجیل یوحنا- باب هشتم- آیات ۱ تا ۱۱). این سخنِ عیسی ایشان را شرمنده و پراکنده ساخت و جانِ مریم مجدلیه را رهانید و از آن پس وی یکی از یاران نزديک حضرت عیسی( ع) گردید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد.....
‍✨الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ ✨وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ ✨وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۳۴﴾ ✨همانان كه در فراخى و تنگى انفاق مى كنند ✨و خشم خود را فرو مى ‏برند ✨و از مردم در مى‏ گذرند ✨و خداوند نیكوكاران را دوست دارد (۱۳۴) 📚 سوره مبارکه آل عمران ✍ آیه ۱۳۴ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی ! بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد ! هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است ! خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید ! هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد ! حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨🌼✨ گاهي گمان نميکني ،ولي خوب مي‌شود گاهي نمي‌شود که نمي‌شود که نمي‌شود گاهي هزار دوره دعا ، بي اجابت است گاهي نگفته قرعه به نام تو مي‌شود گاهي‌گدايِ گدايي‌و بخت‌با تو يار‌نيست گاهي تمام شهر گداي تو مي‌ شود گاهي براي خنده دلم تنگ مي‌شود ، گاهي دلم تراشه اي از سنگ مي‌شود گاهي تمام آبيِ اين آسمانِ ما ، يک باره تيره گشته و بي رنگ مي‌شود گاهي نفس ، به تيزيِ شمشير مي‌شود ، از هرچه زندگي‌ست ، دلت سير مي‌شود گويي به خواب بود، جواني‌مان گذشت گاهي چه زود فرصت‌مان دير مي‌شود کاري ندارم کجايي چه ميکني بي عشق سر مکن،که دلت پير مي‌شود 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚طمع چوپانی که سگ گله اش را سلاخی کرد...!!! این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان « رسانه های بین المللی » است... سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت میکرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد. به مترجمی که همراه خود داشت گفت :برو به این چوپان بگو که جنرال سانی میگوید که : اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو میدهم...!!!! چوپان که با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی میتوانست نصف گله گوسفند بخرد...!!! بیدرنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید...!!! آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت که : اگر این سگ را سلاخی کنی،یک پوند دیگر هم به تو میدهم.... و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که : این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌ تکه کن...!!! و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد...!!! وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت :اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم. جنرال سانی مود گفت : نه...!!! من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم...! تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی تو و گله‌ٔ گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی،و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم، آنرا میپختی....!!!! و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!! آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت : « تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!!!...» پول حتی علايق و احساسات انسان‌ها را عوض میكند...!!! از نخل برهنه سایه داری مطلب از مردم این زمانه یاری مطلب عزت به قناعت است و خواری به طمع با عزت خود بساز و خواری مطلب 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش: منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند) زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش) به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش) عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن) انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش ... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتا بیرون از خودت دنبال یه چیزی می‌گردی. اما نمی‌دونی چی. یه اتفاق، یا یه نفر، یا یه چیز؛ یه چیز که باید، که قراره حالتو خوب کنه. یه حس انتظار عجیب داری تو هر لحظه. اصلا شایدم ندونی با اون اتفاقه قراره حالت خوب شه یا نه، اما میدونی که منتظر یه چیزی هستی. کاش زودتر پیداش شه، تموم شه این انتظار 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃