eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پایانی برای قصه ها نیست، نه بره ها گرگ میشوند، نه گرگها سیر، خسته ام از جنس قلابی آدمها! دار میزنم خاطرات کسی را که مرا آزرده! حالم خوب است، اما گذشته ام درد میکند! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_بیست_
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان   : ❤️ چقدر،دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد. در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود. حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم. در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده!بیچاره صوفی… پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی.. در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس…عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم. چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد: (هییییس.. آروم باش.) صوفی یکی از عکسها رو برداشت و خوب نگاهش کرد:(بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هردومون میمردیم.) نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:(مادربزرگم همیشه میگفت،به درد رویاهات که نخوری… گاهی تو بیست سالگی ،گاهی تو چهل سالگی.. میری تو کمای زندگی! اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی.. و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا..) نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام. و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد..و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.. چه با انگیزه.. چه بی انگیزه.. تکانی خوردم:(خب.. بقیه ماجرا؟) مکث کرد:(اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثله بقیه ی مردها.. انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش…اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم.. دود شدم.. حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمیتونی درک کنی چی میگم…. منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم. اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشو، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما…اما نشد…نتونستم.. من مثله برادرت نبودم؛ من صوفیا بودم.. صوفی!) ترسیدم…به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:(رفت.. گذاشتم که بره.. خیلی راحت منو.. زنشو.. کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی.. میتونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه!نمیتونی..) به صورتم چشم دوخت…دستی به گلویش کشید:(اون شب جهنم بود.. نه فقط واسه من. واسه همه زنها..فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن.مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح!!! داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون رو نمیفهمیدم… هنوز هم نفهمیدم…تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون. دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دو تا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو..) خندید.. خنده اش کامم را تلخ کرد. طعمی شبیه بادامِ نم کشیده: (دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا… اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن…چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه!اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود…. باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود.. با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه… ادامه دارد… ☕️♡☕️♡☕️ 🍂 🎀 @RomaneMazh
📔🤔🤔🤔 🔺️ مگر کار دختر جعفر را کردی. هر كس یك كاری كه كسی نكرده بكند كه بخواهند خیلی از او تعریف كنند می‌گویند: «‌ها! فلانی كار دختر جعفر را كرد». یا اگر كسی به خاطر كاری خیلی خودنمایی بكند و بخواهند مذمتش كنند می‌گویند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردی؟» می‌گویند در گذشته و در روستایی یك ارباب زندگی می‌كرد كه خیلی ظالم و بی‌رحم بود و اسمش هم «قلی خان» بود. یكی از ظلم‌هاش این بود كه از مردم بیگاری می‌گرفت. مثلاً وقتی می‌خواست خانه‌ای بسازد یا دیواری بكشد مردم را به زور سر كار می‌برد. تا اینكه یك شب عروسی یك پسری بوده. فردا كه می‌شود داماد را به زور می‌برد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توی خانه بوده، فكر و خیال به سرش می‌زند و دلش هوای شوهرش را می‌كند. می‌آید سر كار، پیش مردها كه كار می‌كرده‌اند و چادرش را از سرش برمی‌دارد و بنا می‌كند گل لگد كردن. مردها می‌گویند: «تو جلو این همه مرد خجالت نمی‌كشی چادرت را زمین گذاشتی و گل لگد می‌كنی؟» عروس می‌گوید: «طوری نیست اگر می‌دانستم عیب دارد این كار را نمی‌كردم» همینطور كه كار می‌كردند قلی خان پیدایش می‌شود؛ وقتی كه خوب نزدیك می‌شود زن چادرش را به سرش می‌كشد و رویش را تنگ می‌گیرد و كناری می‌نشیند. مردها موقعی كه رفتار او را می‌بینند می‌گویند: «ما چند نفر مرد، اینجا كار می‌كردیم روبه ‌روی ما اصلاً رو نگرفتی حالا از قلی خان اینطوری رو گرفتی و كناری نشستی!» زن جواب می‌دهد: «قلی خان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بودید و از شما رو نگرفتم!» مردها می‌گویند: «چطور است كه قلی خان مرد هست و ما زنیم؟» زن جواب می‌دهد: «او مرد هست كه شماها را به زور به بیگاری می کشد، شماها اگر مرد هستید او را بگیرید بگذارید لای دیوار.» مردها كه این سرزنش و سركوفت را می‌شنوند خونشان به جوش می‌آید و قلی خان را می‌گیرند و می‌گذارند لای دیوار اما یك تكه از لباسش را بیرون از دیوار نگه می‌دارند كه باقی بماند و عبرت ظالم‌های دیگر بشود و این قصه به یادگار بماند. چون اسم پدر این دختر جعفر بوده می‌گویند: «مگر كار دختر جعفر را كردی؟» 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 گروهی راهزن در بیابان دنبال مسافر می گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافری دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه داری به ما بده ، گفت : تمام دارایی من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه آن هم باید تأمین معیشت کنم تا به وطن برسم . رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختی است و پول جز آنچه که می گوید ندارد . راهزنان در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهی خود را پرداخت و برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه داری بده وگرنه تو را می کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهی پرداختم ، بقیه اش برای مخارج زندگی مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوی لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند ! رییس راهزنان گفت : حقیقتش را برای من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتی و از راستگویی امتناع ننمودی ؟ گفت : در کودکی به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستی نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم ! راهزنان قاه قاه خندیدند ولی رییس دزدان آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی دروغ نگویی و این گونه پای بند قولت هستی ، ولی من پای بند قول خدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خدایا ! از این به بعد به قولم عمل می کنم ؛ توبه ، توبه !  📔مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریا🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☘هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر. مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند. مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می خورد. پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد. مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند. در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد. مرد که جلوتر از پسرش می رفت یکی از گیلاسها را به زمین انداخت. پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت. چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد. خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد. آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت: یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست. پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت. برای اینکه مطلب خوب متوجه بشوی، گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری بدان: هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید... 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 «آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول دانا پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.» ✓ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بخشندگی را از گل بیاموز، زیرا حتی ته کفشی را که لگدمالش میکند خوشبو میسازد.. 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍حکایت بز و گوسفندی باهم می رفتند. به جویی رسیدند،گوسفند از روی جوی جستی زد.دنبه او بالا رفت،بز خندید وفریاد کشید :آ... تورا برهنه دیدم گوسفند غمگین شد .روی بر گرداند وگفت: ای بی انصاف من سالهاست تورابرهنه می بینم ونمی خندم وطعنه ای به تو نمی زنم. تو پس ازعمری که یک بار مرا چنین دیده ای لب به سرزنش وتمسخر من می گشایی؟ چون لئیمی با هزاران عیب وعار روز وشب بر خلق عالم آشکار بیند اندک عیبی از صاحب کرم بر نیارد جزبه طعن ولعن دم 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کلاغ مردی 80 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی كنار پنجره اشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج می زد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می کردم و به او جواب می دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می کردم. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 👌حتما بخونین داستانی که احتمالا تا بحال برای هر کدوم از ماها پیش اومده باشه ساده لوحی پیش صاحب دلی از فقر و نداری ناله کرد. صاحب دل، دست در جیب برده سکه ای ( صدقه) به او داد. ساده لوح از خشم صورتش سرخ شد. و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمی گیرم . انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم. صاحب دل تبسمی کرد و گفت: این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمی تواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کرده ای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد. ✓🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃