✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
❣هرگز چهار چیز را در زندگیت نشکن ،
اعتماد ، قول ، رابطه و قلب ..
اینها وقتی می شکنند ،
صدا ندارند
اما درد بسیاری دارند ....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❁﷽❁
دو سہ شب مانده فقط، برگ امان نیسٺ مرا
توشہاے از برڪاٺ #رمضان نیسٺ مرا
تا زمانے ڪہ #حسین اسٺ رفیق دل من
میل همراه شدن با دگران نیسٺ مرا
#لبیڪ_یا_حسـین_ع🌷
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_لہ❤️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣3⃣1⃣ #فصل_چهاردهم دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
ادامه دارد...✒️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز👆
🔅 #پیامبر_اکرم_(ص) :
🔸 لا صَرورَةَ فِي الإِسلامِ .
🔹 « خوددارى از ازدواج ، در اسلام نيست .» .
📚سنن أبي داود : ج ٢ ص ١٤١ ح ١٧٢٩
➿➰➿➰➿➰
🔅 #امام_علی_علیه_السلام :
🔸 ضَبطُ النَّفسِ عِندَ الرَّغَبِ وَالرَّهَبِ مِن أفضَلِ الأَدَبِ .
🔹 « خويشتندارى در هنگام رغبت [ به چيزى] و ترس [ از چيزى] ، از برترين ادب ها [و خصلت ها] است.» .
📚 غرر الحكم: ح ٥٩٣٢
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
حکایتی از ملانصرالدین!
میگویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد!
این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ساعت عـاشقـی❤️
همـه رو به حـرم آقـا برای عرض ارادت✋
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ.🌹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روز بيسٺوهشتم، دلم صحنِ #رضاسٺ
" آمدم شاه پناهم بِده "، را مےخوانم
قَسَمَٺ مےدهم آقا، تو را جان جوادٺ
#اربعين را بنويس #ڪرببلا مےخواهم
#بحق_امام_الرئوف_ع🌷
#یارب_الهے_العفـو💚
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🔷 هر كه چشمش به دست مردم باشد، اندوهش دراز و افسوسش پايدار شود
ميزان الحكمه ج3 ص 62
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#شهیدانه 💔
دعایمان کن شهید
در این روزهای پر بغض و وقت خداحافظی
چه کردی در این ماه
که خریدارت شد صاحب عشق!؟
دعایمان کن:)
#احمدمشلب
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#یادشهدا
عکسی از سخت ترین لحظات جبهه جنگ تحمیلی ..
برادری در کنار برادرش ولی بدون سر...
اونجوری وایستادند تا خاک ندهند به دشمن
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣ #فصل_چها
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.»
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.
پرسید: «کجا رفته بودی؟!»
با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.»
پرسید: «خریدی؟!»
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ
✨لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَالنَّهَارَ مُبْصِرًا
✨إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ ﴿۶۷﴾
✨اوست كسى كه براى شما شب
✨را قرار داد تا در آن بياراميد
✨و روز را روشن گردانيد بى گمان
✨در اين امر براى مردمى كه مى شنوند
✨نشانه هايى است (۶۷)
📚 سوره مبارکه یونس
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در آسمان نگاهش بهشٺ منزل داشٺ
بهشٺ روشنے از آن همه فضائل داشٺ
گذاشٺ بر دل ما گرچہ داغ هجرش را
مسیر روشن او سالڪان واصل داشٺ
💐 #سالگردارتحال_امامخمینے_ره
#تسلیٺ_باد🏴
💐لب خشک و نفس خسته «مدد یا الله»
💐نامه ام را بده در دست «اباعبدالله»
💐« #روز_پایانی_ماه_رمضان» لطفی کن
💐«اربعین» پای پیاده «حرم ثار الله»
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#عید_عبادٺ_آمده_الحمدالله🌸
💙عید فطر آمد و ماه رمضان گشٺ تمام
✨بر شما همسفران سفر روزه سلام
💙روزه هاتان همہ در پیش خداوند قبول
✨روزگار خوشتان مظهر توفیق مدام
#عید_فطر_مبارڪباد💖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹یا اباعبدالله الحسین (ع) 🍃
اے رحمتِ واسعہ !؛ ببین غم داریم
در نامہے خود مُهرِ تو را ڪم داریم
ماه رمضـان تمام شد ؛ حالا ما ...
امّید ، بہ سفرهے مُحـرم داریم
#امیرے_حسین_ونعم_الامیر❤️
#عیـد_فطـر💖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
💎امام کاظم علیه السلام:
مؤمن کم حرف و پر کار است و منافق پر حرف و کم کار
📚تحف العقول، ص۳۹۷
➿➰➿➰➿➰
💎امام رضا علیه السلام:
هر که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، از خداوند سپاسگزاری نکرده است...
📚میزان الحکمه، جلد ۱۳، صفحه ۴۹۱
➿➰➿➰➿➰
💎امام جواد علیه السلام:
اگر نادان سخن نگويد مردم اختلاف پیدا نمى كنند [توضیح: سخنان ناآگاهانه سبب بسيارى از اختلافات است]
📚كشف الغمّة جلد 3 صفحه 139
➿➰➿➰➿➰
💎امام هادی علیه السلام فرمودند:
بهتر از نیکی، انجام دهنده آن است و زیباتر از زیبا، گوینده ی آن است، و برتر از علم، عمل کننده ی به دانش است.
📚بحارالانوار، ج75، ص 370
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
#داستان_کوتاه_آموزنده
✅نیڪے ڪنندہ بہ پدر و مادر همنشینے با انبیاست
روزے حضرت موسے (ع) در ضمن مناجات خود عرض ڪرد: خدایا مےخواهم همنشین خود را در بهشت ببینم. جبرئیل بر حضرت موسے نازل شد و عرض ڪرد: یا موسے، فلان قصاب در فلان محلہ همنشین تو خواهد بود. حضرت موسے (ع) بہ آن محل رفت و مغازہ قصابے را پیدا ڪرد و دید ڪہ جوانے مشغول فروختن گوشت است.
شامگاہ ڪہ شد، جوان مقدارے گوشت برداشت و بہ سوے منزل خود روان شد. حضرت موسے (ع) از پے او تا در منزلش آمد و سپس بہ او گفت: مهمان نمےخواهے؟ جوان گفت: خوش آمدید. آنگاہ او را بہ درون منزل برد.
حضرت موسے (ع) دید ڪہ جوان غذایے تهیہ نمود، آنگاہ زنبیلے از سقف بہ زیر آورد و پیرزنے ڪهنسال را از درون آن خارج ڪرد او را شستشو دادہ و غذایش را با دست خویش بہ او خورانید. موقعے ڪہ جوان مےخواست زنبیل را در جاے اول بیاویزد، پیرزن، ڪلماتے ڪہ مفهوم نمےشد ادا ڪرد. بعد از آن جوان براے حضرت موسے (ع) غذا آورد و خوردند. حضرت پرسید: حڪایت تو با این پیرزن چگونہ است؟
جوان گفت: این پیرزن مادر من است. چون مرا بضاعتے نیست ڪہ براے او ڪنیزے بخرم، ناچار خودم ڪمر بہ خدمت او بستهام. حضرت پرسید: آن ڪلماتے ڪہ بر زبان جارے ڪرد چہ بود؟ جوان گفت: هر وقت او را شستشو مےدهم و غذا بہ او مےخورانم،
میگوید:
«غفراللہ لڪ و جعلڪ جلیس موسے یوم القیامة فے قبّتہ و درجته»
یعنے خداوند، تو را ببخشد و همنشین حضرت موسے (ع) در بهشت باشے، به همان درجہ و جایگاہ او.
حضرت موسے (ع) فرمود: اے جوان بشارت مےدهم بہ تو ڪہ خداوند دعاے او را دربارهات مستجاب گردانیدہ است. جبرئیل بہ من خبر داد ڪہ در بهشت، تو همنشین من هستے...
📔اندرزها و حڪایات
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟»
نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.»
گفت: «ناراحت شدی؟!»
گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.»
عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.»
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.»
بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.»
توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!»
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
ادامه دارد...✒️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
با این ڪه طے شد این رمضان بین غفلتم
دستم ولے بہ دامن #خیرالنّسا_س ڪه هسٺ
گر چہ پرید فرصٺ پروازمان ولے
فرصٺ ڪه هسٺ تا عرفہ #ڪربلا ڪه هسٺ
#آقابطلب_هواےڪربلادارم❣
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا❣
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز👆
💎امام حسن عسکری علیه السّلام:
🌺شادی کردن در حضور غمگین از ادب به دور است.
📚تحف العقول، 489
💠🌀💠🌀💠🌀💠
💎 امام حسن عسکری(ع):
✍ پارساترين مردم كسى است كه در موارد شبهه٬ توقف كند؛
🌺 عابدترين مردم كسى است كه در برپايى واجبات، استوار باشد؛
🌸 زاهدترين مردم كسى است كه حرام را ترک كند؛
🌼كوشاترين مردم شخصى است كه گناهان را رها كند.
📙بحارالانوار ٬ج۷۸ ٬ص۳
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃