eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
💟 #علمدار_عشق 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 6⃣ میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم : نرگس جا
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 7⃣ رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران ساعت پروازمون اعلام شد چمدون ها🎒🎒🎒 تحویل دادیم و سوار ✈️ هواپیما شدیم هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند🛫 🛫 میشود بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز رفتیم هتل 🏩 بعداز چندساعت استراحت تایم ناهار بلندشدیم رفتیم قسمت رستوران هتل وای چقدر گشنم بود مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوردیم شما هم برو بخون حاضرشو بریم حرم زیارت -چشم مامان جون مامان : پس منو آقاجونت میریم لابی منتظر تو میمونیم - باشه عزیزجون گاهی ما به مامان عزیزجون میگفتیم رفتم تو اتاق اول وضو گرفتم نمازم 🙌 خوندم بعد حاضرشدم تیپ سرمه ای زدم کلا آخرسر در چمدون 🎒 باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم از اتاق خارج شدم رفتم سمت لابی آقاجون با دیدنم گفت : ماشاالله نرگس سادات چقدر خانم شدی باچادر خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم - آقاجون شما پدری دعاکنید عاشقش بشم هرچه سریعتر آقاجون : ان شاالله بابا با آقاجون و عزیزجون رفتیم شاه چراغ زیارت من دوتا نذر کردم اینکه تا دو سال دیگه عاشق چادربشم و عاشقانه ازش استفاده کنم دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم . عزیزجون یه دسته اسکناس 💴 درآورد از داخل کیفش👜 انداخت تو ضریح 🕌 برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم بعد نمازچون پنجشنبه بود دعای کمیل خونده شد بعداز نماز و دعا رفتیم هتل تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم بعداز شام به اصرارمن رفتیم یه پیاده روی🚶🚶 یک ساعته طرفای ساعت ۱۲ شب 🕛بود که برگشتیم هتل صبح بعداز نماز و صبحونه قرارشد بریم حافظیه 🏛و سعدیه تو حافظیه 🏛 به اصرار عزیزجون یه فال حافظ خریدیم شعرش یادم نیست اما تعبیرش خیلی خوب یادمه درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است - حافظ عشق و علاقه 😍😍 دوهفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم آقاجون طوری من از شیراز برگردون که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور ⏪⏮ ادامه دارد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💟 #علمدار_عشق 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 7⃣ رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران ساعت پروازمون اعلام
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 8⃣ انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم 🕢ساعت رو هفت و نیم گذاشتم . برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد بعداز نماز بازم خوابیدم با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم آقاجون : نرگس بابا تویی!؟ - سلام صبح بخیر آقاجون بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته ببینم آقاجون: ان شاالله خیره بابا منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه ازت میپرسم - باشه خیلی ممنونم آقاجون: فعلا بابا - خداحافظ سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه همه مشخصات وارد کردم منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه اما یهو فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی ؟ 🙄🙄 - حالا یه جیغ کوچلو کشیدما نرجس: آره خیلی کوچلو بود علاوه بر داداش اینا همسایه هم صداتو شنیدن 😠😠 - خب حالا دعوام نکن گناه دارم نرجس: حالا چی قبول شدی؟ - وای نرجس وای فیزیک کوانتوم خود قزوین نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم دستمو بذارم رو گوشم بعد دستام گرفت باهام میپردیم پایین و بالا با دو پله ها رفتم پایین دستم گذاشتم رو 🔔 زنگ در رقیه سادات در باز کرد - زن داداش زن داداش جانم عزیزم - فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم خب خداشکر رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم آقاجون زنگ بزنه خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره بله بفرمایید - الو سلام ببخشید گوشی بدید به آقاجونم بله چند لحظه حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن آقاجون : بله بفرمایید - الو سلام آقاجون : سلام نرگس بابا چی شد نتیجه - وای آقاجون همونی میخاستم شد : خوب خداشکر فرداشب برات مهمونی میگریم عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فرداشب دعوت کردن خونمون از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن تا زن عمو دید سبدگلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلم سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی پسری پرو پارسال بهش گفتم برای مثل داداشم هستید تا اومد باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟ سیدمهدی: سلام ممنونم بعدروبه‌ زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه تااون موقعه هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته آخیش فدات بشم زن داداش اینقدری که من به اینا گفتم نه دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم وای زن داداش خیلی ممنونم نجاتم دادی من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه - ☺️☺️ان شاالله اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد یعنی چشمای همه چهارتا شده بود امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما ⏪⏮ ادامه دارد.. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَاسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ 🍂إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ ﴿۹۰﴾ ✨و از پروردگار خود آمرزش بخواهيد 🍂سپس به درگاه او توبه كنيد كه ✨پروردگار من مهربان و 🍂دوستدار بندگان است (۹۰) 📚 سوره مبارکه هود ✍ آیه ۹۰ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اگرمستضعفی دیدی،ولی ازنان امروزت ‏به اوچیزی نبخشیدی ‏به انسان بودنت شک کن .!‏ ‏اگرگفتی خداترسی،ولی ازترس اموالت ‏تمام شب نخوابیدی ‏به انسان بودنت شک کن ! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 روزی اسکندر مقدونی با سران لشکر خود نشسته بود. یکی از ایشان گفت: «خداوند بزرگ فرمانروایی گسترده‌ای به تو ارزانی داشته است. با زنان بسیار ازدواج کن تا فرزندانت زیاد شوند و یادگار تو در جهان باشند.» اسکندر گفت: «یادگار انسانِ بزرگ در جهان فرزند او نیست، بلکه روش های خوب و اخلاق نیکوست که از خود به جا می‌گذارد.»👌👌 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖
📚 آورده اند که هارون الرشید از بهلول پرسید که آخرت مرا چگونه می بینی؟ بهلول جواب داد: از این آیه می توانی جای خود را در دریابی: إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ. (نیکوکاران در بهشت اند و بدکاران در جهنم.) هارون گفت: پس قرابت من با رسول خدا چه می شود؟ بهلول جواب داد: فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ... یعنی در قیامت وقتی که اصرافیل به اذن خدا در صور خود دمید پس از آن نسبتی در بین نخواهد بود و قرابت تو به پیغمبر(ص)، بدون عمل خیر، برای تو نفعی نخواهد داشت. خلیفه گفت: پس شفاعت پیغمبر کجا می رود؟ بهلول جواب داد: کسی که به اولاد پیغمبر ظلم و ستم روا داشته، از شفاعت پیغمبر محروم است. هارون گفت: چه ظلم و ستمی از من به اولاد پیغمبر رسیده؟ بهلول جواب داد: ظلمی از این عظیم تر تعدادی از یاران رسول خدا را بدون هیچ گونه تقصیری به کند و بند نموده ای؟! هارون سر را به زیر انداخت و گریست و اشکِ چشمش، محاسن او را تَر نمود و گفت: آیا اگر توبه کنم، توبه من قبول می شود و عمل من مرا نجات می دهد؟ بهلول گفت: خب ریاست چنان تو را بیخود و غافل نموده که اگر خود پیغمبر، الحال حاضر شود و تو را پند دهد تو دست از اعمال زشت خود نخواهی شست و بی جهت مرا معطل منما! بهلول این بگفت و از نزد هارون بیرون آمد. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داستان جالب نشان شخصیت مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.» 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💟 #علمدار_عشق 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 8⃣ انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم ح
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 9⃣ ثبت نام اینترنتی انجام دادم پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری امروز بانرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود من به احترام شهدا بازهم چادر سر کردم وسطای همایش بود که گوشیم رفت رو ویبره اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود باخودم گفتم حتما زنگ زده درموردسیدمهدی حرف بزنه - الو سلام خواهر خوشگل خودم رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟ - ممنون تو خوبی؟ رضیه : ممنون نرگس خونه ای ؟ بیام باهت حرف بزنم - رضیه من نرجس و آقاسید اومدم یه همایش بذار ببینم تا کی با اینام - آجی نرجس کی میریم خونه سیدمحسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید - ممنون مزاحمتون نمیشم سیدمحسن : نه خواهر مزاحم نیستید - رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم رضیه : باشه منتظرتم شب بعداز شام از شوهرخواهرم خواستم منو برسونه خونه خاله ام اینا زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد: بله - سلام خاله جان خاله: تنهایی؟ - بله رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود - رضیه کجایی؟ رضیه: إه کی اومدی؟ - خسته نباشی خانم معلوم بود خیلی نگران بود رو به خالم گفتم خاله جان میشه رختخواب ما تو بهارخواب بندازید خاله: آره عزیزم - فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه آره عزیزم بیا رضیه دخترخالم تک فرزند بودخیلی دخترمومن و محجبه ای بود و شوهرخالم هم پاسداربود رفته بود ماموریت تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم رضیه منو ببین رضیه من یه هزارثانیه هم توی این دوسال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه کردم اونم همینطور همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما باهم رفتیم مزارشهدا باهم برنامه ریزی کردیم شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه چون تمام این دوسال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود فقط مسخره چون از پس مادرش برنیومد نمیگفت رضیه : واقعا راست میگی؟ - نه دارم دورغ میگم تو خوشت بیاد رضیه : ممنونم - خواهش میکنم فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل رضیه : چرا - چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکند رضیه : مرسی صبح رفتم خونمون رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری از آقاجون خواستم بامن حتما بیان برای ثبت نام حضوری آقاجون هم قبول کرد بعداز ثبت نام اومدیم خونه عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه یه مانتوسرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن با مقنعه لبنانی مشکی کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفیدهم توش بود سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان ⏪⏮ ادامه دارد.... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💟 #علمدار_عشق 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 9⃣ ثبت نام اینترنتی انجام دادم پانزده روز بعد باید ب
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 0⃣1⃣ امروز جشن ورودی دانشگاه است من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم ردیف سوم نشسته ایم یه ربع بعد مجری که یه پسر جون بود اومد رو سن باصدای شادی شروع کرد به صحبت مجری سلاممممممم - آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید دوباره سلام بچه ها هم بلند گفتن سلام مجری ادامه داد من شروع بدبخت تون از طرف خودم تبریک میگم دنبال استاد دویدن ها التماس کردن سر نیم نمره ها بچه ها خوش اومدید به دانشگاه تک نفر اومدید ان شاالله با اهل و عیال دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید - خیلی پسر شادی بود تائتر و سرود اجراشد رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های وارد دانشگاه شدند سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن سرکارخانم نرگس سادات موسوی تشویقشون کنید اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید سرکار خانم زهرا کرمی ایشان هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست گل پسرا اساسی تشویق کنیدا آقای سید علی صبوری با رتبه ۱۸۳ ورودی رشته فیزیک کوانتوم خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون آقاااااااای مرتضی کرمی بزن دست نهههههه صلوات قشنگ رو به افتخارش بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد و گفتن یه هفته دیگه یه اردوی ده روز برای ورودی هاست که شمال + مشهده درراه برگشت آقاجون بهم گفت نرگس بابا امروز جزو بهترین روزای زندگی من بود ان شاالله ازهم موفقتر بشه - ممنونم آقاجون آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم - 😍😍😍😍من هرچی دارم از شما دارم ⏪⏮ ادامه دارد• 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✍شهید ثانی به همراه کاروانی در حال سفر بود. در بین راه به جایی به نام رمله رسیدند. شهید خواست به مسجدی که معروف است به جامع ابیض برود، بخاطر زیارت کردن انبیایی که در آنجا مدفون هستند. پس دید که در، قفل است و در مسجد هیچ کسی نیست. پس دستش را بر روی قفل گذاشت و کشید. به اعجاز الهی در باز شد. او داخل شد و در آنجا مشغول به نماز و دعا گردید و بخاطر توجّه وی بسوی خداوند متعال، متوجّه حرکت کاروان نشد و از قافله جا ماند. پس متوجّه شد که کاروان رفته و هیچ کسی از آنها نمانده است. نمی دانست چه کار باید بکند و در مورد رسیدن به آنها فکر می کرد، با توجّه به اینکه وسایل او نیز بار شتر بوده و همراه کاروان رفته است. بنابراین شروع کرد پیاده به دنبال کاروان راه رفتن تا اینکه از پیاده راه رفتن خسته شد و به آنها نرسید و از دور هم آنها را ندید. وقتی در آن وضعیّت سخت و دشوار گرفتار شده بود ناگهان مردی را دید که به طرف او می آمد، و آن مرد بر سوار استری بود. وقتی آن سوار به او رسید گفت: «پُشت سر من سوار شو.» پس شهید ثانی را پشت خود سوار کرد و مثل برق در مدّت کوتاهی او را به کاروان رساند و او را از استر پیاده کرد و فرمود: «پیش دوستانت برو.» و او وارد کاروان شد. شهید می گوید: «در جستجوی آن بودم که در بین راه او را ببینم ولی اصلاً او را ندیدم و قبل از آن هم ندیده بودم.» 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ... ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!! 👌بهشت ‌را به بها دهند نه به بهانه... ✓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا