eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 🌴شقرانی آزاد کرده پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله می گوید: منصور دوانیقی بیت المال را تقسیم می کرد، من هم رفتم ولی کسی را نداشتم که برایم واسطه شود تا سهمم را از بیت المال بگیرم. 🌴همچنان در خانه منصور متحیر ایستاده بودم ناگاه چشمم به امام افتاد، جلو رفته عرض کردم: فدایت شوم! من غلام شما، شقرانی هستم. امام به من محبت نمود، آنگاه حاجت خود را گفتم. امام رفت، طولی نکشید سهمی برایم گرفت، همراه خود آورد و به من داد. 🌴سپس با لحن ملایم فرمود: شقرانی! کار خوب از هر کس خوب است (اما چون تو را به ما نسبت می دهند و وابسته به خاندان پیغمبر می دانند) لذا از تو خوب تر و زیباتر است. و کار زشت از همه مردم زشت است (ولی از تو به خاطر همین نسبت) زشت تر و قبیح تر است. 🌴امام صادق با سخنان کنایه آمیز او را موعظه کرد و رفت. شقرانی فهمید که امام از شرابخواری او آگاه است در عین حال در حق وی محبت نمود. از این رو سخت ناراحت شد و خویشتن را سرزنش کرد. 📚 بحار الانوار 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
برای رسیدن به آرامش دو چیز را ترک کن: یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی
📛تلنگر لاڪ پشت ها بخاطر سبڪ زندگی خاصی که دارن بیشتر از ۱۵۰ سال عمر میکنن! سبڪ زندگیشون اینه ڪه... سرشون تو لاک خودشونه نه تو زندگی دیگران...
🌺دستگیری نیازمند ✳️یک روز فرد مستمندى به در خانه آیت‌الله مدرس آمد و تقاضای کمک نمود. در آن روز مرحوم مدرس چیزى نداشت که به آن فقیر بدهد، از سوى دیگر راضى نبود او را با دست خالى بازگرداند. 🔸از این جهت به دخترش گفت: «دیگ آشپزخانه را بگذار دم مغازه مشهدى عبدالکریم (بقال سر محل) و پول آن را گرفته و به فقیر بدهید.» 🔹گفته شد جز این دیگ ظرفى براى طبخ غذا نداریم؟! 🔸گفت: «اشکالى ندارد!»
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_چهل_و_یکم :✍ قلمرو 🌼🌸
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 : ✍بردگی فکری 🌸🌼با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد …اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه … – اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن … هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد … من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم … . 🌸🌼اینها رو گفت و رفت … من هنوز متعجب بودم … شب، توی اتاق… مدام حواسم به رفتارهای هادی بود … گاهی به خودم می گفتم …حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده … ولی چند دقیقه بعد می گفتم … نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته … پس چرا از من دفاع کرده؟ … هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم … 🌼🌸آبان ۸۹ … توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم … یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت … با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد … حالت شون واقعا خاص شده بود … با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد … و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت … برنامه دیدار رهبره … قراره بریم رهبر رو ببینیم … 🌸🌼رهبر؟ … ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم … یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ … دیدن یه پیرمرد سفید؟ … هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم … طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم … با حالت خاصی بهم نگاه می کردن … 🌼🌸– چرا اینطوری می خندی؟ … – خنده دار نیست؟ … برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ … حالت چهره هاشون کاملا عوض شد … سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود … – مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران … این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ … 🌼🌸– چرا… من گفتم … اما دلیلی برای شادی نمی بینم … ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه … این حالت شما خطرناک تر از بردگیه … شماها دچار بردگی فکری شدید … و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ✍ادامه دارد … ○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 قسمت_چهل_چهار: ✍پیشانی بند 🌸🌺قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم … یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم … و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت … . 🌺🌸– یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی … مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه … . خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد … محکم توی چشم هاش نگاه کردم … 🌸🌺– اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ … روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره … مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ … 🌺🌸بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن … بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن … باورم نمی شد … واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ … 🌸🌺هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود … همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن … اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن … وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم … 🌺🌸این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود … کل خوابگاه غرق شادی شده بود … دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم … اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده … اما سفیدپوست ها چی؟ … 🌸🌺حتی هادی سر از پا نمی شناخت … به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت … و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد … . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید … همه رفتن حمام … مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن … چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم … هادی هم همین طور … . 🌺🌸ساعت ۳ صبح بود … لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید … روی شونه هاش چفیه انداخت … و یه پیشونی بند قرمز “یا حسین” هم به پیشونیش بست … . من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم … اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم … هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم … 🌸🌺هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم … . پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ✍ادامه دارد…
🔴مادر یعقوب لیث صفار حدود چهل سال پیش که در دانشگاه تهران تحصیل میکردم روزی امتحان تاریخ داشتیم ، استاد آمد و فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت. "مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟" از هر کدام از همکلاسی هایم پرسیدم نمیدانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت اما براستی هیچکس چیزی نمیدانست. همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: ازشجاعت او - از مهارت در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواریِ او- از تقوا ، اخلاق و رفتارِ شایسته ی بانویی چون او ! خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم ! استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت . چند روز بعد موقعِ اعلام نتایج امتحان تاریخ، در تابلو ، مقابل اسامی همه نوشته شده بود: 👈مردود برای اعتراض به دفتر استاد رفتیم . استاد گفت کسی اعتراض دارد ؟ همه گفتیم آری. گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟ پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: "در هیچ کتاب و منبع و سندٍ تاریخی ، نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده است . پاسخ صحیح "نمیدانم بود ". همه چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد: " "
🌺داستان عبرت آموز از صدقه و دفع بلا ❇️حضرت عیسی بر گروهی گذشت که شادی می کردند سبب را از آنان پرسید، گفته شد: دختر فلانی را برای فلان خانه می برند لذا به خاطر این جشن عروسی شادمانند. حضرت فرمود: عروس آنان امشب می میرد.!! چون فردا صبح رسید گفته شد: او زنده است، پس حضرت با مردم به سوی خانه اش رفتند و شوهرش بیرون آمد، حضرت عیسی(ع) به او فرمود: از همسرت بپرس دیشب چه کار خیری از او سر زده است؟! همسرش گفت: هیچ کاری نکرده ام جز آن که طبق معمول هرشب جمعه گدایی دیشب آمد و فریاد کرد اما جوابی نشنید، پس گفت: برایم سخت است که صدایم شنیده نمی شود و عیالم امشب گرسنه می ماند لذا برخاستم و به طور ناشناس مقداری مثل همیشه به او رساندم. ✨حضرت عیسی(ع) به او فرمود: از جای خود کنار برو وقتی کنار رفت، ناگهان زیر جامه اش یک افعی که دم خود را گاز گرفته بود هویدا شد حضرت فرمود: "بدان چون صدقه دادی این بلا از تو دفع شد." 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♥️ صبح دریچه دلمـ♥️ گشوده می‌شود سمتِ روشنایِ نگاهِ 😍 انگار خورشیــ☀️ــد قسم خورده است هر روز مرا با بیدار کند ... ما چشم انتظار آن ⇜ چشم به راهان ⇜و آن محبوب💖 آمدنی ⇜و آن محقق شدنی هستیم او را در پناه خود💞 🌸🍃 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴سخنرانی جناب بهلول ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘﺎ از بهلول براي سخنراني ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صد سکه از آنها طلب مي کند. مردم کنجکاو سکه ها را تهيه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟ در رﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ بهلول ﻟﺒﺨﻨﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨد 📚 مجموعه شهرحکایات   ‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌕تَبَارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّمَاءِ ✨بُرُوجًا وَجَعَلَ فِيهَا سِرَاجًا 🌕وَقَمَرًا مُنِيرًا ﴿۶۱﴾ 🌕 فرخنده و بزرگوار است آن كسى كه در ✨آسمان برجهايى نهاد و در آن چراغ و 🌕ماهى نوربخش قرار داد (۶۱) 📚 سوره مبارکه الفرقان ✍آیهٔ ۶۱ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 داستان کوتاه ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ، ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ . ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !! ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ . " ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ " ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم. ─┅─═इई 🍁ईइ═─┅ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃