پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان_زیبا_ازسرنوشت_واقعی 📝 #تمام_زندگی_من #قسمت_بیست_و_هشتم✍ ((دیوارهای دژ))
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی ✍《من و چمران》
🌹وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ...
🌹- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ...
🌹پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ...
🌹به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ...
🌹تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...
- خدایا! کمکم کن ...
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ...
🌹رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ...
🌹چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ...
- اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ...
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی_و_یکم✍ سلام پدر
🌹بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ...
- آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ...
🌹- تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد ...
- پدر؟ ... نگران من بود ...
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ...
🌹همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ...
🌹خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ...
🌹مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ...
🌹چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_بیست_و_هفتم ✍ گلوله ه
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_نهم ✍مدال آزادی
🌷با پوزخند خاصی از جاش بلند شد ... اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ... اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن ... مهم تیتر روزنامه های فرداست ... و از در اتاق خارج شد ... .
🌷حق با اون بود ... مهم تیتر روزنامه های فردا بود ... دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد ... مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان ...
🌷فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد... اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم ... چی می تونستم بگم؟ ...
🌷 با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ ... یا اینکه مثل یا ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم ... اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟ ... مهم یه جنجال بود ... یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه ... و نفهمن دولت چکار می کنه ... .
🌷شب بود که صدای در بلند شد ... پدر محمد بود ... نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم ... فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم ... یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم ... اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ... .
🌷- آقای ویزل ... اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم ... شما همه تلاش تون رو انجام دادید ... هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم ... .
🌷خیلی تعجب کرده بودم ... با شرمندگی سرم رو پایین انداختم ... نیازی نیست ... من توی این پرونده شکست خوردم ... و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم ... .
🌷دستش رو گذاشت روی شونه ام ... نه پسرم ... زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه ... تو پشت سر ما ایستادی ... حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ... من از اول می دونستم شکست می خوریم ... یعنی مطمئن بودم ... .
🌷با شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... .
✍ادامه دارد......
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_سی ✍: لکه های ننگ
🌷شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ ... اونها هم پسر شما رو کشتن ... و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید ... اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ ... .
🌷سکوت سنگینی بین ما حاکم شد ... برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم ... با خودم گفتم ... شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه ... این چه سوالی بود که ... .
🌷- پسر من یه مسلمان بود ... نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم ... هر چقدر هم که اونها دروغ بگن ... خیلی ها شاهد بودن ... و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح ... من از دینم دفاع کردم ... نه پسرم ... برای بچه ای که اون رو از دست دادم ... دیگه کاری از دست من برنمیاد ... اما نمی خواستم با نام پسر من ... دین خدا لکه دار بشه ... .
🌷پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت ... این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم ... و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه ... نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم ... اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید ... .
🌷- دین خدا لکه دار هست ... لکه های سیاه، وسط دنیای سفید ... یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه ... این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست ... هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره ... و خدا هم ... اگر وجود داشته باشه ... مثل یه تماشاچی فقط نگاه می کنه ... هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده ...
🌷پ.ن: دوستان عزیز ... یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه ...
این جمله رو تو داستان استنلی هم شنیده بودید
✍ادامه دارد.....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #فرار_از_جهنم📝 #قسمت_بیست_و_هشت : ✍شرکت کن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_سی :✍ بد نیستممعنی؟
☘… من معنی قرآن رو بلد نیستم …
با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ …
🌹تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ …
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…
☘خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … .
🌹بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … .
☘همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن …
🌹حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … .
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
# {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_سی_و_یک :✍ خدای مرده
☘همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم … همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم …
🌹شوکه شدم … با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم … آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟
☘… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند …
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
🌹من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم
☘خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …
🌹برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه .
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز"بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیست_و_هفتم : حمله زینبی ❤️بیچاره نم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست_و_نهم : ✍جبهه پر از علی بود
❤️با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد …
🦋زبانش به سختی کار می کرد … . – برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … . – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت …
❤️. – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
. – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم …
🦋تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …
❤️دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود …
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی : ✍طلسم عشق
❤️بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه … برگشتم …
🦋 از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود …
❤️ – فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی … خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم …
🦋چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود … خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم …
. – تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم…
❤️ تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم … باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه … و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ..
#ادامه_دارد
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت_بیست_نه
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_سی :
❤️ انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد… (فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه..اما نبود..یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم،یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود. البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح…و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن. مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن..عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین.عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه.از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی…ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده…
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میومد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه بود…اینایی که میگم، نشنیدماا..با چشم دیدم.حالا بگذریم..کجا بودم؟؟ آهان.. یکی از سرباز رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود. میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود. بعد در کمالِ گستاخی گفت:(حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه…ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه..)
خندید…کوتاه و پر تمسخر:(خدا.. خدایی که بی خیالِ همه شده.. خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه..خدا کجا بود؟؟ خیلی سخت گذشت.. خیلی.. دانیال دیگه انسان نبود.. حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت.. یه کم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله.. میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سرببرن.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن..)
به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد:( این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟)
صوفی سری تکان داد:( شما از خیلی چیزا خبر ندارین…
این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان..یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن…فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر…این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره..این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن..من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد..این بچه ها ابلیس مطلقن..خوده خوده شیطان..)
عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد:( و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ بالفطره ست.. )
در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد:( سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر) اما من نمیخواستم.. من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم:( خوبم عثمان.. خوبم) کمی سرم را کج کردم:(صوفی ادامه بده..) عثمان عصبی شد :(سارا تمومش کن.. حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه..) اما عثمان چه از حالم میدانست؟؟؟
تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریه:( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد: (هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم.. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه…اما نبود…
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت..) ادامه دارد…
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیست و نهم ✍ بخش سوم 🌹خندید و گ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی ام ✍ بخش اول
🌹با این حرف اونا رو به تکاپو انداختم تا زودتر همه چیز حاضر بشه. تورج ذغال ها رو درست کرد و ایرج کباب ها رو سیخ کشید. من و مینا هم شام رو آماده کردیم. روی کیک شمع گذاشتیم و قرار بود چراغ ها رو خاموش کنیم ولی چون بچه ها توی حیاط آتش روشن کرده بودن نمیشد زیاد غافلگیرش کنیم…
بالاخره رسیدن… حمیرا خیلی خوشحال شد و برای اولین بار دیدم که بلند خندید. اول از همه من بغلش کردم و گفتم: به خاطر تولدت بهت تبریک میگم. مبارک باشه ، و به خاطر اینکه باعث شدی من توی کنکور موفق بشم ازت ممنونم. من می دونم که این قبولی رو از تو دارم اگر تو با من زبان کار نمی کردی امکان نداشت بتونم موفق بشم. تا آخر عمرم مدیون تو می مونم بازم هزار بار تشکر می کنم دختر عمه ی عزیزم…
اون خودش دوباره اومد و منو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدیم من براش چند جلد کتاب خریده بودم و همون جا بهش دادم بقیه هم مجبور شدن قبل از بریدن کیک کادو هاشون رو بدن… تو محیطی خیلی گرم و شاد شام خوردیم و بعد از شام من شمع های روی کیک رو روشن کردم و اونو آوردم. حمیرا چشمهاش رو بست و گفت: می خوام بلند آرزو کنم شاید خدا بشنوه… دلم می خواد هر چی زودتر نگار رو ببینم…
همه احساساتی شدن، ولی تورج زود به دادمون رسید و حرف رو عوض کرد و چاقو رو برداشت و کیک رو برید و برای همه تو زیر دستی گذاشت و گفت می دونی بابا مینا خانم چقدر خوب می خونه؟ حالا مینا خانم زود باش ثابت کن که راست گفتم… عمه هم گفت منم تعریف صداتو خیلی شنیدم برامون بخون که بهترین موقع است. اونم بدون معطلی یک ترانه از حمیرا خوند…
🌹با اینکه همه لذت زیادی بردن ولی با آرزویی که حمیرا کرده بود تحت تاثیر قرار گرفتن و من دیدم حمیرا حالش بده ولی زود خودشو جمع و جور می کنه… علیرضا خان از صدای مینا خوشش اومد و اصرار کرد بازم بخونه و اونم خوند. همه محو صدای بی نظیر مینا شده بودن ولی همین طور که اون می خوند من متوجه ی حمیرا بودم…
گاهی بهم می ریخت و احساس می کردم ، شکل موقعی شده که حالش بد بود تخم چشمش می لرزه و دوباره درست میشه… نگران شدم… یواشکی به عمه گفتم به حمیرا نگاه کنید مثل اینکه حالش خوب نیست ولی اون گفت نه چیزی نیست گاهی اینطوری میشه مهم نیست…
شب خیلی خوبی بود و علیرضا خان خیلی از مینا خوشش اومد و بهش اصرار می کرد بیشتر بیاد خونه ی ما…
موقع رفتن شد، علیرضا خان گفت: تورج تو با ما بیا من می رسونمت ایرج و رویا هم مینا خانم رو برسونن.
وقتی مینا رو گذاشتیم، ایرج که روش به من باز شده بود دوباره سر حرف رو باز کرد و گفت: می دونی تو برای من مقدسی نمی خواستم با یک حرف احمقانه خاطر تو رو آزرده کنم ولی امروز که تو رو تو دانشگاه دیدم راستش ترسیدم. ترسیدم تو رو از دست بدم، دیدم اونجا پر از جوون ها ی …. چه می دونم … راستش حسودیم شد … خواهش می کنم اگر جسارتی کردم منو ببخش…. یادته روز اولی که اومدی خونه ی ما، یک دفعه وارد آشپزخونه شدی… مثل یک تابلوی نقاشی بودی مجذوب شدم وقتی تورج اون نقاشی رو کشید دیدم این همون احساسیه که اون روز من نسبت به تو داشتم. دلم می خواست اون نقاشی مال من می شد اگر خجالت نمی کشیدم همون شب اونو ازت می گرفتم… ولی حالا که باهات آشنا شدم بیشتر از هر چیزی روحیه ی لطیف و مهربون تو دوست دارم… باور کن تا حالا نه کسی رو این طوری دوست داشتم و نخواهم داشت…
در حالیکه نمی تونستم نفس بکشم گفتم: منم همینطور…
پرسید: از دستم که ناراحت نشدی؟ گفتم نه، برای چی؟ یک روز باید این اتفاق میفتاد. من منتظرت بودم…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی ام ✍ بخش اول 🌹با این حرف اونا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی ام ✍ بخش دوم
🌹پرسید: تو چی؟ از کی این احساس رو داشتی؟ گفتم: راستش نمی دونم. من با حال بدی اومدم خونه ی شما. از خودم، از زندگی بیزار بودم و اصلا دلم نمی خواست با شما زندگی کنم. آمده بودم تا راهی پیدا کنم و از اونجا برم ولی خوب… احساسم برام ناشناخته بود و نمی دونستم معنی اون چیه؟ غصه ها و غم های من تو دلم پنهون شده بودن… برای من آسون نبود که همه چیز رو در یک چشم بر هم زدن از دست داده بودم و اونچه که بدست آورده بودم برام مثل حباب بود و هر آن انتظار داشتم بترکه… یک جوری توی زمین و آسمون دست و پا می زدم… تو خونه ی شما محبت دیدم… احساس دیدم و توجه زیاد… وگرنه اون اوایل خودمو موقتی و مهمون می دیدم. باور می کنی هنوزم یک ترس تو دلم هست که نمی تونم این خوشبختی رو باور کنم؟…
🌹اونشب ایرج منو خاطر جمع کرد که هرگز تنهام نمی زاره و برای همیشه با من می مونه. دیگه رسیده بودیم و من رفتم به اتاقم و با عکس اون که زیر بالشم بود خوابیدم.
صبح زود به هوای اینکه ایرج رو قبل از رفتن ببینم از اتاقم بیرون اومدم. ولی اون رفته بود… تعجب کردم همیشه صبر می کرد تا منو ببینه بعد بره… خیال بدی نکردم حتما کار داشته
منم یک چایی خوردم و رفتم دانشگاه… وقتی برگشتم اون هنوز نیومده بود… و از حمیرا هم خبری نبود… عمه به من گفت بیا تو اتاق من کارت دارم عمه جون… یک جوری از نگاهش و نوع حرف زدنش احساس کردم می خواد حرف مهمی به من بزنه و حدس می زدم که چی می خواد بگه… خودش جلو رفت و منم دنبالش…
نشست روی مبل کنار پنجره، به منم گفت بشین. قلبم شروع کرد به زدن…. گفت: درد سرت ندم. تو با بچه های من برام فرقی نمی کنی. خودتم اینو فهمیدی، ولی اگر این شخصیت رو نداشتی من با علیرضا که هیچی با بچه هام مشکل پیدا می کردم… خدا رو شکر که با ما ساختی و صدات در نیومد. نه شکایتی کردی نه بد اخلاقی. تو خیلی خوبی، خانمی، و از همه مهم تر با گذشتی… و من تو رو مناسب می بینم که زن پسرم باشی، حالا می خوام ببینم عروس منم میشی؟ حتما خودت می دونی در مورد کی حرف می زنم؟ گفتم: بله… پرسید خوب چی میگی؟ کار تمومه؟ گفتم: دوست دارم شما خوشحال باشین. هر طوری خودتون صلاح می دونین… و با سرعت از اتاق عمه دویدم بیرون…
صورتم گل انداخته بود و بدنم داغ شده بود. مثل کسی که تب داره از بدنم حرارت بیرون می زد خودمو رسوندم به اتاقم و پریدم روی تخت و عکس ایرج رو در آوردم و برای اولین بار چند بار بوسیدم. باورم نمی شد… فکر اینکه همسر اون باشم و تو این خونه زندگی کنم برام یک رویا بود که به حقیقت رسیده بود…
از پنجره بیرون رو نگاه می کردم نمی دونستم اونشب چطوری با ایرج روبرو بشم یا حتی با علیرضا خان. انتظارم طولانی شد و اون نیومد و بالاخره صدای بوق ماشین رو از دور شنیدم. درِ وردی با سرو صدای زیاد باز شد و ماشین اومد داخل. وقتی نزدیک شد، دیدم که علیرضا خان با اسماعیل اومده… با خودم گفتم حتما عمه بهش گفته شاید رفته چیزی بخره…
داشت غروب می شد رفتم وضو گرفتم نماز بخونم و به شکرانه ی اونچه خدا بهم داده بود سجده کنم… حمیرا داشت میومد بالا بازم احساس کردم حالش خوب نیست رنگ به رو نداشت و کمی می لرزید…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی ام ✍ بخش دوم 🌹پرسید: تو چی؟ از
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی ام ✍ بخش سوم
🌸گفت: مبارک باشه رویا، مامان بهم گفت، خدا به دادت برسه با این داداش دیوونه ی من… و رفت تو اتاقش رفتم تو فکر ، منظورشو نفهمیدم داداشش برای اینکه با من ازدواج می کنه دیوونه است؟ چرا به ایرج این طوری گفت شاید راضی نیست؟ خواستم برم ازش بپرسم ولی پشیمون شدم… یک کم از حرف حمیرا دلگیر شده بودم ولی نمی خواستم هیچ چیزی خوشحالی منو خراب کنه… نمازم که تموم شد بازم پشت پنجره منتظر شدم… هیچ خبری نبود… و هیچ صدایی توی خونه نمی اومد…
بی خودی راه می رفتم تا اینکه تلفن زنگ زد… چند لحظه بعد عمه صدا کرد رویا گوشی رو بردار… فکر کردم حتما ایرج زنگ زده با سرعت گوشی رو برداشتم… گفتم الو….
تورج بود، گفت:سلام، خوبی؟ گفتم: مرسی تو چطوری؟ دیشب خسته شدی. دوباره کی می تونی بیای؟ گفت: حالا دیگه هر چی زودتر بتونم میام. دیگه امید دارم. مرسی که بهم اعتماد کردی راستش باورم نمی شد که تو به من جواب مثبت بدی…
یک آن خون تو رگم خشک شد. مغزم سوت کشید، دستم شروع کرد به لرزیدن و پرسیدم چی گفتی؟ دوباره بگو… گفت: بهت قول میدم خوشبختت کنم رویا. چون تو منو خوشبخت ترین آدم روی زمین کردی…
یک لحظه از خودم بی خود شدم و زدم تو سرم و گفتم خاک بر سرم شد… ای خدا حالا چیکار کنم… تورج پرسید کجایی؟ داری صدای منو میشنوی؟ گفتم تورج الان قطع کن… بعدا باهات حرف می زنم و گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم در این مورد از کسی رو دربایستی ندارم من باید به عمه بگم که اشتباه شده. با عجله رفتم پایین علیرضا خان تو اتاقش بود و عمه رفته بود بیرون و مرضیه تو آشپز خونه داشت کار می کرد با سرعت رفتم که حمیرا رو تو جریان بزارم ولی اونم خواب بود… برگشتم تو اتاقم از دلهره داشتم میمردم. ای خدا به ایرج نگفته باشن و اونم فکر کنه من پیشنهاد تورج رو قبول کردم؟ با خودم فکر می کردم تنها راه نجاتم ایرجه که بیاد و همه چیز رو بهش بگم… ای رویای احمق… چرا نپرسیدم که برای کی داری منو خواستگاری می کنی؟ آخه چرا عجله کردم؟ ای خدا کمکم کن دارم دیوونه میشم…
مثل اسپند بالا و پایین می پریدم. دنیای من به یک باره به جهنم تبدیل شده بود…. نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد… ایرج نیومده بود و دیگه حدس می زدم که برای چی نیومده…و تا اومدن اون آروم و قرار نداشتم، و نمی دونستم سرم رو به چیزی بند کنم… کاش رُک و راست به تورج می گفتم… ولی نمی شد…
کنار پنجره منتظر ایرج وایسادم خودم رو دلداری می دادم که من به هیچ عنوان زن تورج نمیشم پس چرا ناراحتم… یک کاری میشه دیگه فقط زودتر ایرج میومد خیالم از بابت اون راحت می شد. یواش یواش داشتم آروم می گرفتم که صدای گریه و ناله شنیدم و متوجه شدم حمیرا داره عق می زنه…
با عجله از سر پله مرضیه رو صدا کردم و رفتم به اتاقش. اون روی زمین افتاده بود دور و برش و حتی تخت کثیف شده بود. زیر کتفش رو گرفتم و بلندش کردم…. حالش خیلی بد بود. مرضیه رسید و فورا رفت و از توی حموم یک لگن آورد. ولی اون اونقدر حالش بد بود که ترسیدم و داد زدم برو علیرضاخان رو خبر کن چند تا دستمال بر داشتم که صورتشو تمیز کنم ولی اون مرتب عق می زد و نمی تونستم کنترلش کنم…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی ام ✍ بخش سوم 🌸گفت: مبارک باشه
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی ام ✍ بخش چهارم
🌺علیرضاخان هراسون اومد و فورا تلفن زد به دکتر… مثل اینکه دکتر گفته بود یک کم کار دارم و برای همین علیرضا خان بهش فحش می داد به عمه هم بد و بی راه می گفت که این موقع شب رفته بیرون… به زور به حمیرا آب دادیم ولی همونم بالا آورد. مثل این بود که دل و روده اش داشت میومد بیرون… گفتم شاید مسموم شده یک کم بهش آبلیمو بدیم… علیرضا خان که معلوم بود اصلا طاقت نداره گفت: نمی دونم باید چیکار کنم. ایرج کجاس؟ تو نمی دونی؟ گفتم نه… دستپاچه گفت: بیا با اسماعیل ببیریمش درمونگاه شاید یک چیزی بده آروم بشه و با عجله رفت تا لباس بپوشه منم رفتم حاضر شدم و زیر بغل حمیرا رو با مرضیه گرفتیم تا ببریمش پایین که دکتر رسید…
من فورا رو تختی رو بر داشتم و بالش اونو عوض کردم و حمیرا رو خوابوندیم در حالیکه همین جور عق می زد…. دکتر فورا بهش دو تا آمپول زد…. چند دقیقه بعد کمی آروم شد ولی چشماش بشدت خراب بود و توی حدقه می لرزید… و اصلا حرف نمی زد… علیرضا خان رفت پایین و نموند من بالای سرش نشستم تا حالش بهتر بشه… کم کم چشماشو روی هم گذاشت و خوابش برد، که عمه از راه رسید. ماشین دکتر رو که دیده بود، ترسید و فهمید ممکنه برای حمیرا اتفاقی افتاده باشه. سریع خودش رو رسوند بالا و پرسید چی شده؟ دکتر گفت خدا نکنه ولی علائم بیماریش دوباره خودشو نشون داده… عمه گفت: آخه چرا؟ خوب بود که… گفتم عمه دیشب توی باغ همش چشمش رو می لرزوند من به شما گفتم یادتونه؟ من چند بار دیدم…
عمه دستش رو گرفت به زانوش و خم شد و بعد نشست رو صندلی و با دو دست صورتش رو گرفت و سرش رو چند بار از ناراحتی تکون داد و بعد پرسید: حالا چیکار کنیم دکتر؟ مثل اون دفعه حاد نشه؟ گفت نگران نباشین مراقبیم… من الان مریض داشتم ول کردم اومدم باید برم با این آمپول تا صبح می خوابه. من خودم اول وقت میام اینجا و داروهاش رو هم میارم نگران نباشین حواسم بهش هست، انشالله نمی زاریم این بار سخت بشه…
عمه پیش حمیرا موند و من رفتم بدرقه ی دکتر که ایرج اومد تو سلام کردم پرسید چی شده دکتر؟ (اون حتی جواب من رو نداد)
دکتر گفت هنوز جای نگرانی نیست ولی علائم بیماریش دوباره بروز کرده… به خانم تجلی گفتم باید بیشتر مراقب باشیم تا حاد نشه. با اجازه من باید برم مریض دارم صبح اول وقت میام…
ایرج من رو ندید گرفت و با سرعت رفت بالا…
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی ام ✍ بخش چهارم 🌺علیرضاخان هراس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و یکم ✍ بخش اول
🌷از عمه پرسید : بهتره ؟
اونم گفت : نمی دونم فعلا که با آمپول خوابیده من میگم بریم پیش یک دکتر دیگه شاید معالجه بشه … گفت؛ می بریمش حتما نگران نباش قربونت برم …….
اونا با هم حرف می زدن و من مثل آدمای گناه کار کناری وایستاده بودم می ترسیدم برم و ایرج رو نبینم که باهاش حرف بزنم ، منتظر فرصت بودم با اینکه شرایط بدی شده بود هر طوری بود من باید برای اون توضیح می دادم … عمه گفت امشب پیشش می خوابم من گفتم عمه جون بزارین من بمونم ..
گفت : نه …نه تو فردا دانشگاه داری خودم هستم اون تا صبح می خوابه به خاطر دل خودم می مونم ……
🌷ایرج روشو برگردوند و رفت تو اتاقش ….. از اینکه اون فکر کرده بود که من به تورج جواب مثبت دادم حرصم گرفت اومدم تو اتاقم و در و بستم ……خیلی از دستش عصبانی بودم ، آخه تو در مورد من چی فکر می کنی؟ شب به تو ابراز علاقه می کنم و صبح به برادرت میگم آره ؟ مگه من گاوم؟ …… ولی این کلمه ی برادر منو به فکر انداخت …. حالا چی میشه ؟ خدایا چه وضعیت بدی پیش اومده …خودت بهم کمک کن تا براش توضیح بدم ………..
🌷کمی بعد عمه رفت پایین…. منم با عجله خودمو رسوندم به درِ اتاق ایرج و این اولین بار بود که در اتاق اونو می زدم ….. خودمو آماده کرده بودم حرفا مو بزنم …..در باز نشد هیچ صدایی هم نیومد … دوباره زدم ….ولی بازم هیچ خبری نشد خواستم از پشت در بهش بگم ترسیدم صدای منو کسی بشنوه ….بغض شدیدی گلومو فشار میداد …. می دونستم که تو اتاقه و نمی خواد جواب بده کاملا معلوم بود عمدا نمی خواد منو ببینه … اصرار فایده ای نداشت دلم نمی خواست بیشتر از این کوچیک بشم …. برگشتم تو اتاقم …… با خودم گفتم رویا ول کن …. عجله ای نیست بالاخره که می فهمه اونوقت خودش خجالت می کشه که در مورد من چنین فکری کرده …. بعد میاد هی به من میگه ببخشید ، ولی من اونو به خاطر این فکری که در مورد من کرد نمی بخشم …..
🌷اونشب میز شام چیده شد… ولی کسی دلش
نمی خواست غذا بخوره ……. فقط عمه نشست و علیرضا خان شام خورد و جمع کردن منم چیزی نخورم …….. صبح هنوز تو رختخواب بودم که صدای ماشین اومد از جا پریدم و خودمو رسوندم پشت پنجره ماشین ایرج بود که از در خارج می شد آه بلندی کشیدم و خودمو انداختم روی تخت ولی نتونستم جلوی اشکمو بگیرم چون متوجه شدم که واقعا نمی خواد با من حرف بزنه ….. از اینکه نمی دونستم اون داره چی فکر می کنه بیشتر آزارم می داد نمی شد که دیگه منو دوست نداشته باشه. پس چطور ممکن بود باور کنه که من می خواستم با اون این کارو بکنم ؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و یکم ✍ بخش اول 🌷از عمه پرسید
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و یکم ✍ بخش دوم
🌷مجبور بودم برم دانشگاه …. در حالیکه هیچی از محیط اطرافم نمی فهمیدم غیر از مشکلی که برای خودم پیش اومده بود. برای حمیرا هم نگران بودم .. و می ترسیدم مثل اون دفعه حالش بدتر شده باشه …..با خودم گفتم دنیای من چرا این طوریه وقتی فکر می کنم دیگه همه چیز روبراهه اتفاقی میفته که باورت نمیشه و درست برعکس وقتی دیگه هیچ امیدی ندارم راهی جلوی پام باز میشه که خیلی بیشتر از حد تصور منو ….
🌷 پس رویا بهش فکر نکن آرزوی تو قبول شدن تو دانشگاه بود که بهش رسیدی پس چیز بیشتری نخواه قرار نیست همه ی خوبی ها ی دنیا مال تو باشه …… هر چی خودمو دلداری می دادم دلم آروم نمی گرفت و بی قرار و گیج تر بودم… و وقتی یادم میومد الان تورج داره چی فکر می کنه داغون می شدم .. وای تورج هم به من علاقه داشت پس چرا من چیزی نفهمیدم اون هیچ وقت حتی اشاره ای نکرد… شاید هم کرده و من متوجه نشدم و تمام محبت هاشو به حساب مهربونی اون گذاشته بودمم و حتما ایرج هم متوجه شده بود آره خودش گفت حسوده و اونشب که با تورج بیرون رفته بودم حسودی کرده بود که اونقدر ناراحت شده بود …
🌷شرایط خیلی بدی برای من پیش اومده بود و نمی دونستم حالا چیکار کنم……… گیج و منگ برگشتم خونه ….. یکراست رفتم تو آشپزخونه عمه اونجا بود … سلام کردم پرسید گرسنه ای ؟ گفتم : نه زیاد عمه باید باهاتون حرف بزنم.. اول بگین حمیرا چطوره گفت : فعلا که دوباره آمپول زده و خوابیده خوب این مسکن ها هم روش اثر می زاره و حالشو بدتر می کنه باید ببرمش پیش یک دکتر دیگه ، این پدر سوخته فقط پول
🌷می گیره ولی کار بخصوصی برای حمیرا نکرد باید وقتی خوب بود کاری می کرد که دوباره به این حال روز نیفته آره می برمش پیش یک دکتر دیگه ……….
یک دفعه صدای تورج اومد که گفت : خانم شما کی دکتر میشی که همه ی ما رو معالجه کنی قلبم یک آن از کار افتاد…..
🌷گفتم : سلام اومدی ؟ گفت : اره به خدا با هزار مکافات حالا شما برای چی دکتر می خواستین ؟ عمه تورج رو در آغوش گرفت و گفت حمیرا باز حالش بد شده …..
ناراحت شد و گفت : ای وای چه بد ایرج بهم چیزی نگفت : دیشب باهاش حرف زدم ……. در حالیکه قلبم داشت از کار میفتاد فورا پرسیدم کی باهاش حرف زدی ؟ گفت آخر شب .. برای چی ؟
🌷من جواب ندادم و سرمو به کار گرم کردم ..
تورج شوخی کرد حرف زد ولی اون تورج همیشگی نبود اونم تحت تاثیر قرار گرفته بود و دیگه نمی تونست احساس شو پشت شوخی های با مزه اش پنهون کنه و کاملا معلوم بود که استرس داره خواست بیاد با من حرف بزنه خودم زدم به اون راه و رفتم بالا تو اتاقم و درو بستم …. با خودم گفتم :رویا قایم نشو برو حرف تو بزن وگرنه دیر میشه …….
🌷خوب چی بگم ؟با کاری که ایرج داره می کنه نمی تونم بگم به خاطر ایرج جواب مثبت دادم اونوقت اگر اون انکار کنه من خیلی سنگ رو یخ میشم وای خیلی بد میشه ….
🌷عمه الان با این حالش اگر از من بپرسه مگه من مسخره ی تو بودم چی بگم … ای وای خدا چیکار کنم خودت یک راهی بزار پیش پام …… ایرج تورو خدا به دادم برس …. چرا این طوری می کنی مگه قول ندادی تنهام نزاری ؟
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و یکم ✍ بخش دوم 🌷مجبور بودم بر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و یکم ✍ بخش سوم
🌹سردم شد و خیلی گرسنه بودم باز من بیست و چهار ساعت بود چیزی نخورده بودم …… که مرضیه زد به در و گفت : رویا خانم بیا نهار حاضره منتظر شما هستن ….. نشستم روی تخت در حالیکه احساس درموندگی می کردم که چیکار کنم ، برم حرفمو بزنم یا اینجا بمونم تا ایرج بیاد آخه واقعا نمیشد دیگه با تورج مواجه بشم این بود که گفتم من سیرم می خوام بخوابم … رفتم سر کمدم و یک تکه دیگه از شوکولاتی که ایرج بهم داده بود به زور خوردم که از حال نرم …… و همش به این فکر بودم که چیکار کنم ….
🌹دوباره مرضیه اومد و گفت عمه تون میگه حتما بیا باهات کار دارم ….. با خودم گفتم رویا شجاع باش دیگه کسی پشتت نیست … حالا خودت باید این مشکل رو حل کنی باید امشب به گوش ایرج برسه که من اون طوری که اون فکر می کنه نیستم ….و رفتم پایین …
هنوز اونا منتظرم بودن و شروع نکرده بودن ….تورج سرش پایین بود و با قاشق و چنگال بازی می کرد …
🌹عمه گفت : من نمی فهمم شما ها مگه حرفا تونو با هم نزدین که الان با هم این طوری رفتار می کنین ….. با تندی گفتم چه حرفی …عمه ؟ شما در مورد من چی فکر کردین …تورج تو گفتی ؟ گفت نه به خدا ، مامان ؟ چی داری میگی مگه نگفتم نمی دونم چی فکر می کنه ؟
🌹عمه گفت چه می دونم فکر کردم از رو شرم و حیا که اینو گفتی ؟
خوب پس بشینین حرفا تونو بزنین الان مثل غربیه ها شدین ……. من گفتم حرفی نیست…. من نفهمیدم شما چی دارین میگین ، خیلی منو ببخشید به خدا نمی خواستم این طوری بشه فقط شما حرف منو اشتباه فهمیدین…. تورج واقعا برای من مثل برادر و به این شکل خیلی دوستش دارم ولی غیر از این نیست و نمی تونم به چشم دیگه ای بهش نگاه کنم ….خوب حالام دارم تازه میرم دانشگاه و باید درس بخونم …….
🌹تورج رنگش شد مثل گچ دیوار عمه حیرون شده بود گفت ولی تو دیشب گفتی ؛؛……وسط حرفش رفتم و گفتم خیلی ببخشید عمه جون معذرت می خوام ولی هر چی فکر کردم دیدم نمیشه واقعا معذرت می خوام تورج تو رو خدا منو ببخش خیلی بد شد ولی نمی تونم …واقعا تو برادر منی …(و اشکم اومد پایین )متاسفم نمی تونم ..
🌹عمه اومد چیزی بگه ولی پشیمون شد و گفت: من میرم شما ها حرفاتونو بزنین …نمی دونم والله چی بگم ….حالا شاید در آینده ببینیم چی میشه …. و رفت تورج گفت: بیا بریم بالا تو اتاق من حرف بزنیم … گفتم باشه بریم …… با اینکه می دونستم تورج خیلی ناراحت میشه باید کار و یک سره می کردم تحمل دوری از ایرج رو نداشتم و دلم نمی خواست از اون دور بشم …. من دیگه اون دختر دست و پا چلفتی یک سال پیش نبودم دیگه زندگی بهم یاد داده بود که اگر به موقع تصمیم نگیرم و حرف نزنم به ضررم تموم میشه … از آشپز خونه که اومدیم بیرون عمه هنوز همون جا بود و فکر می کنم می خواست گوش بده ما چی با هم میگیم …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و یکم ✍ بخش سوم 🌹سردم شد و خیل
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و یکم✍ بخش چهارم
🌹تورج جلو و منم پشت سرش رفتیم بالا …. وقتی که رفت تو اتاق مثل بچه ها بغض کرده بود …. پرسید خوب حالا بگو شاید جلوی مامان خجالت کشیدی .. دلم نمی خواد تو معذوریت قرار بگیری ، اینجا هر چی تو دلت هست بگو …
🌹نه صبر کن اول من یک چیزی بگم …من از همون روز اول نسبت به تو احساس داشتم ولی خجالت می کشیدم بگم هر کاری هم می کردم خدا رو شاهد میگیرم با نظر پاک بهت نگاه می کردم فقط دوستت داشتم همین … نگاه کن بیا ببین و رفت یک دسته نقاشی هاشو آورد و گرفت طرف من و گفت ببین …نه نگاه کن ببین …من اگرم تو اتاقم بودم با تو زندگی می کردم …
🌹نمی تونستم جز تو دیگه چیز دیگه ای بکشم ……..(من اونا رو نگرفتم فقط نگاه می کردم خودش یکی یکی نشونم داد) همه از حالت های مختلف از من کشیده بود …..و همین طور که اونا رو جلوی من می گرفت اشکش ریخت روی گونه هاش ….. و باز گفت : اگر خودم بهت نگفتم برای این بود که نمی خواستم فکر کنی حالا که تو خونه ی ما هستی من ازت سوء استفاده می کنم …. برای همین اول به مامانم گفتم …….
🌹سرمو بر گردوندم و گفتم : دیگه هیچی نگو … تو هر چی بگی من بیشتر ناراحت میشم … ولی من تو رو مثل برادر می دونم و اون حسی که تو به من داری من ندارم در عین حال نمی خوام این رابطه ی دوستی ما بهم بخوره …
🌹من واقعا بیشتر وقت ها از اینکه تو برادر من بودی خوشحال بودم تو و ایرج پشت و پناه من بودین و دنیای محبت رو به من کردین ….واقعا دلم می خواست این جوری نمی شد … من اون رابطه ی خوبی که بین ما بود رو دوست داشتم و الان نمی دونم بهت چی بگم خیلی ازت شرمنده ام واقعا نمی تونم جور دیگه ای تو رو دوست داشته باشم کاش این طوری نمیشد ولی اینو بدون که هیچ وقت نمی تونم خوبیهای تو رو جبران کنم ولی بهت خیانت نمی کنم و به خاطر محبت هایی که به من داشتی بهت دورغ نمیگم …….
🌹 تورج هنوز نقاشی ها توی دستش بود اونا رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل و دستی از روی ناراحتی کشید به سرشو گفت : میشه بگی صبر کنم؟ شاید یک روزی …یا بهش فکر می کنی ؟ …. گفتم نه … تو رو خدا تورج تو همیشه برادر من می مونی بهت قول میدم… به این موضوع امید نداشته باش اصلا امکان نداره ….. خواهش می کنم تو رو خدا منو ببخش و دیگه به من فکر نکن …… گفت :
🌹پس بیا دوباره دوست باشیم و به روی خودمون نیاریم که اتفاقی افتاده میشه ؟ گفتم من از خدا می خوام ولی فراموش کردنش یک کم زمان میبره … گفت قبول … باشه …. منم معذرت می خوام که این حرف رو زدم خوب عیب نداره … باشه توام فراموش کن من چی ازت خواستم…
گفتم من برم تو اتاقم توام برو نهار تو بخور ، و تقریبا از اتاقش فرار کردم که حرف دیگه ای پیش نیاد زود رفتم تو اتاقم و درو فقل کردم و روی تخت افتادم و های های گریه کردم.
دلم بشدت برای تورج سوخته بود….
🌹کار خیلی بدی شد کاش عمه واضح به من می گفت که کی ازت خواستگاری کرده و من این طور دل تورج مهربون و حساس رو نمی رنجوندم …..من واقعا بهش علاقه داشتم و اونو از هادی بیشتر دوست داشتم و این بدترین کاری بود که من در حقش کردم و اونم چیزی به من نگفت ولی خودم می دونستم که تقصیر من بود و اونو امیدوار کرده بودم …..
حالا دیگه فقط به این فکر می کردم که دلم نمی خواست دل تورج رو بشکنم ….. حالت صورتش و اینکه به خاطر من گریه کرد یک آن از جلوی چشمم نمی رفت….
🌹من که در سخت ترین لحظات زندگی خودمو با درس خوندن آروم می کردم دیگه حتی رغبتی به این کارو هم نداشتم و دلم می خواست یک طوری از خونه برم بیرون و هوایی بخورم …که صدای ناله و شیون حمیرا اومد هراسون خودمو رسوندم بهش روی زمین افتاده بود و باز حالت تهوع داشت ، ولی می فهمیدم که کاملا فرق کرده و دیگه حمیرای چند ماه قبل نیست دستشو گرفتم تا از زمین بلندش کنم عمه و مرضیه هم خودشونو با لگن رسوندن عمه هم اومد کمک کنه ولی اون دستشو پس زد و فقط می خواست که به کمک من بلند شه … با هزار مکافات اونو تو تخت خوابوندم ..
🌹عمه به مرضیه گفت برو تورج رو صدا کن … یک لیوان شیر هم براش بیاره … مرضیه برگشت و در حالیکه شیر دستش بود ولی باز حمیرا با دست اشاره کرد که من اونو بهش بدم و در حالیکه دستشو تکون می داد …و با غیض به عمه و مرضیه می گفت شما ها برین بیرون نمی خوام هیچ کدومتونو ببینم … بیچاره عمه پشت در وایساد تا من شیر رو بهش دادم بعد به زور قرصشوخورد و خوابید در حالیکه محکم دست منو گرفته بود و ول نمی کرد.
#ادامه_دارد..
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و یکم✍ بخش چهارم 🌹تورج جلو و
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و دوم ✍ بخش اول
🌹وقتی خوابش سنگین شد آهسته اومدم بیرون.. هنوز عمه همون جا وایساده بود، پریشون و در مونده به من نگاه کرد. چشماش پر از اشک بود و صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود درست شکل همون روزی بود که من اومدم اینجا… حالا درکش می کردم ولی اون زمان همه چیز رو به خودم می گرفتم و از اخلاقش خوشم نمی اومد…
🌹با هم رفتیم پایین، نشست و زد زیر گریه. یک کم اونو دلداری دادم ولی می دونستم که فایده نداره… برای اینکه بتونم آرومش کنم رفتم و یک چایی ریختم و آوردم تا با هم بخوریم. یک کم که آروم شد به من گفت: راستی بگو ببینم موضوع چی بود؟ من که نفهمیدم جریان چیه. چرا اول گفتی می خوام حالا میگی نه؟ خوب تورج امیدوار شد… نمی دونی چقدر خوشحال بود. صد دفعه به من زنگ زد تا خاطرش جمع بشه، تو مطمئنی؟ منم گفتم آره… گفت: بگو ببینم حالا من هستم و تو به من بگو چی شد که نظرت عوض شده؟
🌹گفتم: عمه جون بازم شرمنده ام خودم خیلی خجالت می کشم تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم. فقط تورج واقعا برای من مثل برادره و جور دیگه ای هم نمی تونه باشه…
عمه به عادت خودش یک حبه قند زد تو چایی و گذاشت دهنش و یک فکری کرد و پرسید یک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که اینو من باید بدونم… پای ایرج در میونه؟
🌹دستپاچه شدم ولی فکر کنم عمه نفهمید. چون خیلی زود جواب دادم نه مسئله اینه که نمی تونم به تورج جور دیگه ای نگاه کنم … عمه تو رو خدا پی گیر نشین فقط منو ببخشین و دیگه از این موضوع بگذرین… سری تکون داد و گفت حالا جواب علیرضا رو چی بدم؟ نمی دونم به اون چی بگم… نه درست فهمیدم ایرج این دو روز از اون موقع خیلی ناراحته فکر کنم حدسم درسته… آره باید ازش بپرسم.
گفتم: عمه جون تو رو به هر کی دوست دارین این موضوع رو ول کنین. به اوراح خاک مامانم خودم خیلی ناراحتم دارم اذیت میشم …
🌹آه بلندی کشید و گفت: باشه عیب نداره. تا خدا چی بخواد… از آینده کسی خبر نداره…
ایرج بازم با علیرضا خان نیومد. من همین طور پشت پنجره منتظر موندم تا اینکه مرضیه منو صدا کرد… رفتم پایین مثل اینکه عمه همه چیز رو به علیرضاخان گفته بود چون اون اصلا به روی خودش نیاورد… سه نفری شام خوردیم بدون اینکه حتی یک کلام حرف بزنیم…
من فورا برگشتم تو اتاقم ولی هنوز نرسیده بودم که از صدای حمیرا از جا پریدم و خودم رو به اون رسوندم من رو صدا می کرد. دستش رو گرفتم و کنارش نشستم. با زحمت گفت: نرو… پیشم بمون…نرو …
🌹اونشب من کنارش موندم… وقتی بیدار می شد و بی قراری می کرد براش لالایی می خوندم و این بار با صدای بلندتر که ایرج بشنوه. نمی خواستم به سراغش برم و فکر می کردم وقتی بشنوه که امروز توی خونه چی گذشته حتما اوضاع عوض میشه…
🌹ولی نشد ایرج خیلی واضح از من فرار می کرد… و من متوجه شدم نمی خواد منو ببینه این بود که منم دیگه عمدا به سراغش نرفتم….
از تورج خبر نداشتیم و اصلا خونه زنگ نمی زد و من مثل یک مجرم از همه دوری می کردم مگر حمیرا که بدون من نمی خوابید. شبها کتاب هام رو می بردم تو اتاق اون و همون جا درس می خوندم…
🌹یک هفته همین طور سرد و بی روح زندگی کردیم … شب جمعه علیرضا خان باز مهمون داشت و من رفتم تا به عمه کمک کنم با هم مشغول بودیم که ایرج یک مرتبه از راه رسید…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و دوم ✍ بخش اول 🌹وقتی خوابش سن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و دوم ✍ بخش دوم
🌹چشمش که به من افتاد یک لحظه می خواست برگرده… ولی باز پشیمون شد من در حالیکه قلبم بشدت می زد سعی کردم جلوی عمه خیلی عادی رفتار کنم و گفتم سلام: اونم سلام کرد و به عمه گفت: امشب شما بیا بالا پیش من بخواب تنها نباشی…
🌹عمه گفت نه تو اتاقم راحت ترم. تو معلومه چند وقته کجایی؟ میشه بگی چته که دیر میای خونه؟ تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی؟ ایرجم که سعی می کرد مثل من عادی به نظر بیاد گفت: یک کم کارای عقب مونده داشتم باید انجام می دادم من میرم تو اتاقم دراز بکشم شام حاضر شد صدام کنین که خیلی گرسنمه. من پشتم به اون بود و داشتم سالاد درست می کردم… ولی حالم اصلا خوب نبود. دلم می خواست گریه کنم…
🌹 اون همه توجه و محبت یک باره به این همه سردی مبدل شد و دلم رو بد جوری شکسته بود… با خودم مرتب تکرار می کردم رویا قوی باش مهم نیست… ولی مهم بود خیلی هم زیاد و نمی تونستم با این بی مهری اون کنار بیام…
🌹کاملا حواسم بود که عمه تو کوک ماس و می خواد از رابطه ی من و ایرج سر در بیاره …
تا مهمون ها اومدن من و عمه و مرضیه با سرعت کار کردیم، میز رو چیدیم و شام رو آماده کردیم… مهمون ها یک راست به اتاق علیرضا خان رفتن تا بازی کنن و منم به عمه گفتم برم تا به حمیرا سر بزنم…
🌹اتاق ایرج که به حمیرا نزدیک بود من عمدا سعی می کردم با صدای بلند با اون حرف بزنم تا شاید بیاد و چیزی به من بگه که آرومم بکنه ولی هیچ صدایی از اتاقش نمی اومد… حمیرا خواب بود منم رفتم تو اتاق خودم…
🌹یک ساعت بعد مرضیه من و و ایرج رو برای شام صدا کرد. من مثل برق خودم رو انداختم از اتاق بیرون تا شاید توی پله ها بتونم باهاش تنها باشم و چیزی رو که می خوام از زبونش بشنوم… هنوز نیومده بود من به هوای سر زدن به حمیرا رفتم تو اتاقش تا وقتی می خواد بره پایین وانمود کنم اتفاقی بوده… تا صدای در اتاقشو شنیدم اومدم بیرون… دستپاچه شد و پرسید حمیرا حالش بده؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : نه اون خوبه، تو چی؟ خوبی؟
🌹گفت: مرسی خوبم و سرش رو انداخت پایین و رفت پایین… همون جا یک کم وایسادم نگاهم رو بدرقه اش کردم دلم می خواست برگرده و منو نگاه کنه ولی اون رفت… با خودم گفتم رویا این آخرین فرصتی بود که بهش دادی تموم شد دیگه منتظرش نمیشم بهش فکر نمی کنم لعنت به من اگر دیگه کاری بکنم که اینقدر از خودم متنفر بشم… دیگه ولش کن… و رفتم تا شام بخوریم…
🌹اون خیلی عادی داشت برای خودش غذا می کشید. منم همین کارو کردم… و بعد از شام هم فورا کتابام رو برداشتم و رفتم به اتاق حمیرا… با کمک عمه بیدارش کردیم تا بهش شام بدیم…
🌹بازم از اینکه کسی جز من به اتاقش رفته شاکی بود. از دست عمه چیزی نمی خورد با همون زبونش که به زحمت می تونست تکون بده بهش گفت: برای چی…. میای تو اتاق…. من… تو برو به اون شوهر… عزیزت برس… همه ی… ما رو فدای… اون کردی… برو… نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم…
🌹عمه به روی خودش نمیاورد… بازم سعی می کرد بهش محبت کنه این بود که یک لیوان آب رو گذاشت دهنش تا آب بخوره اونم یک قورت خورد و اون رو با دهن پاشید تو صورت عمه و طوری نگاهش می کرد که انکار با اون دشمنه… من آب رو گرفتم و بهش دادم خورد و به حالت التماس گفت: نزار اینا… بیان تو… اتاق من… ازشون بدم…. میاد….
🌹عمه رفت بیرون و من خودم بقیه غذاش رو دادم و قرصش رو خورد و دست من رو گرفت و خوابید… خوابش که سنگین شد دستم رو کشیدم و نشستم سر درسم…
اون شب هر چی حمیرا التماس کرد برام لالایی بگو نگفتم. فقط آهسته دم گوشش زمزمه کردم که تنها خودش بشنوه. دیگه نمی خواستم مثل احمق ها منت ایرج رو بکشم حالا می فهمیدم که اون یک روی دیگه هم داره…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و دوم ✍ بخش دوم 🌹چشمش که به من
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و دوم✍ بخش سوم
🌹ولی صبح که برای نماز رفتم اول عکس اون رو برداشتم و نگاه کردم و بی اختیار بوسیدم و بهش گفتم از این به بعد فقط من می مونم و تو. با هم زندگی می کنیم…
دیگه اصلا سعی نکردم اون رو ببینم یا سراغش برم و یا باهاش حرف بزنم. مثل اینکه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده…
🌹ولی من قلبم رو می خواستم چیکار کنم؟ مگه از اول دست من بود که حالا بتونم اون رو کنترل کنم؟ وقتی نزدیکش بودم نفسم بند میومد و وقتی از دور پیداش می شد ضربان قلبم اونقدر تند می شد که احساس می کردم تمام بدنم داره مثل قلبم می زنه و از همه بدتر ساعت اومدنش به خونه بود که دیگه حسی به تنم نبود و فقط سکوت می کردم تا صدای ماشینش و بعد صدای در رو و صدای پای اون روی پله ها رو و صدای در اتاقش رو بشنوم و این ها هیچ اختیاری نبود… وقتی پای ایرج در میون بود من مثل عروسک کوکی می شدم که اختیاری از خودش نداره….
🌹یبست روز دیگه هم به همین منوال گذشت هوا خیلی سرد شده بود من تصمیم گرفتم از راه دانشگاه برم و برای خودم یک پالتو بخرم. ولی به عمه چیزی نگفتم چون اون موافقت نمی کرد که من پولم رو خرج کنم. مرتب به من سفارش می کرد که پولات رو از بانک نگیر و جمع کن برای آینده ات… دنیا بند و بنیان نداره… و هر چیزی که من نیاز داشتم رو برام تهیه می کرد…
🌹از گوشه و کنار می شنیدم که تورج به عمه زنگ می زنه و گاهی با ایرج تماس می گیره… ولی خبر دیگه ای نداشتم… و تو این مدت خونه هم نیومد… البته شاید بازم من کج خیالی می کردم ولی احساسم این بود که علیرضا خان هم با من خیلی مهربون مثل قبل نبود.
🌹اتفاقا اون روز ساعت دو تعطیل شدم و یک تاکسی گرفتم و رفتم خیابون پهلوی تا بگردم و یک پالتوی خوب بخرم…
همه جا بسته بود پس پیاده راه افتادم و از کنار پیاده رو بی هدف قدم زدم تا مغازه ها باز شد. ولی از بس دلم گرفته بود بازم دلم می خواست به همون کار ادامه بدم، بی اینکه به چیزی نگاه کنم از کنار مغازه ها رد می شدم… یک مرتبه دیدم که پیاده مقدار زیادی راه رفتم و دیگه جایی بودم که اصلا بوتیکی نبود. دوباره برگشتم…
🌹ولی چیز مناسبی پیدا نکردم… به ساعت نگاه کردم و دیدم که نزدیک نه شبه و حتما عمه نگران من شده.
با عجله یک تاکسی گرفتم و بر گشتم خونه. زنگ در وردی رو زدم آقا کریم در رو باز کرد. از دیدن من تعجب کرد که چرا تو این سرما پیاده اومدین؟ خانم می گفتین اسماعیل تو اتاق من بود می فرستادم دنبالتون… گفتم نه مهم نیست با تاکسی اومدم… هنوز چند قدم نرفته بودم که اسماعل ماشین رو روشن کرد و اومد تا همون چند قدم راه رو منو ببره… گفتم آخه چه لزومی داره؟ راهی نیست خودم می رفتم…
🌹گفت: نه خیر آقا سفارش کرده بیست بار اومده دم در و برگشته می ترسیدن شما سرما بخورین… پرسیدم علیرضا خان؟ گفت: نه خیر آقا ایرج. الانم تو حیاط هستن…
همون رو گفت که من چشمم افتاد به ایرج که روی پله ی وردی وایساده بود. ماشین که وایساد عمه هم اومد… پیاده شدم ایرج دوید جلو و پرسید اتفاقی برات افتاده؟ گفتم نه چه اتفاقی؟ رفتم خرید…
🌹عمه داد زد خوبی؟ کجا بودی تا حالا؟ چرا بی خبر رفتی مُردیم و زنده شدیم بدو… بدو حمیرا تو رو می خواد… بدو حالش خیلی بده…
با عجله از پله ها رفتم بالا و خودم رو رسوندم به اتاق حمیرا… داشت ناله می کرد اونقدر جیغ زده بود که دیگه نایی نداشت… رو تخت نشستم و بغلش کردم دستهاشو انداخت دور گردن من و سرشو مثل یک بچه ی بی پناه گذاشت روی سینه ام و نفس نفس می زد و آهسته ناله می کرد…گفتم: الهی بمیرم، ببخشید عزیزم نمی دونستم بیدار میشی وگرنه نمی رفتم غلط کردم… و اون بیشتر خودش رو به من می چسبوند و آروم تر می شد.
🌹گریه ام گرفته بود هم من و هم عمه و هم ایرج و حتی مرضیه اشک می ریختیم …..(حالا می فهمم که همه ی آدما مثل حمیرا نیاز دارن که همون طور سرشون رو روی یک سینه ای بزارن که برای اونا مطمئن و امن به نظر بیاد چه اونایی که مغرورند و قوی هستن و چه اونایی که ضعیف و ناتوانند این یک نیاز انکار ناپذیره انسانه، بعضی ها به دنبال همین نیاز گم میشن… چون جایگاه خودشون رو پیدا نمی کنن یا به اشتباه پناه می برند)
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و دوم✍ بخش سوم 🌹ولی صبح که بر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و دوم ✍ بخش چهارم
🌹تا موقعی که حمیرا آروم روی پای من خوابش برد،ایرج و عمه بالای سر ما وایساده بودن…
این طور که عمه می گفت: خیلی هر دو اذیت شدن، هم برای من نگران بودن هم برای جیغ و فریاد های حمیرا…
من حمیرا رو خوابوندم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم . وقتی رفتم تو آشپزخونه ایرج و عمه اونجا بودن. مرضیه داشت شام رو می کشید.. اونا داشتن با هم حرف می زدن…
🌹عمه می گفت : می ببینی تو رو خدا وقتی حالش خوبه میشه دختر بابا وقتی بد میشه به من فحش میده انگار تقصیر منه. چی بهش بگم… آخه حرفم که نمی شه بهش زد زود قهر می کنه و میره بدتر منو حرص میده… ایرج گفت: خودتو ناراحت نکن مادر من، مردا نمی تونن مثل زن ها احساس شونو بگن… یک جور دیگه ابراز می کنن. خودت می دونی که اون برای حمیرا چقدر غصه می خوره ولی نمی تونه نشون بده. تازه طاقتش هم از شما کمتره…
🌹عمه رو کرد به من و گفت حالا تو بگو کجا رفته بودی؟ دلمون هزار راه رفت… من که گفتم حتما یک بلایی سرت اومده…
گفتم: دانشگاه دیر تعطیل شد بعدم دیدم سردمه رفتم پالتو بخرم باجه تلفن هم دم دستم نبود، ببخشید، فکر نکرده این کارو کردم… عمه با اعتراض گفت: تو پالتو می خواستی؟ میومدی با اسماعیل یا ایرج می رفتی. تو رو خدا دیگه بی خبر جایی نرو. به من بگو چه ساعتی میای همون موقع بیا. من کاری ندارم کجا میری فقط بدونم که حالت خوبه همین… گفتم چشم عمه دفعه ی آخرمه دیگه این کارو نمی کنم، قول میدم.
🌹با اومدن علیرضا خان حرف قطع شد و شام خوردم و بدون اینکه به صورت ایرج نگاه کنم رفتم بالا …
فردا هم رفتم دانشگاه. اون روز خیلی درس داشتم و سرم خیلی شلوغ بود بیشتر دانشجو هایی که با من هم کلاس بودن من رو شناخته بودن و چون من در درس از اونا قوی تر بودم مرتب اشکال هاشون رو از من می پرسیدن پس بازم دیرتر از دانشگاه اومدم بیرون…
جلوی در ورودی ایرج رو دیدم که از سرما خودش رو خم کرده بود ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و دوم ✍ بخش چهارم 🌹تا موقعی
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم بخش اول
🌷قلبم فرو ریخت چون اصلا انتظار اونو نداشتم ، دیگه ازش قطع امید کرده بودم و فکر نمی کردم هیچ وقت اون این کارو بکنه و بیاد سراغ من …. از دور منو دید … اومد جلو با هر قدمی که برمی داشت تپش قلب من بیشتر می شد …. من که سر جام میخکوب شده بودم نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم …. تا رسید به من سلام کرد .
🌷گفتم سلام اینجا چیکار می کنی چیزی شده ؟گفت نه مامان گفته بیام ببرمت تا پالتو بخری …. مثل یخ وارفتم ……
تو دلم گفتم :پس عمه تو رو فرستاده و خودت نمی خواستی بیای …. برای همین اخمهام رفت تو هم و گفتم : نه منصرف شدم نمی خوام … اصلا پالتو داشتم … شما برو من یک کاری دارم انجام میدم و خودم میام … مرسی که اومدی ….
🌷با تحکم گفت : بیا بشین تو ماشین هوا سرده … خودش رفت و نشست پشت فرمون ….
واقعا بعد از این مدت دلم نمی خواست این طوری با من بر خورد کنه ، هر چقدر هم من به خودم تلقین می کردم که همه چیز تموم شده بازم هیچ چیز عوض نمی شد و من روز به روز اونو بیشتر دوست داشتم ….
از لحن قاطع اون جا خوردم و رفتم تو ماشین نشستم نمی دونم از سرما بود یا از دیدن ایرج اون جور لرز به بدنم افتاده بود ….طوری که ازم پرسید می خوای بخاری رو بیشتر کنم …سرمو تا اونجایی که امکان داشت پایین انداخته بودم کتابامو گذاشتم کف ماشین و دستمو بین دو پام قرار دادم و خودمو یک گوشه جمع کردم … با سر گفتم آره …..
🌷بخاری رو زیاد کرد و ازم پرسید کجا برم پالتو بخری ؟
گفتم: لطفا منو ببر خونه الان حوصله ندارم …. راه افتاد و گفت پس یک جایی میرم که خودم بلدم پالتوهای خوبی داره ….
با ناراحتی گفتم : چرا به حرف من گوش
نمی کنی ؟ می خوام برم خونه حمیرا الان بیدار میشه و عمه نمی تونه نگهش داره …
گفت : من بهش گفتم تو رو میبرم برای خرید نگران نباش قرص شو دیرتر دادن تا بیدار نشه …..
🌷گفتم ولی من نمی خوام برم خرید …. می خوای به زور منو ببری ؟
هیچی نگفت و به راهش ادامه داد ….منم ساکت بودم …… بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا کنار خیابون نگه داشت و گفت بیا بریم اینجا همه چیز داره می تونی خرید کنی ….. گفتم چرا اذیتم می کنی ؟ حالا حرف عمه این قدر مهم نبود که خودتو به زحمت بندازی ….
🌷گفت : من خودم به مامان گفتم،، این طوری به تو گفتم که بیای …..
گفتم بعد از این کارا که کردی حالا از من چه توقعی داری ؟
عصبانی شد و رو کرد به من که : من ؟ من کردم ؟ من چیکار کردم ؟ آخه این چه کاری بود تو کردی ؟ من از تو می پرسم چرا دقت نکردی تو می دونی چه بلایی سر تورج آوردی ؟ خودتو بزار جای من وقتی من عاشق توام و دیگه تو رو زن خودم می دونم و می دونم توام به من علاقه داری اونوقت برادر کوچیکت زنگ می زنه به کارخونه و بهم مژده میده که رویا تقاضای ازدواجشو قبول کرده تو باشی چه حالی میشی؟
🌷 بعد همون شب به من زنگ زده تا دیر وقت گوشی تلفن رو گرفته و از ذوق و شوق داره از عشقش حرف می زنه به من میگه از همون روز اول عاشق شده … ( صداشو بلند کرده بود و سر من داد می زد رگ گردنش بلند شده بود )برام گفت…. به من …..به من که برادرش بودم گفت …می فهمی؟ یعنی چی ؟ از تو که تمام وجود منی و عشق منی می گفت…. نمی تونستم تحمل کنم داشتم دیوونه می شدم… وای خدا چه چیزایی بهم گفت که تا ابد فراموش نمی کنم مگه من سنگم … تو که
🌷می دونی من چقدر تورج رو دوست دارم داغون شدم تورج هم الان داغونه …. اونوقت من بیام خونه و بی خیال اون بشم و تو رو ببینم ….. و بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم میشه؟ نه تو بگو میشه ؟ آخه چرا گذاشتی کار به این جا بکشه بی انصاف می دونی داره چی بهم میگذره ؟ شب و روز کابوس می ببینم اگر اشتباه نکرده بودی اون هیچوقت به من این حرفا رو نمی زد و حالا این قدر از هم نمی پاشید …. من که عاشق توام ( دستشو کوبید روی فرمون ….
🌷من ترسیده بودم تا حالا چنین چیزی از اون ندیده بودم دستهامو گذاشتم روی گوشم ) … باید از تورج در مورد تو اون چیزا رو بشنوم حالا چطوری من تو چشمش نگاه کنم و بگم که از کسی که من دوستش دارم این طوری نگو …. می دونی از من می خواست بیام و تو رو راضی کنم ….آخه چرا از مامان نپرسیدی در مورد کی حرف می زنی ؟….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و سوم بخش اول 🌷قلبم فرو ریخت
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم ✍ بخش دوم
🌷منم دیگه صبرم تموم شد دستمو گذاشتم روی دهنم و در حالیکه به شدت به گریه افتاده بودم شروع کردم به فریاد زدن … تقصیر من نبود… تقصیر من نبود داد نزن من گناهی ندارم فکر کردم تویی ….. چه می دونستم تورجه … آههههه آههههه ….. نکن با من اینطوری نکن ….. نمی خوام…. نمی خوام من گناهی ندارم ….من گناهی ندارم ….من گناهی ندارم …
🌷ایرج ترسید و زود دست منو گرفت و گفت : خیلی خوب آروم باش … آروم باش قربونت برم ببخشید تو رو خدا آروم شو تا حرف بزنیم …. ولی من همین جور می لرزیدم و هق و هق گریه می کردم و به همون حال گفتم به خدا اصلا حدس نمی زدم تورج باشه با حرفایی که با هم زده بودیم فکر دیگه ای نکردم از بس ذوق کرده بودم و دستپاچه شدم زود جواب دادم …….
🌷آخه … آخه من که رک و راست همون فرداش بهش گفتم تازه اگر حال حمیرا بهم نخورده بود همون شب می گفتم ولی اشتباه کردم منتظر تو شدم که مثل همیشه بیایی و من نجات بدی ولی تو منو ….. منو ….. و گریه ام شدید شد و نتونستم حرف بزنم …. ایرج هراسون منو دلداری می داد و دستم رو گرفته و بهم التماس می کرد آروم باشم … یک کم که بهتر شدم اونم آروم شده بود ولی تازه اون موقع بود که دیدم اونم اشکهاش صورتشو خیس کرده….بهش نگاه کردم دلم براش سوخت راست می گفت : حق با اون بود …. دستم که هنوز توی دستش بود کشیدم ولی ول نکرد ….
🌷اونم تو چشم من خیره شد و گفت چیکار کنم رویا ؟ تو بهم بگو … من به هیچ وجه نمی تونم از تو بگذرم نه به خاطر تورج نه هیچ کس دیگه تورج برام خیلی عزیزِ ولی تو عشق منی و از همه کس بیشتر دوستت دارم نمی خوام تو رو از دست بدم ….. فکر کن منی که به حمیرا حسودی می کنم چطوری دارم این وضعیت رو تحمل می کنم ….
🌷گفتم به خدا من تقصیری نداشتم فکرشم نمی کردم که تورج همچین احساسی نسبت به من داشته باشه …. خوب تو فکر نمی کنی به من داره چی میگذره ؟ می دونی چقدر زجر کشیدم این قلبم شبانه روز تپش داشت …اصلا نمی فهمم چطوری روز رو شب می کنم …منم دلم برای تورج سوخت و براش ناراحتم دائم خودمو نفرین می کنم که چقدر بی عقلم ……
🌷ایرج یک دستمال برداشت و صورتشو خشک کرد و گفت : آخه می دونی چی شده …روزی که من اومدم تورو ببرم خونه ی مینا مامان شب قبل از من پرسید نظرت نسبت به رویا چیه ؟ گفتم برای چی ؟ گفت : دختر خوبیه ها از دستش نده الان رفته دانشگاه خوشگل که هست دکترم میشه دیگه چی می خوای ؟ من دوست دارم رویا عروس خودم بشه تا همیشه مراقبش باشم ….
🌷من گفتم در موردش فکر می کنم روم نشد بهش اونجا بگم که نسبت به تو چه احساسی دارم ولی وقتی دیدم از تو دانشگاه با بقیه دانشجو ها اومدی بیرون ترسیدم حرف مامان راست در بیاد همون جا تصمیم گرفتم بهت بگم …بعد منتظر شدم تا مامان ازم بپرسه تا حقیقت رو بگم … که این وضع پیش اومد و مامان فکر کرده بود توام به تورج علاقه داری چون اونشب اونقدر طولانی با هم بیرون بودین؛؛ خوب اونم فکر می کرد تو می دونی در مورد کی حرف می زنه … که اون به خودش اجازه داده ازت …..
🌷آخخخخ ولش کن نمی تونم به زبون بیارم وقتی بهش فکر می کنم خون تو رگ هام منجمد میشه باور کن چند بار اونقدر حالم بد شد که فکر کردم دارم میمیرم ……. نمی دونی بهم چی گذشت وقتی تورج داشت از تو به من می گفت : اگر کس دیگه ای بود می کشتمش قسم می خورم دورغ نمیگم ….از من بعیده ولی نمی دونم چرا نسبت به تو این قدر حسودم باور کن به اون عروسکت هم حسودی کردم …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و سوم ✍ بخش دوم 🌷منم دیگه صبر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم✍ بخش سوم
💝آهی از ته دل کشیدم و گفتم حالا چی میشه ؟ چیکار کنیم ؟
گفت فعلا فقط با هم بیرون حرف می زنیم تو خونه خیلی معمولی هیچ کس نباید بفهمه تا تورج فراموش کنه دیگه چاره ای نداریم اگر تو بخوای میریم یواشکی عقد می کنیم چون می دونم که اخلاقت چطوریه هر چی تو بگی فقط از من جدا نشو …. تورج باید راهشو پیدا کنه؛؛ تو خودت بگو این بهتر نیست اون بچه اونقدر حساس و مهربونه که اگر بفهمه یک کاری می کنه که ما باور کنیم شوخی کرده ولی من نمی خوام اون زجر بکشه تو چی ؟
گفتم : منم نمی خوام باهات موافقم ….ولی در مورد اونشب من از عمه اجازه گرفتم و بهش گفتم تورج به من چی گفته هیچ مسئله ای نبود اصلا حتی قسم می خورم یک اشاره هم نکرد …… ولی در مورد عقد اصلا لازم به این کار نیست ….
💝 من به تو کاملا اعتماد دارم می دونم چقدر پاک و نجیبی نمی خوام بدون اجازه ی عمه کاری بکنم که ناراحت بشه اون دنیایی از محبت رو نثار من کرده و من خیلی بهش مدیون هستم اگر اون نبود معلوم نبود الان به من چی می گذشت و از همه مهمتر دیدن تو بوده که دنیای منو عوض کرد من تا جایی که تو بخوای باهات هستم ….. هیچی نمیگم؛؛ نمی زارم کسی بفهمه ……
هر دو نفس راحتی کشیدیم و حالا تنها غصه ی ما تورج بود …. پس خودمون رو به تقدیر سپردیم … ایرج پرسید حالا میای بریم پالتو بخریم …
💝گفتم نه تو رو خدا الان نه ، من حوصله ی خرید ندارم …. فورا پیاده شد و رفت …. یک مدت طول کشید تا اومد دو تا بسته دستش بود نشست تو ماشین و گفت : نگاه کن اگر دوست نداری برم عوض کنم ….
گفتم آخه چرا معذبم می کنی ؟ چرا تو بخری خودم پول دارم …..
باز همون ایرج سابق شد و نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت : من برای تو نخرم پس برای کی بخرم تو همه چیز منی این که چیزی نیست ….. از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ….گفت باز کن دیگه فکر کن برای عذر خواهیه …
💝یک پالتو و یک کت بلند برام خریده بود که هر دو رو پسندیدم …پالتو رو باز کرد و کشید روی من و گفت : ببین گرمه یا نه ؟ لبخندی زدم و سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمم رو بستم و یک نفس راحت کشیدم و اونم که داشت منو نگاه می کرد گفت : می دونم چقدر اذیت شدی ؟ حتما میگی با این آدم بد اخلاق چجوری زندگی کنم ؟ همین طور که چشمم بسته بود گفتم نه نمیگم هیچوقت ……
💝راه افتاد و رفتیم بطرف خونه …..
عمه منتظر من بود داشت از پله ها میومد پایین تا چشمش به من افتاد گفت : خوب شد زود اومدی شروع کرده،، تو رو می خواد ، تا حالش بد نشده بدو عمه جون ببخشید خسته هم هستی ولی می ترسم مثل دیروز بشه ….
من فقط گفتم سلام و دویدم بالا …اونم با من اومد حمیرا دستش تو هوا بود و هی می گفت رویا بیاد …
💝رویا بیاد تو رو نمی خوام نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم … هراسون دستمو گرفت و گذاشت روی سینه اش و آروم گرفت سرشو نوازش کردم و بهش گفتم : من جایی نمیرم هر جا برم زود میام تو نباید خودتو ناراحت کنی …… دو تا پلک زد و زیر لب گفت : می دونم …. تو مهربونی …اصلا بد نیستی …… عمه به من اشاره کرد من برم کارمو انجام بدم …. منم سری تکون دادم و گفتم باشه برین خیالتون راحت من تنهاش نمی زارم ….یک کم بعد که حمیرا خوابش برد خواستم برم تو اتاقم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم ….وقتی تو راهرو بودم ایرج داشت میومد بالا و خیلی عادی گفت خسته نباشی و رفت تو اتاقش …. دیگه دلم گرم بود که اونو دارم حالا اگر شده تا ابد صبر کنم می کردم …..
💝بعد از نماز یادم اومد که دو روز دیگه ماه رمضونه و من می خواستم طبق عادتی که مادرم داشت برای فردا پیشواز برم …. عاشق روزه بودم و این کارو از دل جون دوست داشتم ……. وقتی برای شام رفتم پایین ایرج اونجا بود ولی کاملا معلوم بود که دیگه حالش بد نیست و من می ترسیدم که عمه متوجه ی این تغییر حالت در هر دوی ما بشه ….. همین هم شد چون از من پرسید امشب حالت بهتره مگه نه ؟
گفتم چون می خوام از فردا روزه بگیرم حالم بهتره ………….
💝عمه نگاهی به من کرد و گفت : منم امسال با تو روزه میگیرم …. علیرضا خان گفت نه تو رو خدا شکوه باز بد اخلاق میشی من تحملت نمی کنم بهت گفته باشم …..آخه می دونی رویا سرکار شکوه خانم وقتی روزه میگیره دلش برای خودش خیلی می سوزه و همش فکر می کنه من بهش ظلم کردم …. باور کن هر وقت نیگاش می کنی داره گریه می کنه …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و سوم✍ بخش سوم 💝آهی از ته دل
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " رویای من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سومبخش چهارم
💖گفتم : عمو جون این از خاصیت های روزه اس کسانی که قلب رئوف و مهربونی دارن وقتی روزه میگیرن نمی تونن اون چیزی که تو قلبشون پنهون کردن دیگه قایم کنن خود گرسنگی باعث میشه اونچه که تو قلب و روح آدمه خودشو نشون بده و این برای خود شناسی خیلی خوبه ….
علیرضا خان لقمه شو قورت داد و پرسید خوب دیگه چی ؟ اینو که اگر آدم فکر کنه خودش می فهمه ….حالا بگو دیگه به چه دردی می خوره جز اینکه آدم به خودش بی خودی گرسنگی بده …..
💖گفتم : راستش بابام می گفت و منم بهش اعتقاد دارم که کاری بکنید که با تمام وجود خودتون قبول داشته باشین و ازش لذت ببرین درسته ، اون می گفت اگر روزه گرفتی و حال خوبی داشتی بگیر اگر نداشتی نگیر چون به قول شما همون فقط گرسنگی کشیدنِ…. من حال خوبی دارم و وقتی روزه هستم خودمو آدم بهتری حس می کنم شما نمی دونین من نزدیک افطار چه دنیای خوبی دارم ، احساس می کنم دست خدا روی سرمه ، شاید زیاده روی می کنم
💖ولی این حس منه که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کنم …. ولی بابام هیچ وقت به من اجبار نمی کرد هیچ کاری رو به کسی اجبار نمی کرد چون اعتقاد داشت اجبار آدم رو از اون کار بیزار می کنه…. چون آزاد بودم و اختیار داشتم خودم به اعتقادات اون احترام گذاشتم و خودمم عقیده پیدا کردم ….
💖ایرج گفت : خیلی جالب بود من نمی دونستم دایی به این روشنفکری داشتم …. میشه منم امتحان کنم شاید منم حال خوبی پیدا کردم بهش نیاز دارم …..
عمه خندید و گفت : پس مونده علیرضا ، توام بیای با هم روزه بگیریم …. علیرضاخان گفت : نه بابا من نیستم ولی حرف رویا رو قبول دارم من از چیزای دیگه حال خوبی پیدا می کنم میرم سراغ همون …..
💖عمه ازم پرسید سحری چی می خوری بگو به مرضیه بگم برات حاضر کنه ….
گفتم : اگر شما و ایرج هم روزه می گیرین و گرنه من بی سحری هم می تونم ….
عمه گفت : آره؟ ایرج تو واقعا می خوای روزه بگیری ؟
گفت آره می گیرم اگر رویا می تونه منم می تونم ، ببینم اگر حال خوبی که رویا میگه داشتم که می گیرم اگر نشد نمیگیرم …. خوب برام بگین باید چیکار کنم …
💖گفتم نماز بلدی ؟ خندید و گفت : دست شما درد نکنه اینو دیگه بلدم مامان یادمون داده هم به من و هم تورج …… با گفتن اسم تورج دوباره همه ی ما یک جوری رفتیم تو هم .
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " رویای من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و سومبخش چهارم 💖گفتم : عمو جون
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم ✍ بخش اول
🌹تورج مدتها بود که خونه نیومده بود و عمه و علیرضاخان خیلی براش دلتنگ بودن منو و ایرج هم که معلوم بود نسبت به اون چه حالی داریم …. یادم که میفتاد خیس عرق می شدم …
🌹من اونشب تا سحر پیش حمیرا موندم در حالیکه اون بی قرار بود و نمی گذاشت من بخوابم شاید در کل شب دو ساعت خوابیدم .. ولی نزدیک سحر بیدار شدم و خودمو رسوندم به آشپز خونه تا غذا رو گرم کنم ، وقتی همه چیز رو حاضر کردم عمه اومد …
🌹و گفت آخیش این طوری خوبه آدم روزه بگیره ، رادیو رو روشن کردم ولی چون اول ماه نبود دعای سحر نداشت…. عمه رفت تا ایرج رو صدا کنه ……. و با هم اومدن پایین … دلم براش سوخت خیلی خوابش میومد و چشمش باز نمی شد … با تعجب به غذا ها نگاه کرد و گفت : این موقع صبح چطوری اینا رو بخوریم ..نه این کارو دوست ندارم می ترسم اذیت بشم …من فقط چایی می خورم … ولی وقتی چایی شو خورد و چشمش باز شد ، میلش کشید و شروع کرد به خوردن …. بعد وضو گرفت و از عمه یک مهر خواست … و همین طور که داشت میرفت گفت بعد باید چیکار کنم ؟
🌹عمه گفت : باید موقعی که میای خونه یک جعبه زولبیا بامیه بگیری تا روزه ات قبول بشه …… ولی به من هیچ حرفی نزد و منم سعی می کردم همون طور که اون می خواد رفتار کنم …..
نزدیک اومدن ایرج که شد رفتم بالا کنار پنجره …… و وقتی جلوی ساختمون نگه داشت با سرعت دویدم پایین ایرج و اسماعیل و علیرضا خان هر کدوم با چند جعبه شیرینی اومدن تو….
🌹عمه همین طور که می خندید گفت الهی بمیرم بچه ام گرسنه شده قنادی رو بار کرده آورده ….. مادر برا ی عید هم این قدر شیرینی نمی خرن چیکار کردی ؟
علیرضان خان گفت : یک ساعت تو شیرینی فروشی منو معطل کرد داشت دیگه دعوامون می شد ….. بچه گشنه بود هر چی بود خرید رویا جون این کارو تو کردی ما داشتیم زندگیمونو می کردیم ..
🌹امروز وسط روز رفته روزنامه پهن کرده نماز خونده،، داشتم از خجالت می مُردم آقای مهندس کفششو در آورده بود و نماز می خوند فکر کنین …….(البته اینا رو به شوخی می گفت ولی کاملا معلوم بود که عقیده اش اینه و دوست نداره ایرج تو کار خونه نماز بخونه )
مرضیه شیرینی ها رو از علیرضا خان گرفت و با اسماعیل بردن….. ایرج گفت خوب افطار می خوریم دیگه …… عمه ازش پرسید خیلی گرسنه ای ؟
🌹گفت : راستشو بگم اصلا … من هر روز همین طورم گاهی نهار نمی خورم بعدم که روز خیلی کوتاهه هنوز که چیزی نفهمیدم …فقط این بابا از لج من هی سفارش چای و قهوه می داد و بوشو بلند می کرد ، دلم خواست همین ….من فقط گوش می کردم رفتم تو آشپزخونه تا افطار و حاضر کنم ….
🌹می خواستم برای اولین روز افطار سفره ای تدارک ببینم که ایرج دوست داشته باشه بازم روزه بگیره .. حلوا هم درست کردم چون ایرج خیلی دوست داشت و برای شام هم غذای مورد علاقه ی اون قورمه سبزی …از موقعی که از دانشگاه اومدم تا افطار تو آشپزخونه بودم …. هم عمه و هم ایرج خوابیدن….. مرضیه وقتی سفره ی افطار دید گله کرد که چرا به اون نگفتین که اونم روزه بگیره … می گفت خدا خیرت بده این چیزا رو آوردی تو این خونه به خدا من تا حالا ندیده بودم کسی تو این خونه روزه بگیره …….
🌹اول ایرج اومد …. یک نگاهی به میز انداخت و به من نگاه کرد و گفت تو کردی ؟ در حالیکه از نگاه محبت آمیزش غرق شادی شده بودم آهسته گفتم : آره به خاطر تو …. چشماشو یک بار بست و باز کرد که احساس خوشحالیشو این طوری به من نشون بده …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و چهارم ✍ بخش اول 🌹تورج مدتها
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم✍ بخش دوم
🌷صدای اذان که بلند شد و من چایی ها رو ریختم عمه هم خواب آلود اومد …. صورتش مالید بهم و گفت نمی دونم چرا اینقدر زیاد خوابیدم … گفتم خوب چون روزه هستین ، نفس بلدی کشید و گفت : به حمیرا سر زدی ؟ گفتم تازه از پیشش اومدم هم من و هم مرضیه دو بار رفتیم می خواین بازم برم تا خیالتون راحت بشه ….
گفت نه شما ها شروع کنین من الان میام …ایرج گفت حالا چیکار کنیم ؟ گفتم دعا کن چشمتو ببند و برای همه دعا کن بعد هر چی می خوای بخور ….
🌷تا اومدیم شروع کنیم عمه هم برگشته بود سه تایی با هم افطار کردیم و یکی از زیبا ترین لحظات عمرم رو تجربه کردم که در کنار کسی که دوستش داشتم افطار می کردم ….
یک بار یاد مامان و بابام کردم ولی خودمو به خاطر لحظه های خوبی که داشتم کنترل کردم……
🌷ایرج بلند شد و گفت : خوب حالا باید چیکار کنم ؟ عمه جوابشو نداد ولی بهش گفت ایرج این مرضیه معلوم نیست داره چیکار می کنه سرشو می زنی ته شو می زنی به هوای اسماعیل می ره اتاق کریم این همه راه رو میره و میاد دیگه اینجام نهار نمی خوره تو این سرما غذای خودشم میبره اونجا با اونا می خوره ..ایرج خندید و گفت : کی مرضیه ؟ مامان ول کن تازه افطار کردی تهمت نزن این بیچاره پیره دیگه ….
عمه سرشو برد بالا و آورد پایین که نه کجاش پیره از من کوچک تره …تازه من تهمت نزدم خوب برای چی میره ؟ ایرج گفت یادت باشه که وسط دعوا نرخ تعین کردی یعنی شما پیر نیستی … ولش کن مادر من بزار اونم خوش باشه مثل ما ….
🌷عمه تو صورتش نگاه مشکوکی کرد و پرسید مگه ما خوشیم ؟ راستشو به من بگو چی شده تو حالت خوب شده و تو حال خوشی هستی ؟ایرج آب دهنشو قورت داد و با دستپاچگی گفت : فکر کنم مال روزه اس رویا گفت که حال آدم خوب میشه راست می گفت …….
و برای اینکه دیگه عمه ازش چیزی نپرسه بلند شد و رفت تو حال جلوی تلویزیون نشست ولی عمه رفته بود تو فکر ….. منم غذای حمیرا رو کشیدم و به عمه گفتم بریم بهش بدیم؟ امروز خوب نخورده حالشو دارین با من بیان؟ …. آه عمیقی کشید و گفت : بریم ببینیم چی میشه …
🌷فردا هم که روز اول ماه رمضون بود همه با هم روزه گرفتیم علاوه بر ما مرضیه و اسماعیل و اقا کریم هم روزه بودن و فضای خوبی توی خونه ایجاد شد که اون سردی حاکم بر خونه رو از بین برد …. ولی علیرضا خان ناراضی بود و می گفت شما ها که روزه هستی انگار یکی گلوی منو گرفته و هی می پرسید تا کی این وضعیت ادامه داره ؟ و عمه برای اینکه اون بهش نق نزدنه وقتی می خواست بره پیش دوستاش حرفی نمی زد و بد اخلاقی نمی کرد …….
🌷من بیشتر تو اتاق حمیرا بودم روی میز همون جا درس می خوندم و پیشش می خوابیدم اونم گاهی بیدار می شد دستشو می گرفتم و کمی راه می رفت و غذا می خورد و می خوابید …. باید لرزش بدنش کم می شد و حالت چشمش بر می گشت تا قرص ها شو کم می کردیم …. حالا غیر درس تمام حواسم به اون بود …دلیل شو نمی دونستم …. چرا اینقدر حمیرا رو دوست دارم….
🌷با وجود کارایی که با من کرده بود هیچوقت ازش ناراحت نشدم …. وقتی تعطیل می شدم نمی دونستم چجوری خودمو به اون برسونم تا یک وقت حالش بد نشه …..ولی ساعتی که ایرج میومد ، خودمو می رسوندم پشت پنجره و از اون بالا ازش استقبال می کردم ….ولی دیگه جلو نمی رفتم و توی خونه هم زیاد با هم حرف نمی زدیم و گاهی با نگاه و اشاره منظورمونو بهم می رسوندم ….
🌷مثلا منکه داشتم میرفتم تو اتاق حمیرا اون نزدیک اتاقش با دست منو صدا می کرد و بدون اینکه صداش بلند بشه می گفت خودتو خسته نکن برو تو اتاق خودت استراحت کن …. منم همون طور جواب می دادم خسته نمیشم اینطوری راحت ترم دلم براش شور نمی زنه …… و بعد دستشو به علامت شب به خیر تکون می داد و منم جوابشو می دادم …. از این که می دیدم روزه می گیره و نماز می خونه خیلی خوشحال بودم . بیشتر از پیش دوستش داشتم.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم ✍بخش سوم
🌹شانزده روز از رمضون گذشته بود ولی نتونستیم طبق قرارمون با هم جایی بریم و حرف بزنیم … من داشتم سفره ی افطارو می چیدم …مرضیه داشت چایی دم می کرد و عمه و ایرج خواب بودن که یک مرتبه تورج رو جلوم دیدم بی اختیار از خوشحالی پریدم بالا سلام کرد و نگاهی به میز انداخت و گفت : چه خبره ؟….. گفتم خوبی ؟ رسیدن به خیر چه عجب که اومدی ؟ سفره ی افطاره ….گفت این همه مگه کی روزه اس ؟ گفتم من عمه ایرج و مرضیه …..با تعجب گفت واقعا ایرج روزه اس یا شوخی می کنی ؟
🌹گفتم : واقعا ….. تازه پیشوازم رفته ….خندید و گفت الان میرم حسابشو می رسم و رفت بالا …. چند دقیقه بعد صدای اونا بلند شد که سر به سر هم می گذاشتن و می خندیدن . بعد هم دست به گردن هم اومدن پایین و با هم رفتن به اتاق عمه ….. منم رفتم بالا ترسیدم حمیرا از سر و صدا اونا بیدار شده باشه …. وقتی برگشتم همه تو آشپزخونه بودن و سه تایی با هم شوخی می کردن تورج می گفت : وقتی ایرج روزه بگیره پس معلوم میشه دنیا وارونه شده بابا تو خودت نبودی مسخره می کردی ؟ حالا چی شده روزه می گیری ؟
🌹عمه جواب داد : برای این که منو و رویا می خواستیم بگیریم اینم هوس کرد دید سخت نیست خوب ادامه داد …
تورج گفت تو دانشکده خیلی ها می گیرن ولی من نمی تونم…. تو این سرما همش آب
می خورم … ببین مامان باور کن هر چی آب می خورم بازم احساس تشنگی می کنم ……
عمه گفت الهی بمیرم تو سردی داری باید بهت نبات سوخته بدم … یک لحظه خواستم بگم من درست می کنم ولی بالافاصله پشیمون شدم ترسیدم تورج به خودش بگیره …. من یک مفاتیح داشتم که گذاشته بودم تو آشپزخونه سرمو به خوندن اون گرم کردم صدای اذان بلند شد من کمی صدای رادیو رو زیاد کردم
🌹و بلند شدم چایی بریزم دیدم مرضیه زود تر دست به کار شده …. دست و پامو گم کرده بودم نمی دونستم باید حرف بزنم یا نه در واقع طرف صحبت من نبودم سه نفری که می دونستم خیلی هم منو دوست دارن هر کدوم به دلیل خودشون داشتن سعی می کردن که کاری نکنن که درست نباشه و احساس می کردم همون طور که جو برای من سنگینه برای اونام هست … من نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم افطار کردم…. ولی زیاد اشتها نداشتم .. فقط سرمو بند می کردم .. ولی تورج تا تونست خورد تقریبا غذا رو می بلعید پشت سر هم می گذاشت تو دهنش و قورت می داد و لقمه ای که آماده جلوی دهنش نگه داشته بود می خورد …. هیچ کس تا حالا ندیده بود که اون این جوری غذا بخوره ..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و چهارم ✍بخش سوم 🌹شانزده روز از
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم✍ بخش چهارم
🌷ایرج گفت : تورج یواش چیکار داری می کنی مگه از قحطی فرار کردی ؟ عمه با تاسف سرشو تکون داد که الهی فدات بشم حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
گفت : نه مگه علیرضاخان گذاشت اونجا به حال خودم باشم هی سفارش ، هی خوراکی چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه نکن پدر من،، به خرجش نمی ره که نمی ره،،عمه پرسید پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟ همین طور که داشت می خورد گفت از سفره ی افطار خوشم اومد خیلی اشتها بر انگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
🌷عمه گفت نوش جونت مادر ….چند روزه اومدی گفت سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شما ها روزا روزه می گیرین ….عمه گفت وا چه حرفیه چرا مثل بابات حرف می زنی؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی ….. گفت نمیشه پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم؟ …
🌷ایرج گفت فدات بشم خودم یادت میدم نماز بلدی ؟ طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت نمی دونم یک بار بخونم ببینم چی میشه تو بلدی ؟ ایرج گفت آره یک بار پیش من بخون اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم داداش عزیزم ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
🌷من بلند شدم و گفتم من برم به حمیرا سر بزنم … هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم ….. رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته منو دید پرسید کجا بودی ؟
گفتم رفتم افطار کنم …یک کم چشمشو مالید و گفت ماه رمضونه ؟
🌷گفتم : آره عزیزم فدات بشم گرسنه ای ؟
گفت : آره خیلی ……..خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم رویا خودتو سنگ رو یخ نکن صبر کن خودشون می فهمن از همون بالا صدا کردم مرضیه خانم … مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
🌷عمه گفت چی شده ؟ فکر کردن برای حمیرا اتفاقی افتاده گفتم: هیچی حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار هر سه با عجله اومدن بالا …. منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره…وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم…. مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت رویا خانم نمی خوره میگه شما بیاین ….
🌷من با همون چادر و مقنعه رفتم ….تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود بهش گفتم : تورج میشه بلند شی من این جا راحت ترم …. زود بلند شد…… ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود …… من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….
🌷تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالیکه که علیرضا خان هم داشت میومد بالا بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….
فردا سحر تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره ….. باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
🌷صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل میشی ؟ سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم …. هوا بشدت ابری بود یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
همین هم شد وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون زمین سفید سفید شده بود ….
🌷به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم انگار دلم براش تنگ شده بود داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شدو با سر خوردم زمین ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃