eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و هشتم✍ بخش چهارم 🌺دوباره زد ب
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم✍ بخش پنجم 🌺اونروز من با دکتر جمالی درس نداشتم و مطمئن نبودم که دانشگاه باشه برای همین دنبالش می گشتم و از هر کس که می شناختم سراغ استاد رو گرفتم ولی کسی خبر نداشت دوبار تا اتاق استاد ها رفتم ولی اونو ندیدم از دفتر پرسیدم گفتن که نمی دونیم شاید بیاد …. مایوس شدم و چون جوون بودم برای هر کاری عجله داشتم فکر می کردم دیگه معالجه ی حمیرا عقب افتاد ….به کلاس دیر رسیدم استاد اومده بود با شرمندگی رفتم و نشستم ….. غرق درس شدم و همه چیز رو فراموش کردم … ساعت آخر شهره موی دماغم شد هر جا می رفتم با من میومد … 🌺می فهمیدم که می خواد اگر ایرج اومد دنبال من؛ اونم باشه و خودشو به ایرج نزدیک کنه … ولی چون می دونستم که ایرج نمیاد اهمیتی ندادم …. با عجله رفتم که با اسماعیل برم کارخونه اونم دنبالم میومد و هی سئوال می کرد …. ولی من بدون اینکه گوش کنم یا جوابشو بدم کار خودم رو می کردم …..که یکی منو صدا کرد …. خانم سرمدی ….خانم سرمدی…. برگشتم استاد جمالی رو دیدم ….با خوشحالی رفتم جلو اونم می خندید نمی دونستم چرا داره می خنده …… ولی وقتی رفتم جلو پرسید خانم سرمدی چی شده ؟ امروز هر جا میرم میگن شما دارین دنبالم می گردین …گفتم سلام استاد وقت دارین با شما یک کاری دارم میشه کمکم کنین ….. 🌺گفت البته منم کنجکاو شدم ببینم چی شده که اینقدر مهمه …. گفتم ازتون یک وقت می خوام ….گفت در مورد چی ؟ گفتم باید یک جا بشینیم مفصل براتون تعریف کنم ….کمک می خوام تو رو خدا بهم کمک کنین ….. پرسید خوب بگو در مورد چیه ؟ گفتم اینجا نمیشه یک کم طولانیه ..گفت باشه فردا من تو دانشگاهم بیاین دفتر اونجا میریم تو کتابخونه صحبت می کنیم خوبه ….تشکر کردم و رفتم که به اسماعیل برسم که متوجه شدم شهره هنوز دنبال منه … 🌺با عصبانیت گفتم : چرا دنبال من میای ؟ گفت : رویا ؟ خوب ما با هم دوستیم داریم از در میریم بیرون… دنبالت نمیام با هم داریم میریم ….با غیض گفتم : ایرج امروز نمیاد برو دنبال کارت …. خندید و گفت از کجا می دونی اون حتما به خاطر من میاد . ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ ✨مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ ✨وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ ✨إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۲۶﴾ ✨بگو بار خدايا تويى كه فرمانفرمايى ✨هر آن كس را كه خواهى فرمانروايى بخشى ✨و از هر كه خواهى فرمانروايى را باز ستانى ✨و هر كه را خواهى عزت بخشى و هر كه را ✨خواهى خوار گردانى همه خوبيها به دست توست ✨و تو بر هر چيز توانايى (۲۶) 📚سوره مبارکه آل عمران ✍آیه ۲۶ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌹🍃 ⚠️ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ 》 ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ! ⚠️ ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ 》 ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ! ⚠️ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ 》 ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ ! ⚠️ﻣﺪ ﺁﻣﺪ 》 ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ! ⚠️ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﺁﻣﺪ 》 ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ ! ⚠️ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ 》 ﺣﻖ ﺭﻓﺖ ! ⚠️ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ 》 ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ! ⚠️ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ 》 ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ ! ⚠️قوﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ 》 ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ ! ⚠️ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ 》 خانواده ﺭﻓﺖ ! ⚠️ ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ آمد 》 ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ ! ⚠️ موبایل آمد 》 ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ! 🤔ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ❗️ﭼﻪﻫﺎ ﺁﻣﺪ... ﭼﻪﻫﺎ ﺭﻓﺖ !؟ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠✨ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمی‌دانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ 👈و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ... ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی... 💠✨ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پول‌هایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ... ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ... ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
گفت و شنود اختصاصی خبرنگار نوید شاهد کرج: آنچه می خوانید روایت یک عاشق و معشوق است روایت یک زوج جوان، روایت یک پدر که عاشق فرزندش بود ، این روایت از یک زندگی می گوید زندگی که صفحه آخرش شهادت شد و عاقبت به خیری ، شهید محمود نریمانی  سارا عجمی همسر آشنایی من و محمود ♦️همزمان با اتمام فارغ التحصیلی دانشگاهم بودکه آقا محمود به خواستگاریم آمد. زمانی که ایشان در جلسه اول به همراه خانواده به منزل ما آمدند. چند دقیقه ایی باهم صحبت کردیم و آقا محمود در ابتدا از نحوه کار و فعالیت هایشان که گویای ماموریت های طولانی مدت که اغلب اوقات شب ها در منزل نباشند با این مضمون که " شاید بروم و برگردم یا بروم و برنگردم" صحبت کردند. ♦️من هم به ایشان گفتم که آسمانی شدن مختص آقایان نیست و خانم ها می توانند آسمانی بشوند و ایشان وقتی حرف مرا شنید چیزی نگفتند و سکوت کردند. بعدها بعد از ازدواجمان ایشان این را اذعان داشتند که جمله شما ذهنم را درگیر خود کرده بود و فهمیدم که خودتان اهل شهادت هستید و در این وادی به سر می برد. ♦️بعد از جلسات متعدد با توجه به اینکه در ایشان نقص و ایرادی نمی دیدم هنوز تصمیم گیری برایم سخت بود، دچار حالت بحرانی شده بودم و نمی توانستم به ایشان جواب مثبت بدهم. ♦️چند وقتی بودکه از شهادت امام هادی (ع) میگذشت که آقا محمود به خواستگاری من آمده بودند و در همین حالت بحرانی بودم که یادم افتاد، من شب شهادت امام هادی به ایشان متوسل شده بودم و از ایشان مدد خواستم و گفتم هرکسی را که شما برای من مصلحت می دانید شریک زندگیم قرار دهید. با یاد این جمله دلم آرام گرفت و نسبت به تصمیمم مصمم شدم. ❣شهادت محمود را حس می کردم، محمود انسان زمینی نیست❣  ♦️(من تا قبل از شب بله برون به چهره آقا محمود نگاه نکرده بودم، تازه آن شب بود چهره ی ایشان را دیدم و همان لحظه حسی به من دست داد که انگار شهادت ایشان را جلوی چشمانم دیدم و حس کردم انسانی زمینی نیست.   ازدواج و زندگی سراسر عشق و مهربانی ♦️سال 1390 عقد و در سال 1391 ازدواج کردیم، مراسم ازدواجمان خیلی ساده برگزار شد چند ماه بعد از عقدمان به کربلا رفتیم و با یک ولیمه ساده به اقوام، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. بعد ازمدتی خداوند به ما فرزندی عنایت فرمود و با وجود علاقه و حبّ خاصی که به امام هادی داشتم اسم پسرمان را محمّد هادی گذاشتیم. آقا محمود پدرانه به محمّد هادی عشق می ورزید و او را درآغوش گرمش جای می داد و همیشه از خداوند بخاطر این هدیه سپاسگذاری می کرد. با بدنیا آمدن محمد هادی زندگی ما حلاوت بیشتری پیدا کرد. ♦️محمود خیلی مهربان و با گذشت بود و زمانی که ایشان در منزل بود در کارها به من کمک میکرد، نقطه قوت اخلاقی ایشان احترام خاصی که به پدر و مادر و کلیه اعضای خانواده میگذاشتند که این را من در کمتر کسی می دیدم این خصوصیت ایشان درمن تاثیرگذار بود و همچنین مردم داری ایشان زبانزد اقوام و فامیل بود. ♦️صله رحم و رفت آمد با اقوام را هیچ وقت قطع نمیکرد، حتی اقوامی که از لحاظ تفکر و اعتقادی با ایشان هم عقیده نبودند این عامل مانع رفتن به منزل ایشان نمی شد. ♦️بعضی وقت ها فشارهای زندگی آرامش را از وجودم می گرفت، محمود واقعاً تکیه گاه محکمی بود و با حرف های دلنشینش برای دلم مرهمی بود. امین و رازدار خانواده بود تا جایی که خواهرانش او را محرم اسرار خود می دانستند و گاهی با او درد و دل میکردند.آن چنان رابطه صمیمی میانشان برقرار بود که محمود زمانی که از ماموریت برمیگشت، قبل از اینکه بخواهد کاری انجام دهد و یا صحبتی با من بکند گوشی تلفن را برمی داشت و با تک تک اعضای خانواده اش تماس میگرفت. ♦️نقطه ضعفی از ایشان به یاد ندارم و هرچه که در ایشان بود سراسر عشق و مهربانی بود. ♦️تنها چیزی که ایشان را خیلی آزرده خاطر میکرد وضعیت نامناسب پوشش خانم ها در سطح جامعه بود.که حتی روزهایی زودتر به خانه می آمدند وقتی من مسئله را جویا می شدم میگفتند واقعا برخورد و دیدن این افراد روحم را آزار می دهد به منزل می آیم، تا آرامش پیدا کنم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
حرفهای بند تنبانی ! در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
حکایت👌👇 ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند، دل و جگرش را هم می‌خوردند.شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد. این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمی‌داشت!!! پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می‌میرد.» جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته‌اند و همه اندام‌های گوسفند را می‌برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می‌ماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت: اشتباه کردم! یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود... 📚حکایت اشنای دزد های کشور ماست... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅برای رضای خدا یا خودنمایی؟ ✍می گویند عده ای مسجدی می ساختند. بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم.گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ 🔺بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚نردبان می سازد دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ مادر گفت: دارد نردبان می سازد! ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد! سالها بعد، دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد! نردبان این جهان ما و منیست، عاقبت این نردبان افتادنیست لاجرم آن کس که بالاتر نشست، استخوانش سخت تر خواهد شکست 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✨﷽✨ ✨ 📛آدم های منفی به پیچ و خم جاده می اندیشند ✅و آدم های مثبت به زیبایی های جاده 🌺عاقبت هر دو به مقصد می رسند اما یکی با حسرت و دیگری با لذت👌 💐مثبت باشید❗️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 🔹 روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید " نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد. 🔹 بهلول رفت و بر گشت و گفت:این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که : " خریت " آنها در تو اثر کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎 در زندگی از چیزهای زیادی می‌ترسیدم و نگران بودم. تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم. 🌟از "نفرت" می‌ترسیدم. تا اینکه یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد"و به آنها احترام گذاشتم. 🌟از "تنهایی" می‌ترسیدم. یاد گرفتم "خود را دوست بدارم" و بعد دیگران را دوست داشته باشم. 🌟از "شکست" می‌ترسیدم. یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست". 🌟از "درد" می‌ترسیدم. یاد گرفتم "درد کشیدن برای رشد روح لازم است". 🌟از "سرنوشت " می‌ترسیدم. یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم". 🌟و در آخر از "تغییر" می‌ترسیدم. تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز ؛ کرم بودند و "تغییر آنها را زیبا کرد". ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃