هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📌 #داستان_واقعی #منبر_تلنگری
🔸مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
🔸می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
🔸گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
🔸تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
#مذهبی_هامراقب_رفتارمان_باشیم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕میان "پرواز"تا"پرتاب"
تفاوتی ست، اززمین
تا آسمان ...
پرواز که کنی،آنجامیرسی
که خودت میخواهی!
پرتابت که کنند،آنجا
میروی که آنان میخواهند،
پس پرواز را بیاموز...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
محاکمه دزد
ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﻥ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮﺩ: «ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﯿﺮﻡ!»
ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ میدانی ﮐﻪ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ میدانم ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ آن را ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ میکنم.»
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺑﺖ ﺣﮑﻢ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺷﻮﺩ. ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ باید ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ میکنید ﮐﻪ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ میشود ﯾﮏ ﻧﺎﻥ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻨﺪ.»
ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ حدود پانصد ﺩﻻﺭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ که ﻗﺎﺿﯽ آن را ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ.
💠(حديث شريف چي ميگه هركس نفهمه همسايش گرسنه خوابيده از ما نيست اگه شكمش خاليه و تو سير خوابيدي از ما نيستي) اين كلام پيامبران و امامانه مگه اينطور نيست،ولي طمع چشم گوششون پُر كرده نه گوشي واسه شنيدن دارن ونه چشمي براي ديدن🦋
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
💎راننده یکی از وزراء تعریف میکرد
روزی داشتیم با وزیر میرفتیم ...
وزیر بمن گفت : راست میگن اوضاع مملکت خرابه
گفتم : چطور جناب وزیر ؟
ایشان با لحن متفکرانه ای گفت :
وقتی تعمیرگاه ماشین بادمجان هم بفروشه دیگه فاتحه مملکت خوندس ...
خیلی به خودم فشار آوردم بفهمم که چی گفته
طاقت نیاوردم گفتم : از کجا فهمیدید قربان؟ ایشان با انگشت مبارکشان مغازه کنار جاده را نشان داد ...
روی درب تعمیرگاه نوشته شده بود .....
*بادِ مجانی موجود است*
تازه فهمیدم دکترای جعلی چه به روز مملکت آورد...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✅در بهشت,نحوه ی دفع غذای بهشتیان چگونه هست؟
✍ مردی از پیامبر اکرم (ص) سوال کرد: آیا شما گمان می کنید که بهشتیان می خورند و می آشامند؟ حضرت فرمود: بله،قسم به خدا هر فردی در بهشت قوه و قدرت صد مرد را دارد و به اندازه صد نفر غذا می خورد و نوشیدنی می نوشد.
مرد سوال کرد: بهشت که جای پاک و پاکیزه است و جای کثافات و آلودگی نیست... پس اینها پس از این همه خوردن و نوشیدن احتیاج به دستشویی پیدا کنند چیکار می کنند؟ حضرت می فرماید: آنچه را که خورده اید به صورت عرق خوشبو که بوی مشک و عنبر می دهد،از بدنشان خارج می گردد ( و دیگر احتیاج به دستشویی ندارد.)
در روایت دیگری است که یک نصرانی از امام باقر (علیه السلام) سوال کرد : چگونه است که اهل بهشت غذا و میوه و نوشیدنی می خورند اما تغوّط نمی کنند و به دستشویی نمی روند؟؟ در دنیا مثالی برای من بزن.
💥حضرت در پاسخ فرمودند :
جنین در شکم مادرش از غذایی که مادرش می خورد او نیز می خورد اما در عین حال تغوّط نیز نمی کند و دستشویی هم ندارد
📚بحار ج۸ ص۱۴۹ به نقل از تنبیه الخاطر.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
⚫️داستانهای پیامبر اکرم (ص): جواب پیامبر به پیک مستمندان
انس بن مالك گفت مستمندان مردى را به عنوان پيك خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستادند. وقتى كه شرفياب شد عرض كرد من از طرف بينوايان پيامى دارم . حضرت فرمود مرحبا به تو و دسته اى كه از طرف آنها نمايندگى دارى. ايشان طايفه اى هستند كه من آنها را دوست دارم. عرض كرد فقرا مى گويند يا رسول الله ثروتمندان تمام حسنات را برده اند به حج مى روند كه ما قادر نيستيم . اگر مريض شوند زيادى اموال خود را مى فرستند تا بر ايشان ذخيره باشد.
فرمودند به بينوايان بگو هر فقيرى كه صابر و شكيبا باشد سه امتياز دارد كه ثروتمندان ندارند.
1. در بهشت غرفه هايى است كه بهشتيان چشم به آنها مى اندازند همانطورى كه مردم ستارگان را تماشا مى كنند وارد آن قصرها نمى شود مگر پيغمبر، مستمند يا شهيد بينوا و يا مومن فقير.
2. نصف روز قبل از اغنياء داخل بهشت مى شوند كه طول آن نصف پانصد سال است .
3. هرگاه ثروتمندى بگويدسبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و فقيرى هم همين ذكر را بگويد ثواب غنى معادل فقير نمى شود اگر چه ده هزار درهم هم انفاق كند. اين سبقت در ساير كارهاى نيك و عبادات محفوظ است . پيك بازگشته به آنها خبر داد همه گفتند به اين وضع راضى شديم .(1)
📚1- انوار نعمانيه، ص 332 و اثنى عشريه .
📚آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد هشتم.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ..🤲
🍂ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪگیمان ﺭﺍ
🍁ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﺕ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﺪهیم
🍂ﻭ بہ ﺗـــــﻮ ﺗﻮﮐﻞ میکنیم
🍁کہ ﭼﺮﺍﻍ ﻭﻫﺪﺍﯾﺘﮕﺮ ﺭﺍهمان ﺑﺎﺷﯽ
🍂الهی بہ امیدتـــــو...
🍁بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش ششم 🍓بعد ایرج ر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و پنجم✍ بخش اول
🌼گفت یعنی چی این چه حرفیه می زنی ؟ امکان نداره تو مینا رو دوست داشته باشی….
تورج گفت : خیلی ازش خوشم میاد مخصوصا از صداش دلم می خواد باهاش باشم نمیگم که الان عاشق و شیداشم ولی اون خیلی خوبه بهم آرامش میده و همش بهش فکر می کنم و هر وقت می تونم میرم با هم میریم بیرون ، بهتون گفتم که بدونین یک وقت اگر شنیدین شوکه نشین ….
🌸ایرج گفت : الان بگو برای چی داری این کارو می کنی ؟ این حرفا رو چرا می زنی من دارم میرم خیالمو ناراحت می کنی ؟
گفت : داداش من که نگفتم الان می خوام کاری بکنم فقط از رابطه ای که با مینا داشتم گفتم … اینم اصرار اون بود می گفت خودت به رویا بگو ، خودش خجالت می کشید بگه ، ولی باور کن قولی چیزی بهش ندادم الان فقط دوستیم گفتم ازش خوشم میاد راست و حسینی بهتون گفتم …..
🌼من ساکت بودم و با اخلاقی که در تورج سراغ داشتم حدس می زدم که از عشق منو ایرج با خبر شده و داره این کارو می کنه که ما رو راحت کنه و اگر این طور بود همونی شده بود که منو ایرج ازش می ترسیدیم ….
ایرج هم اینو از اول گفته بود که ممکنه تورج چنین کاری رو بکنه …….ولی این وسط مینا گناه داشت که حتما دل به تورج بسته بود و من اینو از قبل حدس زده بودم …….
گیج شدم اصلا
🌸نمی تونستم چیزی بگم زبونم به حلقم چسبیده بود …. ایرج همین جور نصیحتش می کرد تا منصرفش کنه ولی چون می دونستم که مینا هم دلش چنین رابطه ای رو می خواد در مونده شده بودم …. این خبر دوباره توی خونه ی ما
می تونست یک بمب دیگه باشه …..
تورج گفت : حالا هنوز چیزی نیست که تو اینطوری می کنی …
🌼رویا تو چی میگی ؟ گفتم: به حرفم گوش می کنی ؟ لطفا ؛؛لطفا؛؛ آینده ی خودت و مینا رو خراب نکن …. اصلا فکر کن همه اونی که تو میگی درست باشه امکان نداره عمه و علیرضا خان موافق باشن ….
گفت : به اونا چه ، من که نمی خوام باهاش عروسی کنم فقط دوستیم …..
گفتم مینا هم مثل تو فکر می کنه ؟ اون مینایی که من می شناسم با یک پسر دوست همین طوری نمیشه اون تو عمرش با هیچ پسری حرف نزده بود …. حالا برای چی با تو میاد بیرون؟… و اگر این طور باشه تو برای رسیدن به مقصود خودت که هم من هم تو و هم ایرج می دونیم می خوای اونو قربونی کنی … نکن مشکل ما یک روزی یک طوری حل می شه بدون اینکه بخوایم کسی رو فدای خودمون بکنیم …..
🌸گفت : منظورتو نمی فهمم چرا قربونی …اصلا چرا مسئله رو بزرگ می کنین بابا من با یک دختر دوست شدم چون دوست توس بهت گفتم … گفتم نه این طور نیست من تو رو میشناسم ایرج هم می دونه ببخشید می خوام راحت حرف بزنم… تو داری مینا رو قربونی می کنی و من از تو چنین انتظاری نداشتم … آخه تو خیلی آدم با شرفی هستی و غیر از این که برای مینا ناراحتم برای تو هم هستم که به خاطر این خصلتی که در تو سراغ دارم خودتو بدبخت کنی ….
🌼تورج گفت پس بزار من شما رو راحت کنم …من یک روز از تو خواستگاری کردم گفتی منو مثل برادر می بینی … یک مدت ناراحت بودم ولی بعد که زمان گذشت دیدم راست میگی واقعا تو مثل خواهر منی من هنوزم تو رو دوست دارم ولی به چشم یک خواهر ، دیدم با اینکه خواهر من باشی راحت ترم و الانم خدا رو شاهد
می گیرم که همین طوره تو خواهر منی و از همه مهم تر اینه که قبولت دارم… حالا چون من یک روز حرف احمقانه ای زدم تا ابد حق ندارم کاری بکنم ؟
🌸ایرج گفت : چرا داداشم ولی این طوری نه,, با مینا نه ! این همه دختر برو سراغ یکی دیگه ….
خندید و گفت : مینا مگه چشه ؟ خانمه؛ باصبره ؛عاقله, و خوش زبون ,و خوش صداس انشالله امسالم دانشگاه قبول میشه بعد حرف می زنیم بزارین به عهده ی من بهتون قول میدم حواسم باشه ، من که نمی خوام زندگی خودمو خراب کنم…… شایدم خودش فهمید من دیوونه ام و ولم کرد …..
🌼پرسیدم واقعا گفتی سوری جون و آقای حیدری می دونن ؟
گفت : آره به خدا میرم در خونه دنبالش, مامانش میاد تعارف می کنه ….
گفتم اونا فکر می کنن تو می خوای باهاش ازدواج کنی … به خدا بد شد …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهل و پنجم✍ بخش اول 🌼گفت یعنی چی ا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و پنجم✍ بخش دوم
🍓تورج گفت : والله بالله من هیچ کاری نکردم که اونا همچین فکری بکنن به مینا هم گفتم من الان قصد ازدواج ندارم ……..
گفتم : نمی دونم به خدا چی بگم چون اون آقای حیدری که من میشناسم امکان نداره بزاره دخترش با کسی بی خودی بره بیرون …..
گفت : آخه هر کس منو می ببینه بهم اعتماد می کنه اصلا من با هر کسی فرق می کنم … پرسیدم : تورج تو رو خدا بگو حالا چرا مینا ؟ گفت: هان سئوال به جایی کردی از همون روز اولی که دیدمش فهمیدم کتک خورش خوبه … همین طور که نیگاش می کردم مجسم کردم یکی یکی خانواده ی تجلی دارن می زننش دیدم نه خوبه .. میشه … حالا یک مدت هم اونو می زنیم و سرمون گرم میشه …
ایرج گفت : باز شروع کردی تورج حرف رو عوض نکن جواب بده …..
🍓گفت نه به خدا راست میگم مگه ما رویا رو نزدیم مگه هادی رو نزدیم ….ای وای یادت رفت همین تازگی عموی خودمون رو لت و پار کردیم … چه زود یادت رفت حالا دیگه نوبتی ام باشه نوبت میناس …. یک بار می زنیم اگر عاقل بود و خودش رفت که هیچی اگر نرفت حقشه بازم می زنیم …… و خودش شروع کرد به خندیدن و معلوم می شد زده به دنده ی شوخی و دیگه نمیشه باهاش جدی حرف زد ….
گفتم میشه بگی اصلا هدفت چیه ؟
گفت : آره گفتم که کتک زدن مینا هر وقت بهش نیگا می کنم می گم به به چه آماده و رسیده برای کتک خوردنِ ……..
منو ایرج فهمیدیم که بحث فایده نداره و اونو رسوندیم و لحظه ی خداحافظی برای اونا رسید….. دو برادر چنان همدیگر رو بغل کردن که تمام عشق و علاقه شون توی اون لحظه پیدا بود و باز تورج با اون دل حساسش نتونست جلوی گریه شو بگیره ………
🍓ایرج گفت : چرا گریه می کنی مگه کجا دارم میرم ده روز دیگه بر می گردم …. اشکشو با کنار بازوش پاک کرد و گفت : بهت قول میدم بیشتر از یک ماه بشه اگر زودتر اومدی این اشک رو مدیون من میشی پس اشکتو در میارم پس زود بیا که من و رویا منتظرت هستیم داداشم ……… اون رفت و ایرج مدتی وایساد به پشت سر اون نگاه کرد … بعد اومد تو ماشین نشست و گفت :حالا چیکار کنیم رویا ؟
گفتم نگران نباش من با سوری جون حرف می زنم ….
گفت برای این نمیگم …تو فهمیدی تورج داشت چیکار می کرد ؟ گفتم آره کاملا مشخص بود … چیکار می تونیم بکنیم تو بگو ….
🍓گفت : اون امشب دوتا کار کرد ، هم اینکه خیال ما رو راحت کرد, که یعنی می دونه و بی خیال شده؛؛ هم اینکه باعث شد شب آخر تنها بشیم و با خیال راحت خداحافظی کنیم پس معلوم میشه خیلی وقته جریان ما رو می دونه ….. گفتم : اون خیلی اخلاق خاصی داره خیلی ام با هوشه …..
گفت : آره خیلی مَرده من اونو میشناسم می دونستم اگر بفهمه این کارو می کنه خدا کنه جریان مینا راست باشه و گرنه هم برای اون و هم مینا نگران میشم ..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ
✨كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا ﴿۵﴾
✨به يقين ابرار و نيكان از جامى مى نوشند
✨كه با عطر خوشى آميخته است (۵)
📚سوره مبارکه الإنسان
✍آیه ۵
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
مردي كت و شلواري با كراواتي زيبا
قصد طلاق دادن زنش رو داشت .
دوستش علت رو جويا شد و مرد پاسخ داد:
اين زن از روز اول هميشه مي خواست
من رو عوض كنه.
منو وادار كرد سيگار و مشروب رو ترك كنم
طرز پوشيدن لباسم رو عوض كرد ، و كاري
كرد تا ديگه قماربازي نكنم، و همچنين در
سهام سرمايه گذاري كنم و حتي منو عادت
داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و
لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با
دوستانم كه همه آدمهاي سرشناسي هستند
ميرم بازي گلف !
دوستش با تعجب گفت:
ولي اينايي كه ميگي چيز بدي نيستند !
مرد گفت: خب اين رو مي دونم ولي
حالا حس ميكنم كه ديگه اين زن
در شان من نيست.
چە زیادند مردانی کە این گونە بی وفایند
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
ضرب المثل👇
#گدا_به_گدا_رحمت_به_خدا
می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت : (( گدا به گدا ، رحمت به خدا )) یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند .
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃