فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ۵ ماساژ ضد پیریِ صورت
• با انجام روزانه این ماساژها همیشه پوست صورتتون رو جوون نگه دارید.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از تموم شدن مهمونی و پذیرایی، پوست پرتقال ها رو دور نریزید ببینید میشه باهاش چیکار کرد 😃🙌
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📔#داستانی_زیبا_و_خواندنی
مردی خانه ای زیبا با حیاطی
پر از درختان میوه داشت.
در همسایگی او مردی حسود منزل
داشت و همیشه سعی می کرد اوقات
او را تلخ کند و بنحوی او را آزار دهد.
همسایه خوب یک روز صبح که خواست
از در خانه خارج شود دید یک سطل پر
از زباله کنار در است. فهمید که مال مرد
حسود همسایه است , پس سطل را تمیز
کرد و آن را از میوه های حیاط خود پر
کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر
کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد میوه های
تازه را به او داد و گفت:
هرکس آن چیزی رابا دیگری
قسمت میکند که از آن بیشتر دارد
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
حکایت_تاریخی/ ناصرالدین شاه و ذغال فروش:
گویند ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد.
مرد ذغال فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بودهای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت:
«چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت:
«این هایی که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت:
«مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت:
«اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.
مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید:
«چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد.
رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست.
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست
بلکه در استفاده از آن است.
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند
اما ثروتمند نیستند
و چه بسیار افرادی که ثروتمندند
ولی پولدار نیستند.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💕ناراحت شدن
دسـت مـــا نیست
اما
ناراحت ماندن دست ماست ،
پس اجازه ندهیم
که،
رفتار تلخ دیگران،در ما اثر کند
و روزگارمان را تلخ کند …!!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
حکایت
از تيمورلنگ سوال کردند كه :
چگونه امنيتی در كشور پهناور خود
ايجاد نمودی
كه وقتی زنی با طبقی از جواهرات
طول كشور را طی میكند
كسی به او تعرضی نکرده و جسارتی نمیكند؟
در جواب
جمله كوتاه ولی با تاملی میگويد :
در هر شهری که دزدی ديدم
گردن داروغه را زدم
چون یا دزد و داروغه هم دست بوده اند
یا داروغه در خواب...
بریون مارسل
تیمور جهان گشا
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هــر کہ مشتاقــ تۅ شـد گوشہے چشم
ټۅ خریـد؛
شۅد ایا کہ مــرا هم تۅ خریـدار شۅے؟!
#ناشناس
اللهم عجل لولیک الفرج
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و هفتم ✍ بخش اول 🌸اون موقعی
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم ✍ بخش دوم
🌸دکتر منو معاینه کرد و با شک به من نگاه کرد و گفت : تو خودت به چیزی شک نداری ؟
گفتم: گفتم مثلا به چی؟؟
پرسید حامله نیستی ؟
گفتم : نه آقای دکتر من قرص می خورم …گفت هر شب می خوری ؟
گفتم بله ….. بازم شکم منو معاینه کرد و رفت و نشست و یک آزمایش نوشت و گفت شما بلند نشین میگم بیان همین جا ازتون خون بگیرن این طوری خیالمون راحت تره ….
🌸عمه پرسید چیزی شده آقای دکتر ؟
گفت : نه خبر خوبیه فکر می کنم ایشون نزدیک چهار ماهه بارداره بچه داره تکون می خوره … تعجب می کنم چطور نفهمیدید …… منو عمه شوکه شدیم گفتم ولی آقای دکتر من قرص می خورم چطور ممکنه ؟…
.گفت پیش میاد ، شاید یک وقت پس و پیش خوردین یا …. به هر حال شما حامله اید من یقین دارم چیز دیگه ای نیست ، فکر نمی کنم ….. حالا آزمایش نشون میده اگر نباشین باید برین بیمارستان ……
🌸ایرج بیرون بود و عمه بالای سرم ….نمی دونستم الان چیکار کنم خوشحال باشم یا ناراحت … یک بچه بطور ناگهانی اومد تو زندگی من در حالیکه اصلا آمادگی نداشتم و حتی فکرشو هم نمی کردم ….ولی می دونستم ایرج خیلی خوشحال میشه ….آهسته دستمو گذاشتم روی شکمم و تازه متوجه شدم که کاملا برجسته شده و خودم بچه رو احساس کردم … دلم لرزید ای خدا یعنی این واقعا یک بچه اس که توی شکم منه …. بچه ی منه؟؟
🌸عمه که از خوشحالی رفت ایرج رو خبر کنه….. یک حسی خیلی عجیب ، یک شوق لذت بخش تو دلم افتاد و فکر کردم هیچ چیز و هیچ کس مهم تر از این کوچولو نیست… این کوچولو که مال منه از خونِ منه ….
ایرج و عمه از راه رسیدن ……مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد بدون ملاحظه منو بغل کرد و بوسید …. و گفت : رویا باورم نمیشه … یعنی امکان داره؟ اشتباه نکرده باشه؟ …آزمایش بدیم …
🌸گفتم منتظر جوابش هستیم ؟ هنوز معلوم نیست صبر کن ….. ایرج و عمه داشتن تلاش می کردن که منو راضی کنن ، ایرج می گفت به خدا خودم مراقبش هستم ….
گفتم عزیزم اگر قهر بودی چی میشه ؟ گفت نه دیگه چشم قول میدم دیگه هیچ وقت قهر نمی کنم اصلا غلط کردم ، لطفا خوشحال باش ….. عمه گفت : نگران نباش براش پرستار می گیریم اصلا به عروس مرضیه میگیم بیاد و بهت کمک کنه ……
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و هفتم ✍ بخش دوم 🌸دکتر منو م
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم✍ بخش سوم
🌸من اونا رو نگاه می کردم هر دو اونقدر خوشحال بودن که احتیاجی به رضایت من نداشتن … بالاخره جواب آزمایش اومد ….دکتر اونو نگاه کرد و به ایرج گفت: شما بابا شدی !!!! تبریک میگم ولی حتما باید برای چک کردن برین پیش دکتر زنان …..
🌸ایرج و عمه داشتن از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ولی من سعی کردم خودم رو کنترل کنم نمی خواستم به این زودی ایرج رو ببخشم …..
وقتی تو ماشین نشستیم عمه گفت : خیلی خوشحالم عمه جون نگران هیچی نباش اخمتو باز کن … حالا وقت خوشحالیه خدا رو شکر کن عمه جون ، خودم کمکت می کنم …(رو کرد به ایرج )خوب امروز سر چی بحث می کردین که گفتی تو اذیتش کردی؟ ……..
من جواب دادم سر بچه دیدم خیلی دلش می خواد ، کارای خوبی هم کرده من یک دفعه یک چهار ماهه براش آوردم ….
🌸ایرج ذوق زده گفت : تو رو خدا چهار ماهشه … الهی من فدات بشم …..
گفتم ولی ایرج جان مامانش همون زن خطا کار بی ملاحظه اس یادته ….
عمه گفت کی اینو گفته ایرج ؟باور نمی کنم آره ایرج تو گفتی ؟ …
اون که نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : شوخی می کنه من هرگز اینو نگفتم و نخواهم گفت ……………
🌸وقتی رسیدیم عمو منتطر بود اون دیده بود که ما رفتیم دکتر نگران شده بود عمه خودشو از ماشین انداخت بیرون و دوید و مژده رو به اون داد ……
شاید بگم تا اون روز من عمو رو به این خوشحالی ندیده بودم چیزی نمونده بود که برقصه و ایرج اولین کاری که کرد به حمیرا زنگ زد ….. اون که خیلی دل تنگ ما بود از خوشحالی گریه می کرد شادی اونا رو می دیدم و از اینکه باعث این شادی شدم رضایت خاطری بهم دست داد …..
🌸ایرج زود برای من آبمیوه گرفت و لوسم می کرد حتی عمو هم زیادی از حد بهم محبت می کرد…….. که تورج از راه رسید ایرج خودش اول از همه رفت جلو و گفت تورج خان عمو شدی …
🌸چنان این بچه خوشحال شد و اشک توی چشمش جمع شد که من پاکی وجودش رو احساس کردم …..
طفلک به من گفت رویا تو باعث شادی و روشنی این خونه شدی ……
🌸من به جای اینکه جواب محبت اونو بدم سرم رو پایین انداختم و اشک توی چشمم جمع شد ….
فردا با عمه رفتم دکتر …و اونم گفت که چهار ماهت تموم شده و داری میری تو پنج ماه و تاریخ به دنیا اومدن بچه رو اواخرا اردیبهشت تعین کرد …. باور کردنی نبود ..خیلی زود بچه دار شده بودم ….. وقتی رسیدیم خونه دیدم ایرج یک کیک گذاشته و جشن گرفته و برای منم یک گردنبد خیلی زیبا خریده بود ….
شب که تنها شدیم ….ایرج اومد حرفی بزنه .. گفتم: صبر کن اول من یک کم باید با شما صحبت کنم لطفا گوش کن ….
🌸گفت: بگو عزیزم گوشم با توست ……نشستم روی تخت گفتم :ایرج جان تو این بار سومت بود که این تهمت رو به من می زدی و به خلوص من شک می کردی …ولی خواهشا دفعه ی آخر باشه لطفا……. بار اول گفتم حق با توس من اشتباه کردم …. بار دوم گفتم سوءتفاهم شده بود گناهی نداری ، این بار هیچ دلیلی براش پیدا نمی کنم تو هم منو می شناسی و هم تورج رو چطور به خودت اجازه میدی که همچین حرفی بزنی …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨قُلْ إِنَّمَا أَدْعُو رَبِّي
✨وَلَا أُشْرِكُ بِهِ أَحَدًا ﴿۲۰﴾
✨بگو من تنها پروردگار خود را
✨مى خوانم و كسى را با او
✨شريك نمى گردانم (۲۰)
📚سوره مبارکه الجن
✍آیه ۲۰
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃