eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✨ کم‌کم یاد می‌گیری؛ همه‌ی دردها، همه‌ی مشکلات، و همه‌ی از دست دادن‌ها بد نیست! درست شبیهِ واکسن‌ که اولش کمی می‌سوزانَد ولی قوی‌ترت می‌کند... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅آیا آرزوی مرگ برای خود انسان حرام هست؟ ✍آرزوي مرگ از سوي يك مومن نبايد ناشي از ناتواني در برابر مشكلات و سختي هاي زندگي باشد. فرد مومن بايد با تقويت دانش و معرفت ديني و قرآني خود، و ارتباط با خدا از طريق دعا و نماز، و تحكيم قدرت صبر و بردباري، و اراده و عزم خود بر مشكلات و سختي ها غلبه كند. روزي پيامبر اكرم (صلی الله علیه و اله و سلم) به عيادت بيماري رفت. از او احوالپرسي كرد. بيمار از درد و مشكلاتش ناليد و آرزوي مرگ كرد. حضرت به او فرمود:«لَا تَتَمَنَّ الْمَوْتَ فَإِنَّكَ إِنْ تَكُ مُحْسِناً تَزْدَدْ إِحْسَاناً وَ إِنْ تَكُ مُسِيئاً فَتُؤَخَّرُ تُسْتَعْتَبُ فَلَا تَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ»(1) آرزوي مرگ نداشته باش، زيرا اگر تو آدم خوب و نيكو كاري باشي با طولاني تر شدن عمرت بر كارهاي نيك شما افزوده مي شود و اگر آدم بدي باشي با تأخير افتادن مرگت، چه بسا دچار عتاب گردي و توبه كني و يا گرفتار سختي و رنج هايي در دنيا شوي و آن ها كفاره بدي ها و گناهانت شود و به خاطر آن آمرزيده شوي. 📚۱-وسائل الشيعه، ج۲، ص۴۴۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
عارفےرا گفتند: چگونه تنهایےراتحمل میکنی؟ گفت:من همنشین خدایم هستم هروقت خواستم اوبا من سخن بگوید قرآن میخوانم وهرگاه بخواهم من بااو سخن بگویم نماز میخوانم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚داستان عشق مادربزرگ به چروک صورتش چین انداخت وگفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون. اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون. "منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزی فروش محل بود. یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یکم سبزی آشی بگیر. وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود هم عشق پسر سبزی فروش. جفتمون دل داده بودیم بهم. هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه... منم هرروز هوس آش میکردم و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم. چند وقت بعد اومد خواستگاریم. آقام گفت نه. گفت تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش. اونموقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن. وقتی آقات میگفت نه یعنی نه ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته. یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش گفته بود الان داغی... چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک میشه. ننم راست میگفت. چند وقت بعد از سرم افتاد. اما از دلم نه." الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه. این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده. همه میگن از سر باید بیافته... اما دل مهمه. دله که سرو به باد میده. دله که مثل قفسه. یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره. دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته. حالا مادر جون... اگه تو دلت افتاده از دستش نده. چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیفته. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ 💥 "ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩم ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ." 🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ساکن ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ . شخص ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ . 🔹جوان ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ همچنان ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ است. 🔅 ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ، ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ . 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پندآموز ✍شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند،  زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و... با خودش گفت: حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن...!  اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست... حکایت زندگی هم این چنین است! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، در حالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم... و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم،  نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! 💥زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم
📚حکایتی از گلستان سعدی.... دو درویش ملازم صحبت با یکدیگر سفر کردند یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار غذا میخورد! اتفاقا به شهری رفتند و به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند ، هر دو را به زندانی بردند و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند و در را باز کردند! قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده... مردم در عجب ماندند، حکیمی گفت خلاف این عجب بود آن یکی بسیار پر خور بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد و این یکی دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند. چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چون سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرورست اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 آبلیموی تقلبی عطاری که مشهور به تقوا بود مریض و مرضش طولانی شد. یک نفر از دوستان به عیادتش رفت و دید از وسائل زندگی و خانه چیزی برایش نمانده. حصیری زیر پایش و متکائی زیر سرش هست و این آقای تاجر به چنین روزی افتاده. پسرش وارد شد گفت پدر برای نسخه امروز پول نیست تا دوا بخرم ، متکای زیر سرش را به او داد و گفت این را هم ببر و بفروش ببینم راحت می شوم یا نه؟ دوستش پرسید موضوع چیست؟ گفت من در کربلا نمایندگی فروش آبلمیوی شیراز را داشتم ، آبلیمو وارد میکردم به مبلغ گزاف می فروختم. ناگهان در کربلا تب حصبه عمومی شد و طبیب ها مداوای عام کردند که آبلیمو نافع است. مردم برای خرید آمدند ، از فردا به خودم گفتم چرا آبلیمو را ارزان بفروشم حالا که خریدار فراوان دارد دو برابر و بعد چند برابر کردم مردم بیچاره هم ناچار می خریدند‌. بعد دیدم آبلیمو دارد کم می شود و هر چه گران می کنم می خرند ولی تمام می شود. شروع کردم آب در آبلیمو کردن و سپس آبلیموی مصنوعی و تقلبی درست کردم ، مال فراوانی به دست آوردم ، مدتی بعد در اثر این بیماری بستری شدم. آنچه پول آبلیمو به دست آوردم دادم تا امروز که دیدی همین مُتَکا باقی مانده بود این را نیز دادم ببینم راحت می شوم یا نه؟ فاعتبروا یا اولی الابصار ، پس عبرت گیرید ای دارندگان چشم!! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ 🌸حال من بی‌ خراب است 🍃کجایی آقا 🌸نقش من بی‌ تو سراب است 🍃کجایی آقا 🌸عمر بیهوده ی من ،بی چه ارزد! 🍃تو بگو زندگی بی‌تو سراب است 🌸کجایی آقا 🌹تعجیل درفرج صلوات 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهاردهم✍ بخش اول 🌼🌸حمیرا حال خوبی
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸لباس پوشیدم و رفتم تا صورتم رو بشورم .. دیدم یک میز تحریر قشنگ پشت دره لبخندی روی لبم نقش بست و احساس شیرین اینکه اون به خاطر من صبح زود از خونه رفته وجودم رو گرفت … وقتی حاضر شدم که برم صداش کنم دیدم از پله ها داره میاد بالا و قفل ساز هم پشت سرش میومد. قفل ساز که کارش تموم شد سر میز رو گرفت و بردن تو اتاق …. ایرج صدام کرد رویا میز کنار تخت جا نمیشه یک کم تخت رو بکشم عقب تر ؟رفتم تو و گفتم :آره چرا نشه ؟ اما وقتی تخت رو کشیدن خیلی خجالت کشیدم ….. 🌼🌸به خاطر بی حوصلگی شب قبل لباسهامو ریخته بودم دور کارتون و در چمدون باز و خلاصه همه چیز بهم ریخته بود. ایرج گفت: آخ ببخشید می خوای خودت جمع کنی ؟ اتاقت رو بهم ریختم ببخشید …گفتم ؛نه تقصیر منه دیشب خیلی بی حوصله بودم همین طوری کردم زیر تخت ….. 🌼🌸ایرج تمام لباسهای منو دید بالای سرم وایساده بود و نگاه می کرد… یک مرتبه ذوق زده پرسید ؛تو هنوز عروسک داری؟ گفتم :آره مال بچگی منه یادگاری نگه داشتم …. با شیطنت پرسید ، برای بچه ی ….(کمی مکث کرد)خودت ؟ گفتم :گفتم نمی دونم فقط هر جا میرم با خودم میبرم…. 🌸🌼کارش که تموم شد گفت بابا باهات کار داره تو اتاق خودشه با هم بریم منم میام…. رفتیم پایین پول فقل سازو داد و رفتیم پیش علیرضا خان ……حدس نمی زدم علیرضا خان با من چیکار داره. ... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ #رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهاردهم✍ بخش دوم 🌼🌸لباس پوشیدم و رف
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸ولی تو اون لحظاتی که کنار ایرج راه می رفتم ، هیچی برام مهم نبود …. علیرضا خان طبق معمول داشت پیپ می کشید .. سلام کردم … به جای جواب سلام گفت ..هان ..هان ..بیا بشین اینجا ببینم ..اون رو پشتی نشسته بود کنار سماورش.. پرسید :چایی می خوری ؟ 🌸🌼ایرج گفت :بزارین من می ریزم منم می خورم اصلا هنوز صبحانه نخوردم .. راستی رویا توام که نخوردی صبر کن…. و رفت و به مرضیه گفت برامون صبحانه بیاره…. علیرضا خان خودش چایی ریخت و گفت :هیچ کجا همچین چایی خوبی گیرت نمیاد بخور که عالیه …. خوب با کتک های دیروز چیکار می کنی ؟ (خنده ی بلندی کرد و با همون لحن ادامه داد)حساب کار دستت اومد ؟ 🌼🌸ما اینطوری یک مهمون رو تبدیل می کنیم به صاحبخونه … اول می زنیمش تا به خلق وخوی ما عادت کنه رویا خانم ما به تو عادت کردیم وضعیت ما رو دیدی …. دیدی که الکی خوشیم ….عمه ات می گفت تو پدر خیلی آرومی داشتی والبته زندگی آروم …خوب ما آروم نیستیم .. عصبانیت تو خون ماهاس … زود جوش میاریم ایرج هم بشدت داره ولی کنترلش دست خودشه… 🌸🌼دیروز که تورج زنگ زد و گفت خودتونو برسونین حمیرا ؛رویا رو به قصد کشت داره می زنه … بعدم گوشی رو قطع کرد ..من و ایرج نفهمیدیم چیکار کنیم … خون من که به جوش اومد …. باور کن تا اینجا چی به ما گذشت خدا می دونه … ایرج که گریه می کرد .. من نکردم اومدم دق و دلمو سر عمه ات خالی کردم … در حالیکه اون بیچاره از همه بی گناه تره … حالا از من بدت نیاد که با عمه ات اون طوری حرف زدم … ولی اینو بدون که به خاطر تو عصبانی بودم ….. 🌼🌸گفتم :می دونم خیلی برام ارزش داشت که ازم حمایت کردیم .. راستشو بگم خیلی روی من اثر گذاشت… ولی اینو بدونین که بیشتر ناراحتی من از این بود که برای شما درد سر درست کردم …. گفت:ما تو رو تو این مدت شناختیم تو بسیار با وقار با شخصیت و مادب و مهربونی …همه ی ما اینو فهمیدیم همه دوستت داریم و دلمون می خواد اینجا خونه ی تو باشه …. 🌸🌼ببین نگفتم مثل خونه ی تو گفتم خونه ی تو باشه فهمیدی ؟ حالا من ازت یک چیزی می خوام اینجا رو خونه ی خودت بدون برای خودت حق قائل شو این قدر خودتو معذب نکن …. با این درسی که می خونی بزودی خانم دکتر میشی و برای خودت برو و بیایی درست می کنی و اونوقت باعث افتخار ما هم میشی …. من منتظر اون روزم …. پس چی شد ؟ گفتم چی ؟ 🌼🌸گفت : نتیجه ی حرفمون چی شد ؟ گفتم باید درس بخونم و دکتر بشم …. گفت : نه اونو که چه من بگم چه نگم میشی …اینکه از این به بعد اینجا؟ …. بگو ؟..گفتم خونه ی منم هست….و علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و حرف منو ادامه داد که : منم هست اگر روزی دو بار منو زدن به روی خودم نمیارم و میگم عیب نداره اینجا خونه ی منه و خودش قاه قاه خندید ولی ایرج ناراحت شد و با اعتراض گفت … ای بابا این چه شوخیه شما می کنین؟اونوقت به تورج ایراد می گیرین ….. 🌸🌼منو ایرج با هم توی یک سینی صبحانه خوردیم صبحانه که چه عرض کنم نزدیک ظهر بود …. لحظاتی پر از احساس هر لقمه ای بر میداشت برای من زمزمه ی عشق بود دلم فرو می ریخت و این قشنگ ترین هدیه ای بود که خدا به من عطا کرده بود ….. 🌼🌸هنوز ما پیش علیرضا خان بودیم که عمه اومد کلی خرید کرده بود و من بدون اینکه دیگه معذب باشم که آیا کمکش کنم یا نه رفتم تو آشپز خونه و مشغول شدم ……. و تا ساعت دو منو عمه و مرضیه مشغول جا بجا کردن و حاضر کردن سور سات نوروز بودیم ….عمه به من گفت تو امسال سفره ی هفت سین رو بنداز و تزیین کن …….منم این کارو کردم ولی بغضی غریب توی گلوم پیچید. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔴امتیازات ما در برابر وسوسه های شیطان! 🔥هنگامي كه شيطان آزاد شد كه در دنيا باقي بماند، تمام دشمني و كينه خود را متوجه آدم كرد و مانند خون در رگهاي انسان، تسلط يافت تا او را گمراه كند. ♦️هنگام توبه، آدم (علیه السلام) به خدا عرض كرد: پروردگارا! شيطان را بر من مسلط كردي، بنابراين براي من نيز در برابر شيطان امتيازي قرار بده. 🌸خداوند به آدم وحي كرد: اي آدم! چند امتياز را به تو دادم: ✨1- هرگاه يكي از فرزندان تو تصميم بر انجام گناهي بگيرد، ولي آن گناه را انجام ندهد، چيزي بر او نوشته نمي شود و اگر انجام دهد فقط (يك گناه) بر او نوشته مي شود. ✨2 - هرگاه يكي از فرزندانت، تصميم بر كار نيكي گرفت، ولي انجام نداد، (يك پاداش) براي او نوشته مي شود و اگر انجام داد، (ده پاداش) براي او نوشته مي شود. 🌹 حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا! برايم بيفزا.. 🌸خداوند فرمود: ✨3- هرگاه يكي از فرزندانت، گناه كند، سپس طلب آمرزش كند، او را مي بخشم. 🌹آدم عرض كرد: پروردگارا! برايم بيفزا 🌸خداوند فرمود: ✨4- براي آنها توبه را قرار دادم يا فرمود: توبه را براي آنها گستردم، تا هنگامي كه نفس آنها به گلو برسد.(یعنی تا دم مرگ هروقت توبه کنند قبول میکنم) 🌺آدم (علیه السلام) عرض كرد: پروردگارا! همين مقدار برايم كافي است.. 📘اصول کافی،باب فيما اعطي الله عزوجل آدم (علیه السلام)، حديث 1، ص 440 - ج 2. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ 🌺با هر دستی در زندگی ببخشید با همان دست هم خواهیدگرفت چنانچه مثبت باشید بازتاب کاینات مثبت و چنانچه منفی باشید بازتاب کاینات نیز منفی خواهد بود 🌺 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍ از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت: آن خدایی که فرشته مرگش ،مرا در هر سوراخی که باشم پیدامیکند. چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند پيامبر صلى الله عليه و آله: هر كس روزى اى دارد كه حتما به او خواهد رسيد. پس هر كس به آن راضى شود، برايش پُر بركت خواهد شد و او را بس خواهد بود و هر كس به آن راضى نباشد، نه بركت خواهد يافت و نه او را بس خواهد بود. روزى در پى انسان است، آن گونه كه اجلش در پى اوست. 📚اعلام الدين ص ۳۴۲ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 در زمان قدیم مردی ازدواج کرد در روز اول ازدواج جمع شدن جهت خوردن نهار با خانواده شوهر . و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا ،بدون هیچ احترامی ... در این لحظه عروس که شخصیتی اصیل و با حکمت داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد. و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم . متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند ،فکر می کنند ، بر مادر شوهر پیروز شدند. عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت. و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند، در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت ،و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند مادر همسر سابقش را شناخت، گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟ آنها کی هستند؟ گفت: فرزندانم هستند ، گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست ، همانگونه که می کاری درو خواهی کرد به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی، و این جزای کارهای خودت هست، و زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا . هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ ‍ ‍ 📚 ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ ﴿۶۱﴾ پس هر كه در اين [باره] پس از دانشى كه تو را [حاصل] آمده با تو محاجه كند بگو بياييد پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و ما خويشان نزديك و شما خويشان نزديك خود را فرا خوانيم سپس مباهله كنيم و لعنت‏ خدا را بر دروغگويان قرار دهيم (۶۱) 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚دل به یار و سر به کار روایت یک داستان واقعی!! چند روز پیش یکی از دوستان نقل کردند کیف مدرسه ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپ های هر کدوم خراب شده بود. «کاغذ رسید» رو از تعمیر کار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده. دو روز بعد، حدود ساعت ۱۱ شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. «کاغذ رسید» رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: « شما میهمان امام زمان-عجل‌الله‌فرجه- هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!» از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم! گفتم: تسبیح صلوات رو حتما می خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده اید و کار کرده اید گفت: این نذر چند ساله منه. هر صدتا مشتری ، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه! بعد هم دسته قبض هاشو بمن نشون داد! هر از چندگاهی روی ته فیش قبض ها نوشته شده بود :«میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قرار دادیه بین من و امام زمان - عج- و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته،؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن! اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیف‌ها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون! اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکار عزیز فکر میکردم!! به این فکر کردم که اگر همه ماها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میفته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خدا پسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در روزگاري كه همه از "مرغ و گرانے مرغ" حرف مے زنند كسے از "خروس" نمیگوید ، زیرا همه به فكر سیر شدن هستند نه بیدارشدن ! فانوسهای ده میدانند بیهوده روشنند ،و سگان ده نیز میدانند بیهوده بیدارند ، چرا ڪه در روشنے روز دزدها به مهمانے ڪدخدا میروند 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🌸بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو🌸 🌸محمد زینت نام جهان است چه خوشبوتر از آن اندر دهان است 🌸 🌸نزائیده کسی همچون محمد(ص) که نور روی وی ، رنگین کمان است 🌸 🌸 سه شنبه معطر به عطر خوش صلوات بر حضرت محمد و خاندان پاک و مطهرش🌸 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فرجهم🌸
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهاردهم✍ بخش سوم 🌼🌸ولی تو اون لح
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌼🌸خوب معلومه همیشه سفره های هفت سین خونه رو من می انداختم و اونسال اولین سالی بود که بدون اون دو تا عزیزم این کارو می کردم صورت مامانم جلوی نظرم بود برای هر سلیقه ای که به خرج می دادم صد بار قربون و صدقه ی من می رفت اونو کنارم احساس می کردم انگار با من بود خیلی نزدیک، تا جایی که ازش می پرسیدم خوب شد؟ و اون با نگاه مهربونش منو تایید می کرد …. سفره رو توی حال جلوی تلویزیون انداختم و همه چیز رو آماده کردم …. بعد شش تا تخم مرغ برداشتم تا اونا رو رنگ کنم از تورج رنگ خواستم با یک ذوقی از من خواست که اونم تو رنگ کردن کمک کنه که نتونستم نه بگم….. ایرج هم وقتی دید من دارم با تورج به اتاقش میرم به بهانه ی اینکه می خواد ببینه ما چیکار می کنیم همراه ما اومد …… از کنار اتاق حمیرا که رد شدیم دلم گرفت کاش اونم خوب بود و با هم این کارو می کردیم …. تورج گفت : نظرت چیه روش گل بکشیم ؟ گفتم خوبه فرقی نمی کنه پرسید تو می خواستی چی بکشی ؟ گفتم : یک خورشید خانم وسط و روی بقیه ستاره می کشیدم …. ولی گل بهتره … گفت نه بیا همونو بکشیم …… ایرج نگاهی به من کرد و با چشم به من خندید و گفت : مرسی که شش تا آوردی ….. تورج پرسید چرا؟مگه چه فرق می کنه ؟ …. ایرج گفت یعنی خودش خورشیده ما هم ستاره … گفتم نه عمه خورشیده … منظورم اون بود …. ایرج گفت من از نقاشی چیزی سرم نمی شه اگر کمکی ازم بر میاد بگین ؟ … تورج گفت چرا بر میاد تو این پنج تا رو کاملا از این رنگ آبی تیره بزن مثلا شبه و رنگ و قلمو رو داد بهش و به من گفت خورشید با تو بکش … من پالت رو برداشتم و رنگهایی که می خواستم روش گذاشتم ورفتم نشستم و کشیدم یک خورشید مثل بشقابی که تو خونه ی خودمون داشتیم کشیدم و گذاشتم روی در یکی از رنگها تا خشک بشه اون دو نفر داشتن با هم جر و بحث می کردن که این طوری نکش اون طوری بکش که چشمشون افتاد به خورشید من و هر دو هیجان زده به من نگاه کردن …. تورج گفت پس دروغ نگفتی نقاشی بلدی …وای عجب هنری؟ تو منیاتور کار می کردی ؟ گفتم دوست دارم من هیچی رو جدی کار نکردم همش درس خوندم انشالله که کنکور قبول بشم شروع می کنم .. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهاردهم✍ بخش چهارم 🌼🌸خوب معلومه ه
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش پنجم 🌼🌸تورج روی یکی از تخم مرغ ها یک هلال ماه کشیده بود وقتی اونا رو توی ظرف خودش چیدیم خیلی قشنگ شده بود … هوا تاریک شد ولی من هنوز مشغول بودم کارا تقریبا تموم شده بود عمه رفته بود حموم منم رفتم که نماز بخونم ..بعد از نماز دستی روی میز م کشیدم ودلم خواست روش درس بخونم …. هنوز چند تا تمرین حل نکرده بودم که عمه از همون پایین صدام کرد (رفتم لبه نرده) گفت :امشب شب عیده درس بسه بیا دور هم باشیم…. خوشحال شدم زود رفتم یک دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین……. اون موقع که حاضر می شدم بعد از مدتها دوباره خوشحال بودم و وقتی تو آینه خودمو نگاه کردم یک دفعه ترسیدم یاد روزی افتادم که جلوی آینه خودمو برای رفتن به شمال حاضر می کردم … دلم لرزید و زود اومدم کنار…. راستش از همون موقع از آینه بدم میومد و همیشه با اکراه توی اون نگاه می کردم …. به دیوار تکیه دادم تا حالم بهتر بشه بی اختیار حوادث تلخ اون روز جلوی چشمم میومد و حالم رو دگرگون کرده بود و دیگه رقبتی برای رفتن تو جمع خانواده ی عمه رو نداشتم با خودم گفتم به هیچ کس دل نبند و باز احساس کردم زندگیم روی هواس که یکی به در ضربه زد در حالیکه اشک توی چشمم حلقه زده بود در و باز کردم … ایرج بود که به دادم رسید …. دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش وگریه کنم …. با حیرت گفت :تو که خوب بودی چرا اینجوری شدی هنوز دلگیری ؟ مثل بچه ها لب ورچیندم و گفتم نه این نیست … شب عیده یاد مادر و پدرم افتادم این اولین سالیه که بدون اونا هستم دلم خیلی گرفته ببخشید نمی خواستم دست خودم نیست ….. با مهربونی گفت : حق داری نگران نباش زمان بهترین درمون درده….. فراموش که نه ولی بهتر میشی .. بیا سعی کن بهش فکر نکنی …. حاضری؟ همه منتظر تو هستیم…البته تورج هم هنوز نیومده تمام روز خواب بود اصلا از اتاقش بیرون نیومد ه تو برو من اونم بیارم …. علیرضاخان جلوی تلویزیون نشسته بود و پیپ می کشید منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای چقدر زیبا …..کاش همیشه عید باشه ….. تشکر کردم و رفتم ببینم عمه چیکار داره که نبود مرضیه هنوز داشت ماهی سرخ می کرد بوی سبزی پلو ماهی فضای رو پر کرده بود .. از مرضیه پرسیدم کمک نمی خوای گفت : نه الان تموم میشه من باید برم دیگه بقیه اش دست شما رو می بوسه … گفتم چشم نگران نباش نمی زارم به عمه سخت بگذره …گفت فقط غذا رو بکشین من صبح میام سال تحویل پیش بچه هام باشم پرسیدم شوهر نداری ؟ گفت یک دونه داشتم … دو سال پیش عمرشو داد به شما ….گفتم آخیش خدا بیامرزه چند تا بچه داری ؟گفت : سه تا پسر دارم همه زن گرفتن و بچه دارن دوتا شون تو کارخونه آقا کار می کنن ویکی هم که اسماعیله …. خیلی از شما تعریف می کنه میگه خانم تر از شما ندیده … بعد سرشو آورد جلو و آهسته گفت : من به کسی نگفتم، اون جریان رو ولی میگم فایده نداره خودتو اذیت نکن اگر از من میشنوی دیگه نرو درد سر میشه برات. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلَى عَبْدِهِ آيَاتٍ ✨بَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ ✨إِلَى النُّورِ وَإِنَّ اللَّهَ بِكُمْ ✨لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۹﴾ ✨او همان كسى است كه بر ✨بنده خود آيات روشنى فرو ✨مى‏ فرستد تا شما را از تاريكيها ✨به سوى نور بيرون كشاند و ✨در حقيقت ‏خدا نسبت به شما ✨سخت رئوف و مهربان است (۹) 📚سوره مبارکه الحدید ✍آیه ۹ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خدایا بیاموز به من..... که لحظه ها در گذرند.... بیاموز به من که هیچ حالتی پایدار نیست..... که میگذرد....اگر در سختی ام... اگر دلتنگم.... و در تمام این لحظه ها تو در کنار منی.... به من آگاهی بده تا پذیرا باشم هر لحظه ایی را که میگذرد.... و نشانم بده راه را.... تا سهم خود را به انجام برسانم.... از نیروی بی پایانت بی نصیبم مگذار .... تا بپیمایم راههای دشوار زندگی را که با حضور تو ممکن میشود..... نگرانیهایم را بدست تو میسپارم..... و قدم میگذارم در راهی که تو میخوانی ام..... و هرچه در این مسیر برایم مهیا کرده ای را با آغوش باز میپذیرم.... هر لحظه با یاد تو خواهد گذشت... چه سخت و چه آسان... چه تلخ و چه شیرین... که با حضور تو همه لحظه هایم به عشق مبدل میشوند.... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃