eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.7هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Eroghaye رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
💫✨﷽✨ ✨ بزرگی می گوید موفقیت نتیجه 3 عبارت است: ۱- تجربه دیروز ۲-استفاده امروز ۳-امید به فردا ولی اغلب ما با 3 عبارت زندگی میکنیم: ۱- حسرت دیروز ۲- اتلاف امروز ۳-ترس از فردا 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
💕چهار اصطلاح غلطی که نیاز به اصلاح دارد: ۱- خدا بد نده: این کلام بی معرفتی به پروردگار است. زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده: هیچ خوبی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خدا و هیچ بدی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خود شما (که بخاطر اعمال خودتان است) ۲- عیسی به دین خود، موسی به دین خود: این جمله معنای صحیحی ندارد. زیرا بین پیامبران خدا، کوچکترین اختلافی نبوده و همه آنها مردم را به توحید و یکتاپرستی دعوت میکردند و عقیدۂ یکسانی داشتند. ۳- ولش کردی به اَمان خدا: این حرف کفر آمیز است. زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد که غمی نیست. بهتر است بجای این کلام گفته شود: "ولش کردی به حال خودش" ۴- انسان جایز الخطاست: این حرف نیز غلط است، زیرا انسان برای خطا کردن جایز نیست. بهتر است بگوییم انسان "ممکن الخطا" است. یعنی ممکن است خطا کند و بهترین خطا کنندگان، توبه کنندگان هستند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
صبورانه در انتظار زمان بمان هر چیز در زمان خودش رخ می‌دهد باغبان حتے اگر باغش را غرق آب ڪند، درختان خارج از فصل خود میوه نمی‌دهند ... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅تلنگر ✍ﺧﻴﻠﯽ ﻭﻗﺖ‌ﻫﺎ ﺣﻖ ﺁﺩﻣﻮ ﻧﺎﺣﻖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻦ، ﺍﺫﻳﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻦ، ﺍﻟﮑﯽ ﺗﻬﻤﺖ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻦ، ﺑﺮﺍﺕ ﭘﺎﭘﻮﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻦ، ﻣﺪﺭﮎ ﺳﺎﺯﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﺣﻘﺖ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﯽ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯽ ﺣﻘﺖ ﺿﺎﻳﻊ ﺷﺪﻩ. ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ‌ﻫﺎ ﻳﻪ ﺁﻳﻪ ﻣﻴﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﺖ، ﺍﺯﺕ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺨﻮﻧﻴﺶ، ﻧﺠﺎﺗﺖ ﻣﯽ‌ﺩﻩ، ﺩﻳﺮ ﻳﺎ ﺯﻭﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﻮﺯ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ✨ ﻟﺎ ﺗَﺤْﺰَﻥْ ﺇِﻥ ﺍﻟﻠﻪَ ﻣَﻌَﻨﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ( ﺁﻳﻪ ۴۰ سوره ﺗﻮﺑﻪ) 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
یک دانشجوی افغانی میگفت زمان تحصیلم در سوئیس با یکی از اساتید دانشگاهمون رفتیم کافه نزدیک دانشگاه تا قهوه بخوریم... حرف از حکومت و اوضاع بد افغانستان شد که استادم حرف جالبی زد که همواره توی ذهنم نقش بست. استادم گفت: فکر نکن برای کشورها قرعه کشی کرده اند و مردم سوئیس به خاطر شانس خوب این حکومت گیرشون اومده و مردم افغانستان بد شانس بودن و به این روز افتادند، بلکه هر ملتی حکومتی که سزاوارش هست رو میسازه و اتفاقا مردم سوئیس حقشون داشتن حکومتی اینچنین هست و افغان ها هم لیاقتشون بیشتر از اینی که دارند، نیست. دوستم میگفت: کمی احساس تحقیر کردم، به همین خاطر پرسیدم: افغان ها چه کاری باید انجام دهند تا تغییر کنند؟ استاد فنجون قهوه رو از کنار دهانش پائین آورد و لبخندی زد و گفت: هر سوئیسی در سال ۱۰ کتاب میخواند، تو اگر یک افغانی را دیدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم کشورت سالی یک کتاب بخوانند کشورت تغییر خواهد کرد. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
💎از مرحوم حاج آقا دولابی پرسیدند وضعیت مردم در آخرالزمان چگونه خواهد بود؟  مثال زیبایی زدند که خواندنش خالی از لطف نیست. ایشان فرمودند: مثل مردم در آخر الزمان مانند پدری است که 4 پسر دارد اما آنهارا در اتاقی حبس میکند و میگوید شما در این اتاق باشید من میرم و برمیگردم.  اما خود میرود پشت پرده و به رفتار بچه هایش نگاه میکند. پسر اول از نبود پدر سوءاستفاده میکند وشروع میکند به بهم ریختن اتاق و شرارت. پسر دوم که میبیند پسر اول همه جارا به هم میریزد وشرارت میکند مینشیند وشروع میکند به گریه کردن که بابا بیا بابا بیا! پسر سوم که اصلا پدر را فراموش میکند وبه کار خود سرگرم می شود. پسر چهارم که دیده پدر پشت پرده آنهارا نگاه میکند شروع میکند به مرتب کردن اتاق و نگران نیامدن پدرنیست اومیداند که پدر او را میبیند پس با خود میگوید هرچه هم پدر دیرتر بیاید من کار بیشتری میکنم و پدرهم مرا میبیند در عین حال منتظر آمدن پدر نیز هست)) آری این مثال دقیقا مثل ماست ! مردم آخرالزمان!  عده ای جامعه را بهم میریزیم عده ای اصلا آقا را فراموش کرده و به دنیای خودمان مشغولیم عده ای هم فقط در مسجد و محراب بست مینشینیم که آقا بیا بدون هیچ حرکتی. ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
محترمانه فحش بده😅😂👌 نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌 سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉 http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‎‌‌‌‌‌ مثل همیشه حواسمان نبود وهوایمان راداشتے بدون آنکہ متوجہ بشیم گره ازکارمان گشودے و مارادرمسیر خوبیها قراردادے خدایاهرلحظہ وهمیشہ کنارمان باش 💙بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💙 💎الهی به امیدتو💎 ‎‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و هشتم ✍ بخش اول 🌷خیلی اتفاق ب
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم ✍ بخش دوم 🌷وقتی نگار نزدیک دو سالش بود احساس کردم رفعت با کسی رابطه داره … یک دوست خانوادگی داشتن که تو شرکت رفعت هم کار می کرد از همون اولی که ژانت رو دیدم نه اون از من خوشش اومد نه من از اون وقتی هم که میومد خونه ی ما فقط با رفعت حرف می زد …. 🌷منم که فرانسه زیاد بلد نبودم ….ولی به روی خودم نمی آوردم …. کم کم احساس می کردم ژانت به رفعت نظر داره خیلی بهش نزدیک می شدو براش عشوه میومد ….. تا شنیدم با هم بیرون میرن ….البته رفعت پنهون نمی کرد اهل دورغ هم نبود خیلی روشن….. وقتی ازش می پرسیدم کجا بودی می گفت با ژانت بودم کار داشتیم ….. می پرسیدم شام خوردی می گفت : بله ….و این طوری خودمو کنار می کشیدم و هر روز بیشتر از هم دور می شدیم …… دیگه ارزشی برام قائل نبود ….. 🌷من ساکت بودم و بهش حق می دادم فقط برای خودم ناراحت بودم ….. این بود که ازش خواستم برگردیم شاید اینجا دیگه ژانت رو نبینه ولی ….خیلی زود منو و نگار رو گذاشت و یکماهه رفت و شش ماه نیومد وقتی هم برگشت تمام اوقاتشو با نگار می گذروند و تو اتاق دیگه می خوابید… اون میومد ولی به هوای دیدن نگار …… و متاسفانه چون نمی تونستم به اون حرفی بزنم دق و دلیمو سر نگار خالی می کردم …… بالاخره مردی که دوستش داشتم ازم برید و رفت می شنیدم با ژانت هم خونه شده و دیگه امیدی برای من نبود ولی می خواستم به خاطر نگار همون طور زندگی کنم … 🌷تا یک بار اومد و رک و راست به من گفت: طلاق بگیریم چون می خواد با ژانت ازدواج کنه … رفعت نمی خواست من اذیت بشم چون مرد خیلی خوبی بود گفت نگار پیش تو باشه ولی من حالم خوب نبود و دلم نمی خواست بچه ام ناراحتی بکشه مادر بزرگش خیلی مهربون و دلسوز بود و می تونست ازش خوب مراقبت کنه …. همون وقت ها بود که من دائم با اون بچه ی هشت ساله دعوا می کردم و می زدمش؛؛ برای همین رفت و دیگه یاد منم نکرد …… 🌷بچه ام رفت که رفت …..اوایل باورم نمی شد که اونا ترکم کرده باشن ولی به مرور زمان حالم بد و بدتر شد ، همه فکر می کردن من به خاطر اینکه از رفعت طلاق گرفتم این طوری شدم ولی می دونم که اگر همین الانم خوب بشم می تونم زندگیمو به دست بیارم موضوع چیز دیگه ای ……. 🌷وقتی تو رو دیدم که اومدی اینجا تو خونه ای که سه تا مرد هست ….ترسیدم تو صدمه ببینی حال خوبی هم نداشتم که بتونم درست فکر کنم برای همین نمی خواستم اینجا بمونی چون فکر می کردم برات جای امنی نیست….. 🌷من تو خونه ی بابام این بلا سرم اومد تو می خواستی تو خونه بی ناموسی مثل تجلی چی بشی ؟ و بابام هم اینو از حرفام فهمید وقتی با تو دعوا می کردم گفته بودم می خواین بیچارش کنین ؟ اون فورا به ایرج گفته بود برای اتاقت فقل بزارن ……… 🌷اون می دونست که من به هیچ تجلی اعتماد ندارم …. این کثافت ها هم که امروز اومدن از همه چیز خبر داشتن … بعد وقتی بهت میگم از شکوه بدم میاد بهم حق میدی … تا اون مردتیکه که زن و بچه ام داشت به سزای عملش نرسه راحت نمیشم ………… ○°●○°•°◇♡◇°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و هشتم ✍ بخش دوم 🌷وقتی نگار ن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم ✍ بخش سوم 🌺حالا هر دو با هم گریه می کردیم ….. داشت حالم بهم می خورد دلم می خواست منم مثل حمیرا جیغ بکشم و ناله کنم چطور ممکن بود یک عمو چنین بلایی سر دختر برادرش بیاره یک فاجعه ی بد حالا به حمیرا حق می دادم خیلی حق داشت وقتی تو خونه ی هادی بودم ؛؛ حسین برادر اعظم فقط یقه ی منو گرفت و کشید و دنبالم کرد ولی هنوز نگاه کثیفش مثل کابوس دنبالمه….. 🌺و من وقتی یک لحظه در خونه ی هادی رفتم همه چیز دوباره به یادم اومد و حالم بد شد … پس خوب این دختر چطور می تونست فراموش کنه؟ حق داشت خیلی سخت و غم انگیز بود …..هر دو هق و هق گریه می کردیم……. 🌺سرشو گرفتم تو آغوشم … دست ها شو انداخت دور گردن من و مظلومانه گریه کرد …. برای چیزی که هرگز از یاد نمی رفت و اتفاقی که نباید می افتاد …. نزدیک صبح خوابیدیم و هر چی عمه برای سحری منو صدا کرد بلند نشدم چون دلم نمی خواست چشمم به عمه بیفته خیلی برای حمیرا غصه می خوردم و حالم مساعد نبود و حتی دانشگاه هم نرفتم ….. 🌺عمه اومد صدام کرد بلند شدم و گفتم عمه جون حال ندارم می خوام بخوابم مواظب حمیرا هستین من برم تو اتاقم …. پرسید اینقدر حالت بده که دانشگاه نمی ری ؟ گفتم فکر کنم سرما خوردم … گفت پس بیا یک مسکن بخور …گفتم نه می تونم روزه مو نگه دارم ….فقط امروز یک کم بخوابم ….و رفتم تو اتاقم …. ولی قرص حمیرا رو یک چهارم دادم تا سر حال بشه …. و زیاد نخوابه …. 🌺ایرج که فکر می کرد من دانشگاهم رفته بود دنبال من …. ولی پیدام نکرده بود و در عوض شهره گیرش آورده بود و فکر می کرد حالا که من نیستم ، ایرج به خاطر اون رفته دانشگاه و دست از سرش بر نمی داشت و خودش می گفت با هزار مکافات از دستش خلاص شدم …… ولی هیچی برام اهمیت نداشت حتی ایرج هم اومد رغبتی به پشت پنجره رفتن نداشتم همش فکر می کردم تا راهی پیدا کنم که حمیرا رو از این فلاکت نجات بدم …. 🌺 در حالیکه خودم داغون شده بودم …. با خودم می گفتم : واقعا اگر تو این خونه بلایی سر من میومد چیکار می کردم ؟ چرا هیچوقت به این فکر نکردم …ولی ایرج و تورج بسیار پاک و بی آلایش بودن مثل حمیرا و حتی علیرضاخان یک بار پاشو بالا نگذاشت و حرکتی نکرد که من ناراحت بشم …… تا موقعی که ایرج اومد در اتاقم رو زد مسائل رو با خودم بررسی می کردم و به یک نتیجه هایی هم رسیدم ….. صدای در که اومد دیگه آماده بودم تا محکم و قوی دنبال هدفم که خوب شدن حمیرا بود برم ….. درو باز کردم … چشمهای نگرانش رو از لای در دیدم و فهمیدم که الان می خواد چی بهم بگه …… گفتم سلام.. الان بهترم … سرما خوردم …. نگران نباش … گفت : چرا صبح به من نگفتی می بردمت دکتر …. 🌺گفتم : خوب شدم می خوام برم افطار درست کنم …. گفت : چند روز بیشتر نمونده ….خندیدم و پرسیدم خسته شدی ؟ گفت : به خدا که نه ، تو راست می گفتی خیلی دوست داشتم ….می خوام فردا به گارگر های کارخونه افطاری بدیم تو میای کمک ؟ گفتم البته…ولی میشه از حمیرا هم بخوای ؟ 🌺گفت مگه حالش خوبه ؟ گفتم از صبح ندیدمش ولی می دونم امشب با ما شام می خوره بیا یک کاری بکنیم از خونه بره بیرون ….. مثلا فردا برای افطاری کارخونه …. باشه ؟ گفت حتما الان میرم ببینم چی میشه ؟ گفتم ایرج میشه بهش مسئولیت انتخاب غذا رو بدی ؟ گفت نمیشه از قبل با رستوان هماهنگ کردم …. گفتم دیگه خودت می دونی گرفتی من چی میگم ….و درو بستم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَمِنْكُمْ مُؤْمِنٌ ✨وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿۲﴾ ✨اوست آن كس كه شما را آفريد ✨برخى از شما كافرند و برخى مؤمن ✨و خدا به آنچه مى ‏كنيد بيناست (۲) 📚سوره مبارکه التغابن ✍آیه ۲ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍تمام پول هایش تمام شده و هنوز در نیمه راه سفرش بود. یکی از دوستانش از او پرسید می خواهی چه کنی؟ گفت تمام امیدم به فلانی است. دوستش گفت پس قسم می خورم که امیدت ناامید می شود. مرد با تعجب پرسید چرا؟ گفت: آخر از امام صادق علیه السلام شنیدم که می گفت: خداوند متعال می فرماید: رشته آرزوی هر کسی را که به غیر من وصل باشد قطع می کنم. آیا او در گرفتاری هایش به دیگری امید می بندد در حالی که رفع آن به دست من است؟ آیا او در خانه دیگری را می کوبد در حالی که کلید تمام درهای بسته دست من است و خانه ام به روی همه باز است! 📚باب التویض الی الله/حدیث۷،ج ۲ لطفا با ذکر صلوات عضو شوید 🌹👇 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃